نویسنده: الین فریدمن
ترجمه: منصوره ولیبیگی
ویراستار علمی: سبا مقدم
در این مقاله به موضوع انتقالِ متقابل به عنوان یک فرایند بسیار موثر در درمان روانکاوانه پرداخته میشود. در واقع نویسنده از این جهت بر موضوعِ انتقال متقابل در زوجدرمانی مبتنی بر روابط ابژه تاکید میکند که انتقال متقابل میتواند به دلیل رازهای موجود بین زوجین یا بین یکی از آنها و درمانگر بسیار پیچیده شود، در نتیجه درمانگر را از بسیاری جهات در موقعیت آسیبپذیر قرار دهد. همچنین توصیف یک مورد بالینی، مشخص میکند که چطور جایگاههای حرفهایِ متفاوت بین بیمار، به عنوان پزشک و درمانگر، به عنوان مددکار اجتماعی، میتواند در ماهیت انتقال متقابل، حفظ راز و بهطورکلی درمان نقش اساسی ایفا کند.
در حال حاضر مفهوم انتقال متقابل به عنوان بخش جداییناپذیرِ کار روانکاوی درنظر گرفته میشود. دیگر نهتنها واکنشهای هیجانی درمانگر به عنوان عاملی بازدارنده در فرایند درمان در نظر گرفته نمیشوند، بلکه به لحاظ تاثیرات متقابل آن در رابطۀ بیمار و درمانگر به عنوان مشارکت در درمان ضروری است. از این نقطهنظر بیمار به عنوان مشارکت کنندهای در نظر گرفته میشود که در یک تجربۀ هیجانیِ مشترک برای ترمیم آسیبهای واردشده به خود (self) حالتهای دلبستگیاش، تلاش میکند. (یانگ، ۱۹۹۴) در واقع وظیفۀ درمانی به عنوان یک تصمیمگیری و جهتگیری مشترک در نظر گرفته میشود (استولورو، براند شافت و اتوود ۱۹۹۴). اما یک چارچوب تحلیلی، فضا و هدف درمانی مناسب میتواند مرزهایی را جهت حفظ این پیوند هیجانی ایجاد کند.
همچنین در این مقاله به فرایندهای فرافکنی و همانندسازی فرافکنانه بین بیمار و درمانگر (آگدن، ۱۹۸۲؛ تان سی و بروک، ۱۹۸۹؛ بولاس ۱۹۸۷) اشاره میشود. در واقع لازم است فرایندهایی که به آشکار شدن مجموعههایی از روابط خود (self) و ابژه منجر میشوند، مجددا از طریق واقعیتِ درمانی متابولیزه شوند.
دیدگاه روانکاوی به عنوان یک تجربۀ تعاملی و درمانبخش، بین بیمار و روانکاو به عنوان یک واحد، سیر تحولی طولانی داشته است. هرچند فروید موضع محتاطانهای در رابطه با شناسایی و مدیریت انتقال متقابل داشته، اما هیچگاه سعی بر انکار تجربۀ درونی روانکاو نداشته و تحلیل شدن روانکاو را به عنوان یک اصل، جهت تسلط بر حالتهای هیجانی مداخلهکننده توصیه میکرده. اما به نظر میرسد این موقعیت به دیدگاه تنگنظرانهتری تغییر یافت. به عنوان مثال رایش، واکنشهای هیجانی روانکاو را محصول پاتولوژی بیمار یا روانکاو میدانست، به همین دلیل معتقد بود که باید از بین برود (رایش، ۱۹۵۱). اما کارهای اولیۀ هایمن، لیتل، وینیکات، سالیوان، فروم رایشمن و راکر بهتدریج این الگوی تکبعدی را تغییر داد و در نتیجه انتقال متقابل نه به عنوان موضوعات درونروانیِ حل نشدۀ روانکاو بلکه به عنوان یک فرایند بینفردی پیچیده در نظر گرفته شد. فروم رایشمن (۱۹۵۰) مفهومی را تحت عنوان انتقال متقابل کامل ایجاد کرد که به معنای یک تعامل دوسویه و پیوسته بین روانکاو و بیمار و نیز موقعیت درمانی است. این دیدگاه در تقابل با دیدگاه کلاسیکی است که تمامیِ تنش هیجانی روانکاو را نه به عنوان تلاشی جهت همکوکشدن با بیمار، بلکه به عنوان علامت خطرناکی برخاسته از تکانهها و تعارضات درونی او در نظر میگرفت.
راکر (۱۹۶۸) با ابداع فرایند همانندسازی هماهنگ (بازنمایی سلف) و همانند سازی مکمل (ابژه) با بیمار، زنجیرۀ فرافکنی و درونفکنی را مشخص کرد. او این سوال را مطرح کرد که چرا او به عنوان روانکاو درگیر موقعیتهای هیجانی خاصی با بیماران میشود؟ و اینکه چطور بیمار و روانکاو یک سیستم تعاملی را ایجاد میکنند؟
انتقال متقابل و زوج درمانی
در سفر درمانی دونفره، درمانگر به دنبال صمیمیتی با بیمارانش است که در دنیای واقعی نیز وجود دارد. انتقال متقابل برای زوجدرمانگر بهمثابه یک لنز سه بعدی برای عکاس است. درمانگر از طریق مشاهده، درشتنمایی و تفسیری که مبتنی بر ترکیبی از روابط درونی زوجین است، تصویری از دنیای زوجین بازگشایی میکند. زوجدرمانگر این تصاویر را با توجه به هیجانات درونی خود شفافسازی و تجربه میکند. او سعی میکند با توجه به پسزمینۀ فرافکنیها، همانندسازیهای فرافکنانه، دوپارهسازیهای خود (self) و بازنماییهای ابژه به تشخیص و نتیجهگیری برسد. زوجین برای حفظ تحریفهایشان تلاش میکنند که درمانگر را به قانون بازی خود بکشانند. زوجدرمانگر باید با نقش خود همانندسازی کرده و آن نقشی را بپذیرد و نهایتاً نقشی را که فکر می-کند برای زوجین معنا دارد، به آنها برگرداند.
شارف و شارف (۱۹۹۱) مفاهیم انتقال متقابل متمرکز و بافتاری را که در زوجدرمانیِ مبتنی بر روابط ابژه به کار گرفته میشود را مطرح کردند. انتقال متقابلِ بافتاری، واکنشی است هیجانی به زوجین به عنوان یک واحد، دربارۀ اینکه این واحد چگونه درمانگر را به رابطۀ خود وارد و یا از آن خارج میکند و به این وابسته است که ظرفیت درمانگر و توانش در فراهم کردن فضای نگهدارنده (در مفهوم وینیکات)، برای کمک به آنها چگونه است. درمانگر در این مدل انتقال متقابل، زوج را در جایگاه بیمار با مدلهایی مقایسه میکند که خود از زوج بودن در ذهن دارد و اینکه فرزند چنین زوجِ طردکننده و یا بیشازحد مهربان و نرم بودن، چه حسی دارد، و یا اینکه چطور درمانگر از الگوی درونی خود، که از یک زوج عاشقانه دارد، استفاده میکند برای کمک به دو نفری که پیش او هستند. ولی انتقال متقابل متمرکز، شیوهای است که درمانگر از طریق همنوا شدن، اجتناب کردن، یا برخورد کردن با همانندسازیهای فرافکنانه هر یک از زوجین نسبت به دیگری یا خودش این فرایند را هدایت میکند. لازم به ذکر است که گاهی ممکن است درمانگر به شیوهای منفعل و دائمی یک حالت احساسی و یا بازنماییِ تحقیرشدۀ یکی از زوجین یا هر دوِ آنها را درونفکنی کند (و از آن آگاه نباشد) که این موضوع میتواند حالتی از ناامیدی و درماندگی و حتی یک زنجیرۀ انتقام بینفردی رادر درمانگر ایجاد کند که توسط راکر در درمان فردی توصیف شده. این زنجیرهای است که اغلب بین زوجین اتفاق میافتد و نهایتاً به یک سیستم فشارزا و خفهکننده منجر میشود که میتواند به خشونت نیز بیانجامد.
فشارهای روانشناسی اجتماعی و دیگر نیروهای موثر بر انتقال متقابل
آنچه تا حدود زیادی در ادبیات انتقال متقابل، هم در درمان فردی و هم در درمان زوجین، به آن پرداخته نشده است، تاثیرات غیرقابل کنترل و ناشناختۀ فشارهای بیرونی است که میتواند چارچوب و جهتِ درمانی و نهایتاً تجربۀ انتقال متقابل درمانگر را نقض کند. فرض بر این است که بخش¬ها و جزئیاتی از دنیای بیرونی زوجین میتواند به فضای درمانی وارد شود. جزئیاتی از زندگی واقعی مانند نقشهای اجتماعی و حرفهای، جهتگیری جنسی، جنسیت، نقشهای جنسیتی، مسائل نژادی و قومی و فشارهای روانی-اجتماعی که ارزشهای توأم با آنها تفاوتهای قدرت اجتماعی و موقعیت اجتماعی بین بیمار و درمانگر را نمایان میکند. موقعیت¬های واقعی از زندگی بیمار مانند: طلاق، مرگ والدین، یا مشکلات مالی میتواند معنای مشابهی را برای درمانگر به همراه داشته باشد.
چه اتفاقی میافتد اگر درمانگر و بیمار در فضاهای واقعی مانند بیمارستان، دانشگاه، یا موسسات با یکدیگر در ارتباط باشند؟ و اگر درمانگر، بیمار یا زوجین را در چنین موقعیتهایی ببیند تأثیر آن چه خواهد بود؟ اشتاین و لیبرمن (۱۹۹۴) در مورد واکنش درمانگر نسبت به عواقب پیشبینینشدۀ خنثی و گمنام بودن، که میتواند بیماری و یا رسوایی خانوادگی او باشد، مفصلاً کار کردهاند.
رازها، زوجین، و زوج درمانی
رازها میتوانند یک کارکرد درونروانی و بینفردی داشته باشند. زوجین برای تعیین خودمختاریشان رازهایی را برای خود میسازند، و به واسطۀ فانتزیها، آرزوها، بعضی رفتارها و یا حتی اجتناب از آگاهی، فاصلهای را با دیگری ایجاد میکنند. پینکوس (۱۹۸۸) ادعا میکند تمام زوجین یک عهدِ نهانی برای خودشان دارند که منعکسکنندۀ نیازها و آرزوهای ناخودآگاه آنهاست و این موضوع مانع خودآگاهی آنها نسبت به این آرزوها و ابراز کلامی آنها میشود، به خصوص در موقعیتهای استرسزا، همین عاملی است که زوجین را به درمان میکشاند.
روابط فرازناشویی یکی از برجستهترین و متداولترین رازهای زناشویی است. شیوهای که به شکل یک انتخاب درمیآید و رنگوبویی از یک معنای پنهانی دارد. تاثیرات پنهانکاری به خصوص از لحاظ زخمهای نارسیسیستیک آن، برای شریک زندگی ویرانگر است. انکار خیانت آسیبهایی را برای درمانگر نیز ایجاد میکند: وقتی در نهایت حقیقت فاش میشود، احساسی از فریب خوردن و مورد اهانت واقع شدن در درمانگر ایجاد میشود. فاش شدن راز برای درمانگر در یک جلسۀ فردی، به بحران جدیدی برای درمانگر منجر میشود. او، هم باید برای حفظ راز با فرد خیانتکار همدلی کند و هم یک جایگاه بیطرفانهای را با زوجین حفظ کند.
در این مورد بالینی، نویسنده تلاش می¬کند تا تاثیر سلسلهمراتب نقشهای حرفهای یا موقعیتهای اجتماعی متفاوت بین یکی از زوجین و خودش به عنوان یک زوجدرمانگر و نیز تأثیر آن بر واکنشهای انتقال متقابلش را نشان دهد. او همچنین به توصیف این موضوع میپردازد که چگونه واکنشهای انتقال متقابل میتواند در حفظ راز خیانت یکی از زوجین نقش داشته باشد. حالتهای مختلف انتقال متقابل مانند انتقال متقابل کلاسیک (کششهای درونی درمانگر)، بافتاری (واکنشهای درمانگر نسبت به زوجین)، و متمرکز (واکنشهای درمانگر به همانندسازیهای فرافکنانه هر یک از زوجین) در کنار تاثیرات بیرونی به طور کامل نشان داده خواهد شد.
چارچوب تکنیکی و ماهیت ارجاع مورد بالینی جنبههای مهمی از آن است. یک روانپزشک عالیرتبۀ دپارتمانی یک مورد بالینی را به من ارجاع داد که خودش رواندرمانیِ فردی شوهر را به عهده داشت. شوهر یک پزشک سرشناس بینالمللی بود که علاقۀ ویژهای به کشورهای جهان سوم داشت. در آن زمان من معلم و سوپروایزر رزیدنتهای روانپزشکی بودم و اولین فارغالتحصیلی بودم که برای این نقش در کلینیک رزیدنتها استخدام شده بودم. به دلیل مخالفت و سوءظن برخی از همکاران پزشکم نسبت به من، این موقعیت برای من هم خوشایند و هم دردناک بود. عدهای از آنها آشکارا از به رسمیت شناختن یک فرد غیرِ پزشک ناخشنود بودند و عدهای به صورت پنهانی تجربۀ من و ارزش مرا زیر سوال میبردند.
شرح مورد بالینی
دایان دکترای حوزۀ سلامت داشت و آلبرت پزشک بود، هر دو حدودا پنجاهساله بودند، سی و دو سال از ازدواجشان میگذشت و دو دختر حدودا بیستساله داشتند. وقتی آلبرت برای اولین قرار ملاقات با من تماس گرفت بسیار ناامید به نظر میرسید و نسبت به هرگونه تغییری در این زندگی شوم واقعا بدگمان بود. اولین موضوعی که مطرح کرد این بود «ما قبلا از یک زوجدرمانگر دیگر مشاوره گرفتهایم، اما در واقع به نتیجهای نرسیدیم.»
اولین واکنش من نسبت به آلبرت این بود که یا او در رابطه با زندگی مشترکشان به آخر خط رسیده و یا اینکه نفرت او بازنماییکنندۀ وضعیت وخیمی است که میتواند دفاعی باشد در برابر خشمی انکارشده. من نسبت به موضع دایان در رابطه با آیندۀ زندگی مشترکشان و بهطورکلی شدت آسیب هیجانیِ بین آنها آگاه نبودم. شاید آلبرت میخواست این وظیفه را به من محوّل کند تا به او راهی برای خارج شدن از رابطه ارائه دهم و مشکلات سی سال گذشتۀشان را برطرف کنم. اعتبار حرفهای دایان و آلبرت احساس تهدیدی را در من ایجاد کرد و یک انتقال متقابلی را نسبت به یک موضوع بیرونی در من شکل داد.
این حالت انتقال متقابل به صورت دورهای از طریق انتقادات دایان و تفحص بیرحمانۀ او دربارۀ جزئیات «استراتژی درمانیِ» من و همچنین نیاز او به دانستن «آنچه که من میخواهم بدانم»، تشدید میشد. بازپرسیهای دائمی او اجازۀ هیچگونه مداخلهای را به من نمیداد. من بعدها فهمیدم که این واکنش دایان، که مرا مجبور میکرد تا دائماً در صندلیام ووُل بخورم، نتیجۀ پایدارترین شکل همانندسازی فرافکنانۀ او بود، [او میخواست] از این طریق بتواند متوجه شود که آیا من بهقدر کافی درمانگر خوبی برای او هستم یا نه. من بعدها متوجه شدم که دایان، یک مادر انتقادگر درونیشده و عاری از کیفیت تغذیهکنندگی را در من قرار میداد، اما درعینحال تلاش میکرد تا بخشی از مرا جهت تایید خود درونسازی کند.
ناامیدی آلبرت نسبت به زندگی زناشویی و زوجدرمانگر قبلیشان میلی برای احیای روح او در من برانگیخت. من میخواستم زندگی هیجانی او را نجات دهم، همانگونه که او زندگی واقعی دیگران را نجات میداد. این انگیزه از طریق نقش تغذیهکنندهای که از طرف آلبرت (به عنوان پزشک) به من (به عنوان مددکار اجتماعی) فرافکنی میشد، افزایش مییافت.
جلسۀ اول
دایان زنی جذاب و باوقار بود و به نظر میانسال میرسید، او راس ساعتی که قرار بود جلسه شروع شود در اتاق انتظار حاضر شد. او بسیار آشفته بود (گویی از چیزی بسیار عصبانی بود)، بهطوریکه دائما دستهایش را بالا میبرد و آه میکشید.
دایان: او همیشه تاخیر دارد، در این سی سال زندگی همیشه همینطور بوده. من اصلا نمیدانم که او میآید یا نه، فقط بعضی اوقات پیشامدها اضطراریاند مانند زندگی و مرگ. من نمیتوانم با این موضوع کنار بیایم؛ نیازهای من برای او حتی در درجۀ دوم هم نبوده. برای او فقط بازی فوتبال مهم است. او فقط به این فکر میکند که برای بیماران در حال مرگ چه کاری میتواند انجام دهد؟
من دایان را به اتاق مشاوره دعوت کردم. اشکهای او بلافاصله جاری شد و بعد خجالتزده شروع به پاک کردن اشکهایش کرد.
دایان: آلبرت به عنوان یک فرد پرهیزکار در دانشگاه و کشورهای دیگر شناخته میشود. او یک مبّلغ مذهبی جسور، متواضع و فداکار در قرن بیستم است. من عادت داشتم در سفرها همراه او باشم، فقط به این دلیل که میخواستم با او باشم. من همیشه از نظر او خیلی حقیر بودم. آنچه که معمولاً از طرف او دریافت میکردم یک حالت جدایی، مردگی، بیاحساسی و رخوّت بود. من هیچگاه نمیدانستم چهچیزی واقعاً درون او میگذرد.
من احساس کردم که شاید دایان در مواقعی که به آلبرت نزدیک میشده، صمیمیتی را تجربه میکرده و به این دلیل او تلاش میکرده تا آن تجربۀ اندک را مجدداً به دست آورد.
درمانگر: آیا تو قبلاً احساس نزدیکی، توجه و راحتی را از طرف آلبرت دریافت میکردی؟
دایان: من احساس میکنم که آلبرت از نظر جنسی به من نزدیک میشد، و این شیوهای بود که او من را میخواست، اما الان دربارۀ چگونگی هیجاناتش و حتی این میل تردید دارم، نمیدانم چرا. من احساس میکنم که او فقط در سفر به من توجه میکند. در سفر به ما خوش میگذرد و بیشتر باهم صحبت میکنیم.
درمانگر: آیا منظورت این است که فقط به این شکل میتوانی حس کنی به صورت تکهپاره و دور از هم در دنیای او وجود داری؟
دایان: بله، این خیلی وجود داشتن محسوب نمیشود.
در این زمان که من و دایان تنها بودیم، من به راحتی توانستم روی احساسات رهاشدنِ دایان تمرکز کنم، چون من با بسیاری از زنانی که مانند دایان، شوهران پزشک داشتند و آنها را در طول طبابت و آموزشهای رزیدنتی حمایت میکردند، کار کرده بودم. من با دایان همانندسازی کردم چون من هم شوهری داشتم که برای مدت طولانی دور از خانه بود و حس تنهایی او را می فهمیدم.
من هر لحظه احساس میکردم که این سوال از من پرسیده میشود که آیا میتوانم این مشکل عمیق را حل کنم.
وقتی آلبرت وارد اتاق شد، دایان از جا بلند شد و ایستاد. او با نگاه نافذی به آلبرت خیره شد. لحظات طولانی به سکوت گذشت.
دایان: (با لحنی بسیار تند) این موضوع دیگر عادی شده که قبل از اینکه من بتوانم به تو بگویم باید برای تینا (دخترشان) مقداری پول بفرستی، تلفن را قطع میکنی. حالِ او بهتر نشده (تینا اخیرا تشخیص اسکیزوافِکتیو گرفته).
آلبرت که مردی میانسال، لاغراندام و با لحنی بسیار ملایم بود، بسیار خسته به نظر میرسید و گویی قبل از شروع جنگ شکست را پذیرفته است. به نظر میرسید هنگامی که دایان در حال سخنرانی تندی دربارۀ بیمسئولیتیهای آلبرت در رابطه با کارهای روزمرۀ خانواده بود، شانههای آلبرت در حال فرو افتان است.
آلبرت: متاسفم، من متاسفم که نمیتوانم آن مردی باشم که تو میخواهی.
دایان: چرا با من تماس نگرفتی؟ چرا شما ( با نگاه کردن به من) در مورد تاخیرش کاری نمیکنید، این موضوع چه چیزی را دربارۀ شخصیتش به ما میگویید؟
ناگهان من احساس کردم که دایان مرا به دیوار میخکوب کرد، چنانچه از آلبرت انتقاد نکنم درمانگر بیفایدهای خواهم بود. من این انتظار او را به عنوان تلاشی برای نابودی همدلی که لحظاتی پیش بین ما ایجاد شده بود، تجربه کردم و نمیدانستم چرا او این کار را میکند. من نمیخواستم ارتباطی که با او ایجاد کرده بودم، از دست برود.
آلبرت: کمکی از دست من برنمیاد.
دایان: این داستان همیشگی ماست، به خاطر تاخیر تو، غذامون سرد میشه، وقتی هم که خونه هستی چسبیدی به تلویزیون تا زمانی که بری بخوابی. نسبت به تمام مسائل بچهها بیتوجهی، موقع عوض کردن خانه مجبور بودم به خاطر کار تو، به تنهایی خانه را بفروشم. و الان (با نگاه به من) میدانم که شما طرف او را میگیرید، درست مثل زوجدرمانگر قبلی که داشتیم. او واقعاً فقط بر اساس حرفهای آلبرت از او تعریف می-کرد.
آلبرت: (حین اینکه برای حرف زدن مردد بود) من تلاش خودم را کردم، این تمام اون چیزی بود که می-توانستم بگویم.
در آن موقع تصور من از آلبرت نهتنها به عنوان فردی پرهیزکار بود بلکه به عنوان شهیدی بود در مقابل ضربات کلامی خشن دایان. این موضوع از یک طرف مرا برمیانگیخت تا جایگاه حمایتکنندهای نسبت به آلبرت داشته باشم و از طرف دیگر امیدوار بودم او بتواند با زخمزبانهای دایان مقابله کند. حالت جنگجویانۀ دایان نیاز مرا به دفاع از آلبرت برانگیخت. از آنجایی که من تحت تاثیر نیکوکاری آلبرت به عنوان یک پزشک پرهیزکار بودم، نسبت به موضع انفعالی او در آن موقعیت آگاه نبودم.
درمانگر: آلبرت احساس تو در حالحاضر چیه؟
آلبرت: حمله. فایدهای نداره. من واقعاً دیگر نمیتوانم این شرایط را تحمل کنم.
درمانگر: دایان، من احساس میکنم که تو هر لحظه مرا به این متهم میکنی که آلبرت را به تو ترجیح میدهم.
من میخواستم آلبرت بداند که من متوجه انتقادگر بودن دایان هستم، تا او احساس حمایت شدن را از طرف من دریافت کند و تلاش کند حرفش را بزند.
دایان: بله، اینکه هیچکس فکر نمیکند من هم حقی دارم، مرا آزار میدهد.
درمانگر: حق احساسی؟
دایان: بله، من احساس میکنم او و احتمالا شما فکر میکنید که نیازهای من به نوعی احمقانه است.
درمانگر: آیا این احساس را چند دقیقه پیش که فقط من و تو بودیم و تو داشتی دربارۀ احساس تنهاییت میگفتی، هم داشتی؟
دایان: نه اون موقع نداشتم، ولی اکثر مواقع چنین احساسی دارم. به خصوص با آلبرت. فکر میکنم، او احساس میکند من هیچوقت نمیتوانم راضی باشم.
درمانگر: (به آلبرت) احساس تو در اینباره چیه؟
آلبرت: من احساس میکنم هرچه به دایان میدهم به قدر کافی برای او خوب نیست.
درمانگر: من حس میکنم که تو در مورد زندگی مشترکتان خیلی ناامید هستی.
آلبرت: بله، ممکن است همش تقصیر من بوده باشد، نمیدانم. من تلاشم را کردم.
درمانگر: چطور تلاش کردی؟
آلبرت: من در تمام مدت سعی کردم خودم را درگیر خانواده کنم. اما دایان به من اجازه نمیداد. او راه را میبست. من وحشت داشتم وارد خانه بشوم و موقع سلام کردن با چهرۀ عصبانی او مواجه شوم (درحالیکه به دایان نگاه میکرد). تو هیچوقت چیزی نمیگفتی و فقط خیره نگاه میکردی. آن نگاه مثل یک خنجر بود. تو تمام کارهای بچهها، تکالیفشان، و برنامههایشان را کنترل میکردی. آنها بهتدریج از من دور شدند. من احساس میکنم تو ذهن آنها را نسبت به من آلوده کردی. من تبدیل به یک فرد مطرود و منفور شدم.
دایان: تو نخواستی خودت را درگیر کنی. من احساس میکردم ما برای تو سرباریم. هر وقت سعی میکردم برنامهای را با تو بچینم، تو آن را خراب میکردی. تو ساعتها و روزها را اشتباه میکردی. برای تو حتی گذاشتن یک درخت کریسمس هم شکنجه بود. هیچ چیز برایت لذتبخش نبود. تو میخواستی که جدا از حلقه باشی، یک فرد منزوی و جدا.
آلبرت: تو نمیدانی که آن نگاه خیرهت چقدر آسیبزننده بود. مستقیم در قلبم فرو میرفت.
حس میکردم میدانم آلبرت از چه چیزی حرف میزند وقتی راجع به نگاه خیره و حس ناکافی بودن حرف میزد.
آلبرت: تو به من این احساس را دادی که انگار تنها کارکردم برای تو این بوده که به تو آسیب بزنم. انگار من شیطانم در جهانی دیگر. فکر میکنم مدتهاست از من تنفر داری. من سعی میکردم به تو احترام بگذارم (در حالیکه داشت به من نگاه میکرد). دوستان من در مهمانیها به من میگویند چقدر دایان با من بیرحمانه رفتار میکند؛ آنها میگفتند ما شبیه کاراکترهای کتاب «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟» هستیم.
دایان: غیر از مواقع اندکی که دعوا میکردی بعد خودت را کنار میکشیدی، مثلاً چهاربار در سال منفجر میشدی. دربارۀ مهمانی سعی کردیم باهم برنامهریزی کنیم، چه چیزی داری بگویی؟ آن مهمانی در واقع برای همکاران تو بود. ولی تو با یک ساعت و نیم تاخیر آمدی درحالیکه آن روز، روز کاریت نبود.
آلبرت: من خودم را مشغول بازی فوتبال میکنم. هیچ موضوعی تا این اندازه برایم لذتبخش نیست.
دایان: آیا به این دلیل بود که در ماه اکتبر مرا ترک کردی؟
آلبرت: بله، از مُحملات تو خسته بودم. اما من فقط یک روز رفتم. و تو بلافاصله با تینا و فران تماس گرفتی. تو واقعاً ذهن آنها را علیه من مسموم میکنی.
طعنههای مکرر آلبرت دربارۀ اینکه تحت فشارهای زهرآلود دایان قرار دارد، این فرضیه را در من ایجاد کرد که بازنمایی خود (self) او تحت تاثیر نفرت بسیار و موضوعات متناقض است.
درمانگر: تو به دلیل آسیبهای بیشازحد نیاز داشتی خانه را ترک کنی، آیا احساس میکردی که دایان قادر به درک کردن نقش خود در این فرایند نیست؟
آلبرت: من شبیه یک هیولا شده بودم.
دایان: تو میخواستی با او باشی.
درمانگر: با چه کسی؟
دایان: امیلی.
درمانگر: امیلی کیه؟
دایان: یک پرستار، کسی که با آلبرت کار میکند و با او به سفر میرود. آلبرت وقت زیادی را با او میگذراند. آنها دوبار با هم به آفریقا سفر کردند.
آلبرت: او فقط یک دوست است، همین. چرا موضوع امیلی را وسط میکشی؟
دایان: من فکر میکنم تو آن شب با او بودی.
آلبرت: من تنها بودم. نیاز داشتم با خودم باشم.
دایان: هیچوقت با او نخوابیدی؟
آلبرت: نه.
درمانگر: تو احساس میکنی که ترک فیزیکی کردن تنها راهی است که میتوانی بر بدیهایی که احساس میکنی دایان درون تو قرار میدهد، سرپوش بگذاری؟
آلبرت: بله، من فقط نیاز داشتم کمی آرامش داشته باشم.
درمانگر: آیا تو او را باور میکنی؟
دایان: شاید، من میخواهم باور کنم. من حدس میزنم که اینطور باشد.
من در این نقطه احساس کردم که نمیتوانم اساس بدبینی دایان را بشکافم. به دلیل اینکه نیاز داشتم آلبرت را باور کنم. اگرچه که باز در آن زمان نسبت به این موضوع آگاه نبودم.
درمانگر: آیا در این رابطه عشقبازی هم وجود داشته؟
دایان: نه.
آلبرت: نه.
دایان: من میخواهم او را باور کنم، اما نمیدانم درون او چه میگذرد. من نمیتوانم باور کنم که چیزی درون او نباشد.
درمانگر: و تو چطور درونیاتت را ابراز میکنی؟
دایان: من نمیتوانم. برایم سخت است که بخواهم یک موضوع واقعی را بیان کنم.
درمانگر: یک درد واقعی؟
دایان: هیچکس هرگز نخواسته به من گوش دهد. پدر و مادرم خیلی بیاحساس بودند. آنها با افسردگی زندگی میکردند. آنها فقط انتظاراتشان را تحمیل میکردند، انتظارات عاری از احساس. هیچکس نمیداند درون من چیست.
درمانگر: (رو به آلبرت) تو احساس میکنی یک آدم ماشینی هستی؟
آلبرت: بعضی وقتها. من فکر میکنم نیاز به فضا دارم.
دایان: من این را نمیفهمم. چرا هر موقع میخواهم احساسات واقعیام را بیان کنم، تو عقبنشینی میکنی؟ (او شروع به گریه کرد).
آلبرت: من نمیدانم، من فکر میکنم نیاز به فضا دارم.
درمانگر: آنچه که من فهمیدم این است که سکوت بین شما زهرآلود است، شبیه زهری که فانتزی زیادی را بین شما تولید میکند، فانتزیهای بد. دنیایی از حرف درون شماست که هیچگاه به کلام درنیامده. تنها شیوۀ فرار برای تو ،آلبرت، این بوده که از نظر فیزیکی خودت را دور کنی و برای تو ،دایان، این بوده که از طریق بیارزش کردن آلبرت نیازت را به او انکار کنی.
با پیش رفتن در درمان، آلبرت و دایان توانستند دنیای درونیشان را ابراز کنند. آنچه برای من بسیار تاثیرگذار بود استفادۀ آنها از استعاره و ابراز کلامی احساساتشان به شکلی مناسب بود. هر دو تجربۀ درمان فردی چندینساله داشتند. اما آنچه کمبودش حس میشد، پُلی بود به دنیای یکدیگر و راهی برای خروج از دغدغههای نارسیسیستیکشان. آنچه بهسرعت آشکار شد، این بود که آلبرت و دایان انتقال بافتاری مشترکی نسبت به من نداشتند. علیرغم تقاضاها و انتقادات دایان، که بسیار پرفشار به طرف مقابل منتقل میشدند، بهتدریج احساس کردم که او از من میخواهد رابطۀشان را برایش نجات دهم. او از من میخواست، امید را در او حس کنم. در پایان این جلسه تجربۀ من دربارۀ آلبرت این بود که او حس شک به خود و بیکفایتیاش را به من فرافکنی کرده و نتیجتاً میخواست توانایی مرا برای ایجاد تغییر در رابطۀشان کاهش دهد. با وجود احساس اولیۀ من نسبت به آلبرت برای احیا کردن روح او، متوجه حالتی از کنارهگیری اسکیزوئیدی و نوعی عدم حضور (غیبت) هیجانی در آلبرت شدم. این انحراف از انتقال بافتاری تنشی ایجاد میکرد و تقلایی دائمی برای یافتن «نگه داشتن متمرکز» (شارف و شارف، ۱۹۹۱) یا داینامیکی از همانندسازی فرافکنانۀ فردی؛ چیزی که تا الان این دو را کنار هم نگه داشته بود.
پس از جلسۀ اول انتقال متقابل بافتاری من این بود که «آیا این کار نتیجه¬بخش خواهد بود و آیا من می¬توانم برای آنها سودمند باشم؟» از نظر من پیوند آلبرت و دایان بسیار در خطر بود و احساس می¬کردم تنها یک ریسمان آنها را به یکدیگر وصل کرده است. به نظر میآمد دایان در تلاش بود تا از این ریسمان طناب محکمی بسازد تا آلبرت را به ¬طرف خود بکشاند، یک تلاش جانکاه برای صمیمیت با او، اگرچه آرزوی او برای صمیمیت به شکل تحقیر درآمده بود. اما متقابلاً به نظر میرسید که آلبرت به دلیل افکار آسیب¬زننده دلسرد و منزوی شده. همان میزانی که دایان سعی میکرد به آلبرت نزدیک شود، آلبرت به دلیل احساس «بد بودن»ی که از طرف دایان دریافت می¬کرد، به¬دنبال این بود تا این ریسمان را قطع کند. فرض من بر این بود که ابژه¬های درونی آلبرت کیفیتی غفلتکننده و آزارگرانه دارند.
بهطورکلی احساس من این بود که این درمان مسیری سخت و نتیجهای نامشخص در پی خواهد داشت، و احتمال زیادی داشت که آلبرت دایان را ترک کند. بنا به دلایلی امیلی نقش مهمی در فرمولبندی و تشخیص من نداشت، و صحت گفته¬های آلبرت درباره رابطۀ افلاطونی¬شان را باور کرده بودم. در مصاحبه¬های تشخیصی بعدی که به طور فردی با هر یک داشتم، دایان و آلبرت هر دو وجود هرگونه رابطۀ فرازناشویی را رد کردند. آلبرت گفت که مشکل امیلی نبود، «امیلی مهم نیست؛ مسئلۀ اساسی رابطۀ ماست». به نظر نمی¬آمد که امیلی یک تهدید واقعی برای رابطه باشد، اگرچه برایم روشن شد که احتمالاً او به آلبرت اعتبار می-بخشیده و شاید او را به عنوان یک ابژۀ کاملا خوب ایده¬آل¬سازی می¬کرده.
چه چیزی باعث شد که من آلبرت را باور کنم؟ دستاوردهای عالی و شهرت او بسیار تاثیر گذار بودند. هنگامی که در انتهای جلسۀ فردیِ او، داشتیم برای جلسۀ بعد برنامه¬ریزی می¬کردیم، او دربارۀ سفر بعدی¬اش به کشورهای جهان سوم گفت و اینکه ماموریت دارد آن¬جا زندگی کند و به همراه یک هیئت اعزامی مراقبتهای دارویی را برای آنها فراهم کند. چطور ممکن بود این شخص نیکوکار دروغ بگوید؟ شاید این یک فرصتی بود تا صلاحیتم را به عنوان یک درمانگر در مقابل یک پزشک جهانی بسنجم، و یا راهی بود برای تایید خودم. آلبرت به دلیل بی¬ثباتی حالت¬های اسکیزوئیدی¬اش، عنوان کرد که فقط تا شش جلسه به جلساتشان ادامه خواهد داد. من این فانتزی را داشتم که بتوانم برای آن¬ها به عنوان زوج مفید باشم. من می¬توانستم نماد زنی مهربان¬تر باشم و علاوه بر الگویی برای دایان از او در مقابل تنهایی¬هایش حمایت کنم.
در جلسۀ بعدی حسی از جنس امید نسبت به آلبرت در من ایجاد شد، چون در او میدیدم که برای غلبه به نیازی که هنگام روبهرو شدن با احتمال آسیب هیجانی ایجاد میشد، کناره¬گیری میکند. اما در ابتدا تلاش من برای مرتبط کردن اتفاقات گذشته و حال و درد عاطفی مرتبط با آن برای او بسیار ترسناک بود. او آشکار کرد که داشتن چنین دنیای پنهانی از دوران بچگی برایش مهم بوده است. او خاطراتی را بیان کرد از پدری افسرده، بدخواه، روشنفکر اما فاقد کفایت و ارتباط چشمی بسیار کمی با او برقرار میکرد. او مادرش را فردی فداکار توصیف میکرد که سعی داشت با تحسین آلبرت اعتمادبهنفس پدر را تقویت کند. فانتزیهای دائمی آلبرت این بوده که یک سوپراستار و قهرمانی شبیه «فلش گوردن» شود. برادر آلبرت، که به نظر میرسید دچار اختلال رفتاری بوده، مُعضل دیگری در خانواده بود، درواقع برادر او همیشه مانع تایید و تحسین شدن آلبرت بود. آلبرت بهسختی این اطلاعات را به من می¬داد و همزمان با گفتن اینها مدام حس ناامنی به من می¬داد، اینکه به اندازۀ کافی برای درمان او شایسته نیستم.
دایان با دقت به حرف¬های آلبرت گوش می¬داد و کاملاً این موضوع را تایید می¬کرد که او با خشم خود به منزوی شدن آلبرت کمک کرده بود، و نیز باعث شده بود تا هر حرکت آلبرت برای برقراری ارتباط فریز شود. آلبرت علاقۀ دایان نسبت به خودش را گهگاه احساس می¬کرد، اما این احساس را ناپایدار می¬دانست. برای او این سوال وجود داشت که آیا کسی می¬تواند در تمام مدت احساس عشق کند. او نسبت به اینکه دایان را دوست دارد یا نه و نیز تجربۀ چنین احساسی را با کس دیگری دارد یا نه و تغییر این احساس، دچار تردید بود. آلبرت تنهایی¬اش را دردناک توصیف میکرد، اما درعینحال آن را تقدیر خود می¬دانست. با توجه به استفادۀ آلبرت از دنیای فانتزی به عنوان یک مکانیسم جبرانی برای زخم¬های نارسیسیستیک¬اش و نیز نیازش به نامرئی بودنش به عنوان یک کودک، دلم می¬خواست بدانم دنیای فانتزی¬اش اکنون چگونه است. به نظر میآمد که هر دوِ آنها احساس افسوسی را تجربه می¬کردند، که با نیاز به اتصال به درد درونروانی¬شان همراه بود.
چهار جلسۀ بعدی نیز به همین منوال پیش رفت، ¬طوری که دایان و آلبرت توانستند تا حدود زیادی نسبت به نقش¬شان در ایجاد ناامیدی در یکدیگر، و نیز فرافکنی¬ها و همانندسازی¬های فرافکنانۀ¬شان، آگاه شوند. خالی بودن دوران کودکی و نوجوانی دایان، مخصوصا محرومیتی که از لحاظ محبت مادرانه داشته، به طرز ناراحتکننده¬ای بروز پیدا کرد، انگار او هیچ ایده¬ای دربارۀ این نداشت که عشق مادرانه می¬تواند متفاوت باشد. ناتوانی و تنگی نفس خواهر بزرگترش و توجه بیشازحدوالدین به او به شکلگیری بازنمایی خودی (self) در او منجر شده بود و او خود را شایسته هیچگونه دلسوزی و مهربانی نمی¬دانست. متوجه شدم که انتقاد بیشازحد او نسبت به آلبرت راهی است جهت رهایی از بخش¬های بد خودش، و نیز بطور ناخودآگاه برانگیختن آلبرت برای اینکه او نیز همان احساس خود (self) تحقیر شده¬ را پیدا کند. آلبرت فرافکنیهای دایان را به دلیل همانندسازی¬هایش با یک پدر تحقیرکننده، درون¬فکنی کرده بود و بازنمایی خودی (self) مشابه در رابطه با شایسته نبودن به دلیل محدودیت انرژی و توانایی-های والدین، در او شکل گرفته بود. کودکیِ هر دو در یک وضعیت انزوا و خود کفاییِ کاذب سپری شده بود.
انتقال متقابل متمرکزشدۀ من نسبت به آلبرت در بیشتر این جلسات اینگونه بود: او همواره منتظر بود تا من او را به چیزی، عمل اشتباهی، یا انجام ندادن کاری به حد کافی خوب متهم کنم، موضوعی که با بازآفرینی تجربۀ دایان در رابطه با مادر درونی-شده¬اش همزمان می¬شد. من احساس می¬کردم که یک محیط نگهدارنده در حال شکل¬گیری بود و نیز ظرفیتی برای تحمل اضطراب¬های یکدیگر در هنگام ترک و طرد شدن. به نظر می¬رسید که با کمتر شدن شدت دیالوگ¬های تندخویانه و اتهامات از طرف دایان، ناامیدی آلبرت نیز اندکی در حال کاهش بود. دیگر نامی از امیلی برده نمی¬شد. در این مرحله از درمان، من احساس خوبی نسبت به کارم داشتم و حس می¬کردم آن دو با وجود پیچیدگی مشکلشان، از من به عنوان یک درمانگر توانمند و کمککننده راضی هستند.
با اینحال من یک حس فرسودگی برآمده از این احساس داشتم، که مشکلات آنها هنوز به تمامی حل نشده است. به نظر می-رسید آلبرت در حال فرار از درمان است و ابراز هیجاناتش مانند بازیگری بود که در حال اجرای نمایش برای یک کارگردان است. اگرچه گهگاه عواطف او واقعی بود، و من احساس نمی¬کردم که آن عواطف کاذب باشند. آیا این حالت ماشینی و جدایی عاطفی که دایان و من احساس می¬کردیم، به کناره¬گیری اسکیزوئیدمانند و یا اشتغال ذهنی نارسیسیستیک او مربوط میشد؟ علت ترس او برای آمدن به جلسات درمان در این چند هفته چه بود؟ آیا این نوعی ریاضت به خاطر تجربۀ حس بد بودن به صورت درونی بود که طی سالها به دلیل سرکوبی خود (self) مورد نفرتش و روابط ابژه¬ای که او را از تجربۀ شادی و هیجان محروم کرده بودند، شکل گرفته بود؟ یا یک محکومیت تحمیلشده برای گناهی بود که من و دایان هنوز آن را کشف نکرده بودیم؟ من بیرون از جلسۀ درمان همچنان به آنها فکر میکردم، و مانند یک کارآگاه میخواستم بدانم که چه چیزی در این میان از چشم پوشیده مانده. یا شاید نقطهکور ماجرا فقط به ناشکیبایی من در رابطه با ناتوانی آلبرت در تصمیمگیری در رابطه با این زندگی اجباری، برمیگشت؟
دوباره به امیلی فکر کردم. اما بخش بزرگی در من همچنان آلبرت را باور داشت. از طرف دیگر، من بهتدریج فهمیدم هر چقدر هم تلاش کنم، آلبرت تصمیم گرفته حقیقت را نگوید. بخش بزرگی در من نمی¬خواست آلبرت را به عنوان یک دروغگو و یا یک ابژۀ نامنسجم بپذیرد. چون من به نوعی به او به عنوان یک سلف-ابژه نیاز داشتم. اما همچنان در سطح خودآگاه پیوسته باور داشتم که دروغ گفتن او به احتمال زیاد برای دوری است.
بعد از کلی فکر کردن بهسختی تصمیم گرفتم به آلبرت یک شانسی بدهم تا حقیقت را بگوید. در جلسۀ دهم من به این موضوع اشاره کردم که به نظر میرسد که گیری در کار ما وجود دارد و به آنها پیشنهاد جلسۀ فردی دادم. هیچکدام از آنها پیشنهاد را نپذیرفتند. اما اعتراف من نسبت به این عدم آگاهی محرکی شد تا دایان خاطره¬ای را در این مورد که آلبرت را در حال نوازش امیلی دیده، تعریف کند. زمانی که او می¬خواست دربارۀ این موضوع بیشتر بداند آلبرت عصبانی شد و دایان را به سوءظن و حسادت متهم کرد. او مجدداً هرگونه درگیری عاطفی با امیلی را انکار کرد. در این نقطه من گیر کردم. آلبرت در این شرایط جُم نمیخورد.
در جلسۀ دوازدهم با وجود تلاش¬های دایان برای سخت¬گیری کمتر و آمادگی برای تغییر، آلبرت ابراز کرد که نزدیکی با دایان یک حس «سمّی بودن» و بیزاری از خود را به او می¬دهد، و پیشنهاد کرد که او در طبقۀ بالا و دایان در طبقۀ پایین محل سکونتشان زندگی کنند. او به جلسۀ پنجم اشاره کرد و گفت در آن جلسه دایان کنارهگیری او را همانند یک گیاهِ سمّی توصیف کرد که با تبخیرش «عزت نفس» او را نابود می¬کند. آلبرت به جای همدلی با درد دایان، استعارۀ او را به عنوان یک زخم نارسیسیستیک تجربه کرد. برای او راهحل، تبعید اجباری دایان بود در واقع یک همانندسازیِ فرافکنانه، تا دایان رنج تنهایی¬ او را بچشد. دایان تقدیر او را به عنوان تقدیر خودش پذیرفت، تقدیری که به او این امید را میداد که نهایتاً بتواند کمی مهربانتر شود « اگر به آلبرت فرصتی که خواسته را بدهد، او متوجه خواهد شد که چقدر دوستش دارد.» اما من بدبین بودم و حس کردم شاید این اولین قدم رفتاری او برای ترک رابطه باشد.
جلسۀ دوازدهم
دایان تعریف کرد که بعد از مدتها یک رابطۀ جنسی خیلی عالی داشتند. آلبرت خیلی بی¬تفاوت گوش می¬داد.
دایان: من وحشت دارم. ما دو هفته پیش باهم ارتباط داشتیم. اما الان باهم غریبه هستیم. ما فقط یکدیگر را در اتاق پذیرایی ملاقات میکنیم و این برای من خیلی عجیب است. (رو به آلبرت) چرا با من این کار را می-کنی؟ من فکر می¬کنم تلاش خودم را کرده¬ام. ممکن است که گاهی سنگدل به نظر برسم، اما در واقع این طوری نیستم. من هیچوقت یاد نگرفتم که آسیب¬پذیری¬ام را بروز دهم. هر هیجانی در خانوادۀ ما مثل یک راز بود. پدر من برای دو سال بیکار بود، و هیچکس دربارۀ این موضوع حرف نمی¬زد. اما من می¬توانستم در چهرۀ مادرم تنش، ترس و خشم را ببینم. گاه دلم می¬خواست از او بپرسم مشکل چیست، اما می¬ترسیدم بگوید که تصمیم دارد از پدرم بخواهد که خانه را ترک کند. از اینکه پدرم را از دست بدهم وحشت داشتم، چون او مرا به ماهیگیری می¬برد، آسمان خراش¬ها را نشانم می¬داد و نحوه ساخته شدن آنها را برایم توضیح می¬داد.
درمانگر: چقدر این برای تو سخت بوده که هر لحظه با ترس از رفتن پدرت و از دست دادن او زندگی کنی، به¬خصوص وقتی تو از طریق ارتباط داشتن و صمیمیت با او تسلی می¬یافتی. برایم سوال است که آیا الان هم تو از این موضوع که آلبرت قرار است تو را ترک کند وحشتزده هستی، به خصوص بعد از حس نزدیکی که این روزها حس می¬کنی. قاعدتاً برای تو شبیه یک بازی گیجکننده است.
دایان: (در حال گریه) بله. چرا همیشه چیز کمی به دست می¬آورم، تازه آن هم از من گرفته می¬شود؟
درمانگر: (رو به آلبرت) وقتی تو از نظر جنسی به دایان نزدیک شده بودی در بارۀ او چه احساسی داشتی؟
آلبرت: من حس کردم در آن هفته مرا درک می¬کرد. زمانی که من در بارۀ مشکلم با رئیسم با او حرف می-زدم، او به من گوش می¬داد. رئیس من سعی می¬کند که حوزۀ کاری مرا تحت کنترل خود قرار دهد، و درک نمی¬کند که ما چقدر تحت فشار هستیم. دایان در آن زمان به من گوش میداد، کاری که قبلاً انجام نمی¬داد. این موضوع مربوط به زمانی می¬شود که اتفاقات خیلی بدی برای تینا دختر بزرگتر ما، افتاد. هفتۀ پیش آمده بود پیش ما. دایان میگوید که من او را (تینا) طرد کردهام و هیچوقت با او تماس نمی¬گیرم، ولی این در حالی است که او مرا نمی¬شناسد. او همیشه از دایان طرفداری می¬کند. من فکر می¬کنم که او واقعا مرا دوست ندارد و به این دلیل من حس می¬کنم که مدت¬هاست پدر و دختر نیستیم. او سزاوار این است که از زندگی من بیرون رود.
دایان: این بیرحمانه است. این عادلانه نیست که تو این چنین با او و با من رفتار کنی.
درمانگر: به نظر میرسد که تو (آلبرت) بیش از اندازه به¬ دنبال این هستی که از طرف دایان و دخترت طرد شوی، یک بازآفرینی دائمی از رفتاری که پدرت با تو داشته، و به ¬نظر میرسد که پدر هیچ¬گاه بخش¬های خوب تو را تایید نکرده. تو به دایان این حس را می¬دهی، که تایید تو را دارد ولی بعد او را از خودت دور می¬کنی و به او این احساس را می¬دهی که گویی با او بازی شده است.
دایان: بله، مرا پس می¬زند و بعد مرا پرتاب می¬کند.
درمانگر: آیا تو نسبت به دردی که دایان در این فرایند می¬کشد، آگاه هستی؟
آلبرت: من نمی¬دانم ( روی تینا متمرکز می¬شود). من فکر می¬کنم کینۀ تینا از نوجوانی شروع شود. من در یک جنگ سیاسی مرتبط با کارم گیر کرده بودم. افراد زیادی که در جناح راست در انجمن بودند، از جمله معلم تینا، مرا ملامت می¬کردند. او مرا به خاطر اینکه معلمش دوستش ندارد، سرزنش می¬کرد. اما این واکنش انجمن موضوع جدیدی نبود. هر جا که می¬رفتم این موضوع مطرح می¬شد.
در این نقطه، ناکامی من با آلبرت خفیف¬تر شد. و به این دلیل که قربانی یک جهالت شده بود، با او همدلی کردم.
درمانگر: این باید دورۀ بسیار دردناکی بوده باشد.
آلبرت: (بعد از کمی سکوت) بله، من نمی¬دانم، فقط تحمل می¬کردم.
درمانگر: دایان، این دوره زمانی برای تو چطور بود؟
دایان: فکر می¬کنم از آگاهی¬ام بیرونش کردم. ما هرگز دربارۀ آن باهم حرف نزدیم.
درمانگر: منظورت این است که آن موضوع خیلی بزرگ، طاقت¬فرسا، و غیرِمنصفانه بود؟
آلبرت: من سعی کردم آن را مدیریت کنم، اما فکر می¬کنم که همیشه پسِ ذهن من بوده. من حدس میزنم که (او داشت به پایین نگاه میکرد، نشانه¬ای او از عقب¬نشینی عاطفی) از خشمم نسبت به کسانی که از لحاظ علمی ناکارامد بودند، آگاه نبودم.
دایان: من واقعا فکر میکنم که ناتوان بودم. متاسفم که نتوانستم در طی این زمان خیلی حمایتکننده باشم. من از دست تو خیلی عصبانی بودم. ما نسبت به هم بیگانه بودیم.
هر دو به مدت چند ثانیه گریه کردند. به نظر می¬رسید که سوگواری مشترک آنها به¬ خاطر ناتوانی¬شان در درک کردن و فرو نشناندنِ ترس¬های یکدیگر در طی آن دورۀ ناشی از استرس¬های بیرونی شدیدی بوده که به ناتوانی برای ایجاد صمیمیت منجر شده بود. من فهمیدم که تا چه اندازه این درگیریهای بیرونی شدیدِ خارجازکنترل از نظر هیجانی برای خانواده فشارزا بوده.
آلبرت: دایان، من فکر می¬کنم تو واقعا مرا دوست داری. من فکر می¬کنم که ما فقط به یک تلاشی که بیشتر از طرف من باید باشد، نیاز داریم. من نمی¬دانم که چطور باید حمایت بخواهم. من در درون احساس نالایق بودن، می¬کنم. من واقعا باور دارم که نیّات تو خوب بوده. اما انگار من یک بیگانه¬ای بودم در سرزمینی بیگانه.
دایان: من می¬خواهم که تو احساس کنی در خانۀ خودت هستی؛ خانۀ زیبایی که ما با این همه سختی ساختیم.
آلبرت با قول اینکه در خانه حضور داشته باشد، به جلسه خاتمه داد. اما در آن هفته او با من تماس گرفت تا یک جلسۀ فردی باهم داشته باشیم. او گفت که به این جلسه نیاز دارد، چون چیزی هست که او پنهان کرده. من به او گفتم که آیا نمیتواند آن موضوع را در جلسۀ مشترک¬شان مطرح کند. او گفت که به هیچ¬وجه نمی¬تواند. من آن جلسه را به او دادم، چون فکر میکردم این حقیقت برای دایان آشکار نخواهد شد و اگر حداقل من از آن آگاه شوم او آسیب کمتری خواهد دید، و احتمال اینکه من زوجدرمانگر ریاکاری شوم کمتر خواهد شد. می¬دانستم چه چیز در انتظار است. من به او گفتم جلسه محرمانه خواهد ماند ولی اگر موضوعی باشد که نتوان به دایان گفت، ممکن است روی این قضیه که با آنها کار را ادامه دهم یا نه، تاثیر بگذارد. او گفت هنگامی که با درمانگر فردی¬اش دربارۀ این مشکل حرف میزده، متوجه آن شده است.
جلسۀ سیزدهم
آلبرت با خندۀ موذیانه¬ای وارد اتاق شد. من احساس کردم که او مانند نوجوانی است که می¬خواهد در مورد کار خلافی با دوستش حرف بزند. او به من گفت که دو سالی است که عاشقِ امیلی بوده، و امیلی برایش مانند موهبتی بوده، کسی که نیازها و ناامیدیهای او را درک می¬کرده. او متوجه بود که رابطه¬شان سرانجامی نخواهد داشت چراکه امیلی متاهل است، با وجود اینکه شوهرش قرار بود در یک ایالت دیگر کار کند. در ادامه او گفت که به دلیل ناتوانی¬اش در نعوظ هیچگاه رابطۀ جنسی کاملی باهم نداشته¬اند و رابطۀ آنها صرفاً یک رابطۀ فیزیکی و بدون عشقبازی بوده، و به همین دلیل هیچ احساس گناهی ندارد.
آلبرت: من می¬دانم که این خیلی بیرحمانه است، اما من به رابطه با امیلی نیاز داشتم. او واقعا هیچ انتظاری از من ندارد و فقط سعی می¬کند مرا بفهمد. من می¬دانم گفتن این موضوع به شما به معنای پایان زوج¬درمانی ماست. درمانگرم به من گفت هر چند خیانت کامل محسوب نمی¬شود، با وجود این نمی¬توانی این راز را پوشیده نگه داری. با وجود احساس تنفر شدیدی که در مواقع بسیاری نسبت به دایان داشتم، اما نمی¬خواهم که به او آسیب بزنم. او نابود خواهد شد. و می¬دانم که بعد از رفتن من او قطعا! نیاز به کمک خواهد داشت.
درمانگر: (با احساسی از بازیچه بودن و بازی خوردن) من احساس می¬کنم که تو یک فانتزی در این مورد داری که من در مورد امیلی به دایان چیزی بگویم و او را مایوس کنم و بعد از او مراقبت کنم.
آلبرت: شاید، شاید بطور ناخودآگاه این همان چیزی است که من می¬خواهم. من واقعا بزدل و نامرد هستم. من سزاوار هیچ¬کس نیستم. تقدیر من تنهایی است.
باوجود واکنش¬های¬انتقال متقابل منفی¬ام به دلیل انکار این رابطۀ عاشقانه طولانیمدت، اما در آن نقطه احساس کردم که باید از هستۀ نارسیسیستیک شکنندۀ او حمایت کنم. این موضوع این حس را در من برانگیخت «من باور نمیکنم این همان چیزی باشد که او از من انتظار دارد.» این نشاندهندۀ پیام نهاییِ آلبرت دربارۀ بازنمایی¬های درونی¬اش از خود (self) و ابژه بود. آلبرت خودش را هرزه¬ای زهرآگین می¬دانست که ابژه هایش باید او را به شیوه¬ای محروم¬کننده و تنبیهکننده طرد کنند. او تلاش میکرد تا احساس تنهایی¬اش را با بازیچه قرار دادن آنها از طریق نزدیک شدن و سپس دور شدن از آنها، تجربه کند. او توضیح داد که این فرایند در سرتاسر زندگیاش با دایان نیز تکرار می¬شده. و برای جبران آن، او یک دنیای رازآلود جدید با یک ابژۀ تماماً خوب و ستودنی را در خود ایجاد کرده بود. دایان نیز سعی میکرد به شیوهای گسسته¬وارانه از مواجه با این رابطۀ عاشقانه اجتناب کند، چراکه نیازش به حفظ رابطه با پدری تغذیهکننده و تاییدکننده بسیار شدید بود.
بسیار از او عصبانی بودم، در عین اینکه جایگاهم هم ناامن شده بود. با از دست دادن تکیهگاهم به عنوان یک گیرنده و تفسیردهنده، از مسیر درمان خارج شدم. آلبرت موفق شد تا مرا وادار کند که مانند پدرش به او احساس ناچیز بودن بدهم. اگر من برای او اهمیت داشتم، این راز را از من مخفی نگه نمی¬داشت. بنابراین من به بیگانهای بی¬فایده تبدیل شدم، مانند نقش قابل ترحمی که او در زندگی مشترک و خانوادگیاش داشت. من با وجود سردرگمی و انتقال متقابل شدیدم، باید به مسیر درمان برمی¬گشتم. برای او مهم نبود که با این جریان به من آسیب می¬زند. من قادر نبودم افکارم را در قالب تفسیری بگذارم، چون این احساسات هنوز برایم پردازشنشده بود. و از طرف دیگر مجبور بودم مسئولیت فریبش را به او یادآوری کنم.
آلبرت: شاید من و دایان برای هم ساخته نشده¬ایم. من احساس می¬کنم ما هیچ¬گاه یک صمیمیت و نزدیکی روحی برای درک عمیق یکدیگر نداشتیم و عشقی بیقیدوشرط بین ما وجود نداشته. من نمی¬دانم که آیا چنین احساسی را با کس دیگری تجربه خواهم کرد یا نه، اما گاهی این احساس را نسبت به امیلی داشتم، هرچند هیچ وقت این رابطه¬ نتیجه¬ای نخواهد داشت. البته دیگر واقعاً ثابت شده که من این احساس را با دایان نداشتم. فکر می¬کنم که شما می¬دانید از چه حسی حرف می¬زنم.
درمانگر: به نظر میرسد که تو هرگز چنین عشقی را تجربه نکرده بودی.
آلبرت: مادر من فرد آشفته و پُرمشغله¬ای بود. هرچند مهربان بود و یک رابطۀ موزونی داشت، اما همیشه یک جداافتادگی بین ما وجود داشت، همانند احساسی که من نسبت به تکالیفم داشتم. انگار قرار نبود هیچ وقت برگردد، انگار من فراموش شده بودم. او همواره درگیر مشکلات دیگری بود. به هر حال من گمان می¬کنم که بین من و دایان نیز چنین رابطه¬ای حاکم بوده. من همیشه از او فرار می¬کردم. من گمان می¬کنم خودم را بی قیدوشرط فدای بیمارانم می¬کردم. چرا باید برای این کار خانواده¬ام را فدا می¬کردم؟
درمانگر: شاید این بازآفرینی چیزی باشد که بر سر تو آمده ، به دلیل اینکه هیچگاه اجازۀ بروز خشم و درد ناشی از تنهایی¬ات را به خود ندادی. تو در دوران رشد و در زندگی مشترکت هیچ روزنه¬ای برای ابراز این احساسات نداشتی، اما آنها به صورت نیروهای قوی در تو وجود داشتند. شاید رابطه با امیلی راهی بوده جهت ابراز خشمت نسبت به دایان، و نشان دادن حس تنهایی¬ات در رابطه با او؟ (من تردید داشتم در مورد حسی که به من داده صحبت کنم.)
آلبرت: من فکر می¬کنم که در گذشته، این خشم را به شکل جابجا شده¬ای ،در رابطه با شخصیت¬های قدرتمند در محل کارم نشان میدادم. آنها مرا یک فرد خائن می¬دانند. من نامه¬های اعتراض¬آمیز زیادی برایشان نوشتم.
درمانگر: بدین گونه تو می¬توانی خودت را تخلیه کنی. به نظر می¬رسد داشتن هم احساس خوب و هم بد نسبت به دیگران برایت سخت است، و به همین دلیل حسی که با بقیه حس¬ها فرق می¬کند، دفن می¬شود، و یا به صورت یک راز در می¬آید.
آلبرت: بله همینطور است. شکافی در درون من هست که نمی¬توانم بین¬شان پل بزنم. شاید هم من امیلی را ایده¬آل¬سازی کرده¬ام.
درمانگر: تو این راز را از من هم پنهان کردی.(سرانجام این جرأت را پیدا کردم که به انتقال بپردازم.)
آلبرت: درسته، اما من نقشه¬ای برای این کار نداشتم و این موضوع کاملاً اتفاقی بود. من گیر کرده بودم و نمی-خواستم شما دربارۀ من بد فکر کنید.
درمانگر: دارم فکر می¬کنم آیا این طور بوده که هرچه بیشتر از تو خواسته می¬شد بین احساسات بد و خوبت دربارۀ امیلی پل بزنی، بیشتر غرق ماجرای امیلی بشی؟
آلبرت: نمی¬دانم، شاید اینطور باشد. ولی هر قدر هم که دایان عالی باشد، امکان ندارد ما بتوانیم به عنوان یک زوج باهم باشیم.
درمانگر: منظورت این است که سرنوشت تو تنهایی است.
آلبرت: بله من گمان می¬کنم این تقدیر من است و بهتر است مانند «دیوید تورا» باشم.
یکبار دیگر نشانه¬هایی از ساختار دفاعی نارسیسیستیک آلبرت روشن شد. بازنمایی¬های خود (self) نفرتانگیزش به ناچار او را به مسیر تنهایی سوق داده بود. او تنها به شکل غیرواقعی و برآوردهنشدنی می¬توانست ارتباط برقرار کند. او می¬توانست عاشق شود، اما تنها در ارتباطی غیرمحکم با امیلی، بهطوریکه در حسرت یک آرمان انتزاعی بماند. او نمی¬توانست احساسات تنفرش نسبت به دایان را حلوفصل کند، اما متقاعد شده بود که فرار از این زندان هیجانی زندگی مشترک¬شان نیز برایش امکانپذیر نیست.
با فرمول¬بندی این الگو، من توانستم احساسات تأثرآور و خودتخریب¬گر آلبرت را ببینم. من فهمیدم که او خودش را به یک زندگی بازداریشده و محروم از حس خوددوستی و لذت پایدار یا ثبات ابژه محکوم کرده است. در راستای تلاش برای انزوا، او به عنوان یک نوع حکم بازداشت انفرادی اعلام کرد که بهزودی به درمان فردی¬اش نیز خاتمه می¬دهد. بدین¬گونه او امکان هرگونه درون-فکنی مثبتی را مسدود میکرد.
آلبرت: من زندگی خودم، سه نفر دیگر و امیلی را خراب کردم. من سزاوار هیچ چیز در زندگی نیستم.
درمانگر: آیا هیچ بخشی در تو هست که احساس کنی سزاوار شادی است؟
آلبرت: در حال حاضر نه.
درمانگر: هیچگاه احساس متفاوتی داشته¬ای؟
آلبرت: شاید. وقتی جوانتر بودم. فکر میکردم فردی را پیدا خواهم کرد که عشقی بیقیدوشرط و خودانگیخته¬ به من بدهد. اما این فکر فقط یک رویا بود. البته من هم باید چنین چیزی را بدهم. شاید من آدم بی¬عرضه¬ای هستم. من فقط با بیمارانم می¬توانم این چنین باشم. اما در رابطه با دایان نمی¬توانم. و فکر می-کنم که چنین چیزی غیر ممکن باشد.
درمانگر: منظورت این است که واقعاً می¬خواهی به رابطه¬ات با دایان خاتمه دهی؟
آلبرت: بله، از اینکه نتوانستم کاری کنم که خوب پیش برود احساس گناه می¬کنم، من تلاشم را کردم. من می¬دانم که شما مرا فرد حقیری می¬دانید، اما در طول این پنح ماه من به طور واقعی تلاش کردم، اما واقعاً حس خوبی نداشتم. من تصور نمی¬کنم که او بتواند حس مرا نسبت به خودم خوب کند، اما این را هم نمی¬دانم که آیا کس دیگری می¬تواند چنین احساسی به من بدهد. شما فکر می¬کنید که من چهکار باید بکنم؟
درمانگر: من فکر می¬کنم که تو ایده¬هایی داری. من واقعا احساس می¬کنم که دایان این وسط گیر کرده و نیاز است که به احساساتش پرداخته شود.
آلبرت: من می¬خواهم او را رها کنم، اما نمی¬توانم این موضوع را به او بگویم. من فکر میکنم که او آسیب خواهد دید. من دربارۀ ترک کردن او با درمانگرم به نتیجه رسیدم. من دو سال است که در این باره با درمانگرم حرف می¬زنم، اما نمی¬توانم به او بگویم. آیا این چیز بدی است؟
درمانگر: درسته، اما در حال حاضر دایان یک امید واهی در مورد به نتیجه رسیدن این رابطه دارد.
آلبرت: شما فکر می¬کنید من فریبکارم؟
درمانگر: در مورد امید واهی دادن؟
آلبرت: اما من نمی¬توانم در رابطه با خیانتم چیزی به او بگویم.
(در اینجا من هم مانند آلبرت می¬خواستم که این موضوع با حداقل آسیب حل شود، اما او در واقع می¬خواست که من این مشکل را حل کنم و قاصد پیام او باشم. بهتدریج احساسات خشمی نسبت به درمانگر آلبرت در من ایجاد شد، به این دلیل که آنها با پنهان کردن این راز، مرا دچار سردرگمی کرده بودند.)
درمانگر: تو دربارۀ عدم توانایی من در حفظ کردن این راز حق داشتی. برای من غیرممکن است که به هر دوِ شما کمک کنم. آیا آماده¬ای که به دایان اعلام کنی که می¬خواهی به رابطه¬تان خاتمه دهی؟
آلبرت: من از این موضوع وحشت دارم. من فکر می¬کنم که حداقل به شکل فانتزی، می¬خواستم که شما این موضوع را به او بگویید. من فکر می¬کنم که می¬خواستم این راز را از شما پنهان کنم. بله، من فکر می¬کنم که با پنهان کردن آن از شما به نوعی از دایان انتقام گرفتم. با خودداری از گفتن آن. این جریان یک بازی قدرت بود.
درمانگر: تو از من می¬خواستی که حدس بزنم، شبیه بازی با یک فرد ناتوان و معلول.
آلبرت: مثل من، معلولیت من هم غفلت عاطفی بود. من فکر می¬کنم که ما مناسب یکدیگر نیستیم. بدترین حرف¬ها را به یکدیگر می¬زنیم. این دقیقاً عین بدبختی است.
درمانگر: آیا می¬توانی با او این موضوع را در میان گذاری که می¬خواهی به زندگی مشترک¬تان خاتمه دهی؟
آلبرت: من سعی خودم را می¬کنم. اگر شانسی برای خوشبخت شدن داشته باشم، خارج از این رابطه است.
با وجود بیم و هراسی که داشتم، با آلبرت موافقت کردم تا رازش را حفظ کنم، و قرار گذاشتیم که در جلسۀ بعد او احساسات واقعی¬اش، و نیز تصمیمش دربارۀ خاتمه دادن به زندگی مشترک و زوج درمانی را با دایان در میان گذارد. از نظر درمانی، من امیدوار بودم که این اتفاق ساختاری ایجاد کند تا آلبرت بتواند تمایلات منفعلِ-پرخاشگرانه و کناره¬گیری¬اش را حلوفصل و احساسات اصیل خود را مطالبه کند. برایم سوال بود که که حفظ این راز و نیز درخواست آلبرت برای خاتمه دادن به رابطه در جلسۀ بعد چه تاثیری روی دایان خواهد داشت. من همچنان آشفته بودم، و با وجود اصرارم به آلبرت در مورد پاسخگو بودن نسبت به راز خیانت و احساسات پُرشورش، اما احساس می¬کردم با آگاهی از این راز خود را گرفتار کرده¬ام. با محوّل کردن این مسئولیت به او، که می¬توانست ندایی از ابراز وجود او باشد، ناکامی من نسبت به او کمتر شد.
اما او در آخرین لحظه با کنسل کردن قرار ملاقات جلسۀ بعد، مرا کاملاً ناامید کرد. با این کار او ایمان مرا نسبت به خودش نابود کرد. او به دایان اطلاع داده بود که به آن جلسه نخواهد آمد. هنگامی که آلبرت مرا با این راز و با دایان تنها رها کرد، مجدداً احساس گرفتار شدن با این راز در من ایجاد شد. من فکر کردم که منتظر قرار ملاقات مجدد آلبرت بشوم، اما نمی¬دانستم که آیا او این کار را خواهد کرد یا نه. وقتی متوجه شدم که دایان از طریق منشی آلبرت از موضوع مطلع شده است، بهشدت احساس خشم و مورد سوءاستفاده واقع شدن داشتم. دایان گفت که منشی به او گفته که آلبرت و امیلی با یکدیگر رابطه داشته¬اند و اینکه «همه می¬دانستند و آنها این رابطه را به همه نشان می¬دادند.» منشی احساس می¬کرد که به خاطر مراقبت از دایان مسئولیت دارد که این موضوع را به او بگوید. وقتی دایان شروع به گریه کرد، سیلی از اشک به همراه احساسی از خشم، جاری شد. در بخشی از من هم همچنان احساسی از خشم و انزجار نسبت به آلبرت وجود داشت همراه با این میل که من نیز فاش کنم.
دایان: او سعی داشت که به من این حس را بدهد که آنچه فکر می¬کنم صرفاً تصورات مناند. بیشترین چیزی که به من آسیب زد دروغگویی او بود. با وجود این آسیب، چرا او حقیقت را به من نگفت؟ با این وجود من چندان هم سورپرایز نشدم، و درعینحال برایم قابل تحمل نبود که در این اتاق با او روبهرو شوم. تصورات من دربارۀ این رابطه غلط نبود. به هر حال او قصد رفتن دارد.
درمانگر: تو احساس بازیچه بودن و خیانت داشتی، اما او به تو این حس را داد که اینها فقط تصورات تو هستند.
دایان: بله. من واقعاً عصبانی هستم. چرا او زندگی سی¬سالۀمان را خراب کرد؟ من می¬دانم که او ویژگیهای خوبی هم دارد. شاید من بتوانم نیازهای او را برآورده کنم.
این جملۀ آخر دایان و اشتیاق بی¬اندازه¬اش برای ماندن با ابژه¬هایش مرا شوکه کرد و این در حالی بود که ایده¬آل¬سازی من نسبت به آلبرت تماماً نابود شده بود،.
درمانگر: تو با وجود این خیانتی که نسبت به تو شده، باز هم می¬خواهی بدانی که آیا آلبرت همچنان مایل است که روی این رابطه کار کند.
دایان: شاید. چون من واقعاً آمادگی ندارم بگذارم که او برود. تلاش او مایۀ تسلی خاطر من است. من سی¬ سال روی این رابطه سرمایه¬گذاری کردم.
درمانگر: آلبرت می¬داند که تو از این موضوع مطلع هستی؟
دایان: بله، من به او گفتم، اما می¬خواستم که امروز دربارۀ این موضوع بیشتر با او حرف بزنم.
درمانگر: و برای تو چه معنایی دارد که او اینجا نیست؟
دایان: نمی¬دانم. من از این وضع خسته شدم. من فکر نمی¬کنم که او بخواهد این زندگی را رها کند (شروع به گریه میکند). من واقعاً احساس رهاشدگی دارم.
درمانگر: تو شدیداً در تلاشی که روی این رابطه کار کنی، انگار این اتفاق بدی که برای این ازدواج افتاده، تقصیر تو بوده.
دایان: بله، من همواره این احساس را داشتهام که دربارۀ همه چیز من مقصرم، مثلاً در مورد اینکه مادرم مرا دوست نداشت و یا اینکه نتوانستم پدرم را نگه دارم دربارۀ همۀ اینها خودم را مقصر می¬دانم.
درمانگر: تو اساساً احساس دوستنداشتنی بودن داری که این را به شکل انتقاد فرافکنی می¬کنی.
دایان: بله (با گریه) این آخر خط است. من یک شانس دیگر برای دوست داشته شدن می¬خواهم. شاید من نتوانم این شانس را با آلبرت داشته باشم، اما این را می¬خواهم.
درمانگر: احساس می¬کنی که سزاوار این عشق هستی.
دایان: بله. من به عنوان یک فرد، یک زن، و یک مادر از نظر عاطفی از خیلی جهات فلج بودم. متاسفم که نتوانستم بیشتر از این عشق بورزم، اما حضور داشتم؛ من وفادار بودم و صادقانه رابطه را می¬خواستم.
دایان گفت که از آلبرت خواسته بود حداقل یک جلسۀ دیگر بیاید، اما او دیگر به جلسه نیامد. اما او با من تماس گرفت و گفت که همچنان سردرگم و پریشان است و می¬خواهد بداند که آیا با ترک کردن دایان، او را فرد بسیار بدی می¬دانم. من به او گفتم که نیاز است او روی آنچه به طور واقعی احساس می¬کند متمرکز شود، و اینکه به نظر می¬رسد او مدت¬هاست ه احساساتش را پنهان کرده، و شاید تنها راهی که برایش باقی مانده این است که با احساساتش صادقانه روبهرو شود. من از او خواستم یک جلسۀ دیگر بیاید و بهطور دوستانه¬ای به رابطه¬اش با دایان خاتمه دهد، چون به نظرم دایان سزاوار این هست، اما او نپذیرفت.
آلبرت اغلب مرا در دانشگاه می¬دید و سعی می¬کرد به من نزدیک شود. یک روز در رستوران دانشگاه او را سر میزی که نشسته بودم، دیدم. او شروع به صحبت با من کرد و از من خواست که به خاطر ترک دایان او را ببخشم.
من بهشدت تحت فشار بودم و احساس میکردم که در این نقطه از خاتمۀ درمان هنوز درمان کامل نشده، و به این دلیل آلبرت به دنبال من بود که با من روبهرو شود، چراکه من را به عنوان درمانگر و ابژۀ خوب نپذیرفته بود. من از او خواستم یک جلسۀ مشترک داشته باشیم، اما او نپذیرفت. ولی جلسۀ فردی را پذیرفت، تا بتوانیم رسماً به رابطه¬مان خاتمه دهیم. در جلسه¬ای که باهم داشتیم علیرغم اینکه انتظار داشتم آلبرت همچنان با درخودفرورفتگی و آسیبش درگیر باشد، اما او با آگاهی از بیان احساسات تحریفشده¬اش و بیان اینکه شاید او احساسات دایان نسبت به خودش را خوب درک نکرده، مرا سورپرایز کرد. او گفت شاید به این دلیل توانایی¬های بالقوۀ دایان برای همدلی با او را نفهمیده باشد. او با شرمساری دربارۀ قصورش در حفظ زندگیاش حرف میزد، اما تصورش بر این بود که این جدایی لاجرم بوده. گفت که سعی خواهد کرد بهزودی با دایان حرف بزند.
اگرچه من توانستم رشدِ آلبرت را ببینم، اما هنوز یک حس بدی درونم وجود داشت. چطور او توانست به این سردی دایان را ترک کند؟ چه چیزی مانع او میشد تا بطور مستقیم، صادقانه و به شیوه¬ای مراقبت¬کننده به این رابطه خاتمه دهد؟ آلبرت مصرانه از قبول هرگونه جلسۀ مشترک خودداری کرد، و بدینگونه زوجدرمانی خاتمه یافت. اما او چند هفته¬ای با من تماس گرفت و درخواست جلسات تلفنی داشت که من نمی¬پذیرفتم. به نظر می¬رسید او در تلاش بود به خاطر رها کردنش احساس گناهی را در من ایجاد کند؛ آخرین همانندسازی فرافکنانه¬ای که در من آشفتگی و خشم زیادی را برانگیخت. من او را تشویق کردم به درمان فردی¬اش با کسی که مدعی بود همچنان احساس مثبتی به او دارد، برگردد اما او درمانش را ادامه نداد.
سه ماه بعد دایان با من تماس گرفت و خواست تا او را به صورت فردی ببینم. مشکل اساسی دایان این بود که نمی¬توانست فانتزی¬های برگشتن آلبرت را رها کند. سرانجام توانست با خشمش کنار بیاید و ظرفیت محدود آلبرت را برای عشق ورزیدن بپذیرد. بیشترین موضوعی که مرا سورپرایز کرد، این بود که دایان فاش کرد که چند سال بعد از ازدواجشان رابطۀ عاشقانهای داشته. او به این نتیجه رسید که «ما هیچگاه با یکدیگر خوشحال نبودیم». او شروع کرده بود به علائق دوستپسر سابقش پاسخ دهد و با او قرار ملاقات بگذارد. و بدین ترتیب بعد از دوازده جلسه، زوجدرمانی ما خاتمه یافت.
منبع: