چرا روانكاو به حس‌های انتقالی بیمار نیاز دارد؟

ترجمه و تلخیص:سبا مقدم

 

این مقاله ضمیمه و درواقع اصلاحیه‌ای است بر مقاله قبلی نویسنده (1985) که در آن نوشته شده بود: روانکاو شدن برای بعضی افراد راهی است تا بازنمایی درونی والدین را از سیستم روان خود بیرون بیاندازند و با کسانی که خود انتخاب می‌کنند جایگزین نمایند: از جمله روانکاو یا سوپروایزرشان و اجدادی نه از نیاکان خود که از دودمانی به جا مانده از فروید.

در مقاله حاضر نویسنده اضافه می‌کند که بعضی روانکاوان موفق می‌شوند که از طریق همانندسازیِ فرافکنانه حس همه‌توانی کودکی خود را حفظ و دوباره بدست آورند؛ بدین شکل که این حس قدرتِ مطلق بودن را به روانکاو یا سوپروایزری (ترجیحاً کاریزماتیک) نسبت داده و سپس با آنچه فرافکنی کرده‌اند ، همانندسازی کرده و مجدداً همان حس را درونی‌سازی می‌کنند.

کودکان مدتها پس از از دست دادن حس همه‌توانی‌شان ، آن حس را مجدداً از طریق نسبت دادنِ آن حس به والدین خود به دست می‌آورند، والدینی که خود عامل از دست دادن این حس بودند. به عبارتی دیگر، توهم و خیال کودک از قدرت مطلق داشتنش، جایگزین می‌شود با والدینی با قدرت مطلقه! سپس این به تلاش بعدی کودک منجر می‌شود که بخواهد این قدرت را از والد قدرتمند بدزد و یا به نوعی آن والد را حذف کند. اگر این اتفاق ممکن نباشد، راه حلی دیگر پیدا می‌کند: در قدرتِ والدِ همه‌توان سهیم و شریک می‌شود. یعنی قدرتی که به او فرافکنی کرده است را دوباره درونی می‌کند. این تلاش تا آنجا پیش می‌رود که فرد در ارتباط با خدا، کشور، حاکمان ظالم، و معلم‌های کلاس نیز همین مکانیزم را پی می‌گیرد. بدین شکل که اگر نمی‌توان آن قادر مطلق را شکست داد، ولی میتوان در شکوه و عظمتش سهیم شد. به عبارت ساده، فرد ضعیف و ناتوان، می‌تواند با او (فرد همه‌توان، قادر مطلق) همانند سازی کرده و از دستآوردها و جایگاه او، احساس غرور کند، گویی که او نیز بخشی از این قدرت است (که البته این شامل حس شرم بابت شکست‌ها نیز می‌شود).

فردِ در قدرت نیز با ترغیب و تشویق همانندسازیِ فرافکنانه خود را از حسادت و دشمنی افراد ضعیف، تحقیر شده، بی‌اهمیت و حسود، در امان نگه می‌دارد.

هر روانکاوی که هنوز فانتزی‌های همه‌توانی کودکانه را با خود دارد، تئوری و کار روانکاوی می‌تواند برایش جنبۀ احیای این فانتزی‌ها را داشته باشد.

از نظر نویسنده، هستند هنوز روانکاوانی که براساس همانندسازیِ فرافکنانه کار روانکاوی انجام می‌دهند؛ در واقع اگر فرد بعد از ادامه دادنِ راه روانکاو و سوپروایزر خود و حمل کردن و کار کردن تحت نام آنها، صرفاً آنها و تئوریشان را بلعیده باشد، درواقع تبدیل به کسی شده که هنوز صدای خودش را پیدا نکرده و لاجرم بندۀ درون‌فکنی‌هایش است با موضوع فانتزی‌های همه‌توانی که به دیگری فرافکن کرده است.

او برای این نظر دو مثال می‌آورد. 1- از نظر او نویسنده‌ها و نظریه پردازان معاصر بسیاری هستند که نظرات کاملاً متفاوت با کلاین ولی بسیار جالب و حائز اهمیتی دارند که هنوز خود را کلاینی معرفی می‌کنند. به عبارتی دیگر، آنها صدای خود را یافته‌اند و از تجارب و بینش خاص خود می‌نویسند ولی هنوز مصرّانه به کلاین و باقیمانده‌های همانندسازیِ فرافکنانه‌شان با او وفادار هستند و همین، مجبورشان میکند که بخواهند تحت نام او باقی بمانند. 2- روانکاوانی که فقط و فقط به موضوع انتقال اهمیت مرکزی میدهند و هر آنچه مریض می‌گوید و انجام می‌دهد را با انتقال معنی می‌کنند و اتفاقات کودکی و حال حاضر بیمار را نادیده میانگارند، از نظر او تحت تاثیر خودمداریِ کودکیشان هستند: این روانکاوانی که فقط از تعبیرهای انتقالی استفاده می‌کنند، نتوانسته‌اند وجود جهان خارج را به رسمیت بشناسند که بیمارانشان در آن زندگی می‌کنند. پاداش این‌که او تسلیم این والد/روانکاو همه‌توان شده این است که او نیز زندگی‌اش را با بیمارانی پر کند که قدرت مطلقه را به او واگذار کرده و به طور انحصاری با او اشتغال ذهنی دارند.

(Reference: Raycroft, C. (1993). Why Analysts Need Their Patients’ Transference. British Journal of Psychotherapy, vol 10(1

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *