ترجمه و تلخیص: دکتر انسیه انجدانی
توماس آگدن این مقالهٔ جذاب را با اشاره به این نکته آغاز میکند که در طول سالها کار با بیماران، تمرکزش از این سوال که به بیمارانش “چه” بگوید به این تغییر کرده است که “چطور” هر چیز را به آنها بگوید.
از نظر آگدن ما هرگز نمیتوانیم تجارب بیمارانمان را به درستی دریابیم، و تعمیم این که چطور با بیمارانمان حرف بزنیم غیرممکن است، به همین علت هر روانکاو ناگزیر است که روانکاوی را در ارتباط با هر بیمار از نو خلق کند.
بهطور کلی میتوان گفت توصیههای نویسنده در این مقاله را در 4 عنوان جمعبندی کرد:
1) از به کار بردن زبانی که خودآگاهی و فرآیندهای ثانویه را درگیر میکند اجتناب کنیم؛
2) برای بدفهمیها ارزش قائل شویم؛
3) درمانگری که به دنبال قطعیت است، به فرآیند تحلیل و قابلیت رشد روانی بیمار صدمه میزند؛
4) توصیف کردن فرآیند تحلیل را تسهیل میکند.
آگدن در توضیح شیوه حرف زدن با بیمارانش میگوید: تلاش نمیکنم به هیچ بیماری بگویم چه فکر میکند یا چه حس میکند، به این دلیل ساده که نمیدانم. سعی میکنم خودم را به گفتن فقط آنچه خودم حس میکنم یا فکر میکنم محدود کنم. مثلا: “وقتی داشتی حرف میزدی –یا در طول زمانی که سکوت کرده بودی- اتاق مثل یک فضای خیلی خالی به نظر میرسید –یا یک فضای آرام یا گیج کننده و چیزهایی از این دست-“. با این شکل جمله بندی این سئوال را باز میگذارم که چه کسی احساس خالی بودن دارد؟ بیمار؟ یا چیزی که ما هر دو با هم میآفرینیم یا analytic third؟ تقریباً همیشه هر سه مورد است: بیمار، من به عنوان فردی مجزا و آنچه ناخودآگاه هر دوی ما با هم خلق کرده است.
او اضافه میکند پرسیدن سوالاتی مثل “چرا امروز اینقدر ساکت بودی؟” یا “چطور شد که دیروز تصمیم گرفتی جلسهات را نیایی؟” بیمار را به حرکت در لایه سطحی تجربهاش دعوت میکند، به این که با روانکاو در وضعیتی از تفکرش حرف بزند که خودآگاه، منطقی، علت و معلولی (فرآیند ثانویه) است.
آگدن معتقد است بهجای تکنیک تحلیلی باید به سبک تحلیلی که خلق شخصی هر درمانگر است تأکید کنیم؛ از نظر او سبک تحلیلی هر کس به شکلی بیدقت بر پایه اصول موجود برای درمان تحلیلی شکل گرفته اما مهم این است که شکلی از زیستن است که در تجربه و شخصیت درمانگر ریشه دارد.
آگدن در ادامهٔ مقاله به موضوع مسئولیت والدین در مشکلات بیمار میپردازد. او میگوید: “ قطعیت به خرج دادن در این که والدینِ بیمار را مطلقاً مسئول مشکلاتش بدانیم، به فرآیند درمان لطمه خواهد زد. به این ترتیب با بیمار در بیش از اندازه ساده کردن داستان تبانی کردهایم و این شانس را از او میگیریم که زندگیش را پیچیده تر و به شکلی بشری تر تجربه کند، شیوهای که به این منجر خواهد شد که بیمار به شکل منطقی یا غیرمنطقی مسئولیت مشکلاتی را که در کودکی تجربه کرده است به عهده بگیرد”.
“به عنوان مثال یک بار بیماری داشتم که خاطرات بسیاری از کتک خوردنهای شدید در کودکی از پدرش داشت و من هم از این بابت هیچ شکی نداشتم، تنها بعد از مدتها کار تحلیلی بود که بیمار توانست حقیقتی را که یقیناً برایش خجالت آور بود با من در میان بگذارد: این که در کودکی مکرراً پدرش را آنقدر عصبانی میکرده که کتکش بزند. تنها بعد از آن که توانست این خاطره (یا حتی شاید فانتزی) را با من و خودش در میان بگذارد توانست بفهمد عصبانی کردن پدرش، اگر واقعاً این کار را میکردن، تنها تلاشی ناخودآگاه برای خلق این وهم بوده که خشم بی اندازه و رفتار وحشیانه پدرش تحت کنترل اوست. به او گفتم: “شک ندارم که این بهترین کاری بوده که میتوانستی انجام دهی، فکر میکنم این کار زندگیت را نجات داده، این که توانستی تحت آن شرایط کمی احساس کنترل داشته باشی”. فکر میکنم اگر من از ابتدا در سرزنش کردن والدینش با او همدست میشدم دستیابی به چنین خاطره یا فانتزی شرمآور غیرقابل بیانی، بسیار دشوارتر میشد.
آگدن معتقد است تغییر دادن جهت کار از توضیح دادن به توصیف کردن، روانکاو و بیمار را از نیاز به فهمیدن خلاص کرده و به همین طریق فرآیند تحلیل را تسهیل میکند.
در ادامه مقاله نویسنده یک مورد بالینی را شرح میدهد و نکاتی را نیز از این مورد استخراج میکند:
“در یک جلسه روانکاوی به جای آنکه در جستجوی نشانههایی باشم که از طریق آنها چیزی را کشف کنم تلاش میکنم چیزی را که دریافتهام، توصیف کنم. سوالم از خودم متمرکز بر “چرا؟” یا “چطور شد؟” یا “علت توهمات شنیداری بیمار چه بود؟” نیست. به جایش کنجکاوم بدانم بودن در حالی که بیمار در آن است و این شکل غریب و آزاردهندهای که من با او حرف میزنم شبیه چیست؟ مشاهداتم، اظهاراتم و خیالپردازیهایم حین جلسات در جستجوی توضیح برای چیزی نیستند که در حال وقوع است، بلکه مؤلفههاییاند برای آن که در تلاشهایم برای توصیف کردن این که بیمار که بود و من که بودم (در هر لحظه در حال تغییر در جلسه) از آنها استفاده کنم”.
“در اغلب موارد تلاش نکردم به بیمار کمک کنم که بفهمد من چه میگویم. بیشتر تلاش کردم که آنچه را که تصور میکردم بیمار دارد تجربه میکند توصیف کنم (با پیشنهاد دادن استعاره برای آن): به عنوان مثال گفتم: مثل کابوسی بوده که نمیتوانستی از آن بیدار شوی”.
“تنها در صورتی که من دانستنم را خاموش کنم بیمار میتواند این فرصت را داشته باشد که خودش را رویاپردازی کند”.
گروتشتاین در جلسهای در پاسخ به یکی از تعبیرهای بیون میگوید: “فهمیدم”. بیون بیصبرانه پاسخ میدهد :”لطفا سعی کن که نفهمی، اگر مجبوری meta-stand، para-stand، circum-stand کن، اما لطفاً نفهم!”.
از این دیدگاه فهمیدن در قیاس با نفهمیدن و کاری کردن با نفهمیدن، یک فعالیت روانی منفعلانه است. کار فهمیدن حامل خطر کشتن تجربهایست که در یک لحظه در جلسه درمان زنده بوده است. یک تجربه به محض این که کشف میشود، مرده است. زمانی که فرد فهمیده شد، دیگر جذاب نیست، يعنى ديگر فردی زنده، کشف شدنی و رمزآلود نیست.
Ogden, T, (2018). How I talk with my patients. The psychoanalytic quarterly, LXXXVII, 3, pp. 399-413