واکنشهای حسی-هیجانی آنالیست در مواجهۀ روانکاوانه
نویسنده: طاهره اصغرنژاد
واکنشهای حسی، هیجانی آنالیستها در روانکاوی معاصر توجه زیادی به خود جلب کرده است. یکی از دلایل این امر ورود به حیطۀ رابطهای در روانکاوی و از سوی دیگر نفوذ روانکاوی و رواندرمانی تحلیلی به محدودههای جدید و موارد دشوار مانند درمان افراد سایکوتیک و روانکاوی کودکان است. تفاوت در نوع بیمارانی که توسط آنالیستها درمان میشدند، نیاز به نوآوریهای فنی داشت (اختر، 2014) و تطبیق تکنیکهای درمانی را با توجه به سبکها و ویژگیهای شخصی آنالیستها در مواجۀ تحلیلی میطلبید. درنظریات مختلف روانکاوی واکنشهای متفاوت و گوناگون نسبت به احساسات و عواطف آنالیست طی کار تحلیل ابراز شده است. برخی، واکنشهای حسی آنالیست در جلسات تحلیل را متأثر از شخصیت او دانسته و معتقدند که میتواند بر سیر درمانی اثر گذارد و برخی دیگر آن را محدود به فرایندهای ناخودآگاهی میکنند که ارمغان انتقال بیمار است. با این حال، تمامی مکاتب روانکاوی موجودیت آن را میپذیرند و بر شناسایی آن توسط آنالیست تأکید میکنند. به عبارت دیگر، اگر جریان روانکاوی و رواندرمانی تحلیلی تأکید بر کسب بینش و درک دارد، این امر شامل حال روانکاوان و رواندرمانگران تحلیلی نیز میشود. به این معنا که رواندرمانگران نهتنها وظیفه دارند طی سالها آموزش و حضور در جلسات سوپرویژن (تحت نظارت) آنالیزان خود را درک کنند و آنها را با انجام مداخلات مناسب در مسیر رشد هیجانی یاری دهند، بلکه خود را از نقطهنظر تحلیلی شناسایی میکنند. بنابراین کاربرد ابزار درک روانکاوی شامل هم آنالیست و هم آنالیزان است.
واکنشهای حسی-هیجانی آنالیستها و تأثیر آن در روند کار تحلیلی از ابتدای تاریخچۀ روانکاوی بهخوبی مورد شناسایی قرار گرفتند، هرچند با دو نوع رویکرد مواجه شدند. از یک سو عاملی مزاحم تلقی شدند و از طریق تحلیل و شناسایی، اثرات آن باید از میان برداشته میشد. از سوی دیگر به عنوان ابزاری در جهت درک آنالیزان و استفادۀ درمانی از این واکنشها، مورد تأکید قرار گرفتند. ولی نکتۀ مشترک بین دو دیدگاه وجود دارد و آن اهمیت واکنشهای حسی-هیجانی آنالیستهاست . هر دوِ دیدگاه شناسایی آنها را در پیشبرد جریان تحلیل ضروری تلقی میکنند.
در ابتدا، فروید (1910) به تأثیر این واکنشها در جریان روانکاوی پرداخت و برای اولینبار اصطلاح انتقال متقابل را مطرح کرد. هرچند بهندرت در آثارش ( لاپلانش و پونتلیس، 1973) از آن نام برد. فروید معتقد بود این انتقال،تأثیر بیمار بر ناخودآگاه آنالیست است. به عبارت دیگر فروید بهدرستی انتقال متقابل را واکنش آنالیست در تعامل با آنالیزان میدانست ولی معتقد بود که این احساسات متأثر از تعارضات و مقاومتهای درونی آنالیست است. با اینکه خویشتننگری[1] در امر کشفیات روانکاوانۀ فروید و پروسۀ تحول نظریۀ روانتحلیلی او نقش تعیینکنندهای داشت و بهطور مثال ما آن را بخصوص در اثر «تعبیر رویا» میبینیم، ولی او «انتقال متقابل» را عاملی مزاحم در سیر اُتوریتی روانکاو تلقی کرد. از نظر فروید (1915) انتقال متقابل در درک کامل آنالیست از بیمار ایجاد اخلال کرده و آنالیست باید از طریق تحلیل شدن و خودداری عاطفی بر آن غلبه کند. در این مورد شاید بهترین مثال مربوط به یکی از مکاتبات بین فروید و آبراهام (1909) باشد. آبراهام در این نامه به فروید نوشت که طی تحلیل یکی از بیمارانش علامتی را در خود شناسایی کرده است. او پس از تداعیهای بیمارش تصویری از والدین خود دید و متعاقب آن در خودش احساس گناه کرد، همراه با این فکر که آنها دربارۀ وی چه فکر میکنند. او این علامت را مرتبط با جدایی دشوار از والدین خود دانست و نامه را چنین ادامه داد: «از زمانی که توانستم این واکنش را برای خود توضیح دهم، دیگر با آن درگیر نشدم.»
با اینکه فروید انتقال را بهترین ابزار در روانکاوی تشخیص داد ولی در عین حال آن را بزرگترین خطر در امر بهبودی بیمار تلقی کرد. او سیر درمان روانکاوی را چنین خلاصه میکرد: آنالیست در معرض انتقال بیمار قرار میگیرد، او باید عناصر سرکوبشدۀ ناخودآگاه بیمار را به سطح خودآگاه رسانده و گذشته را برای بیمار زنده کند و بدینسان بازسازی و بهبودی صورت میگیرد. بنابراین زمانی که آنالیست مسائل خود را با عناصر سرکوبشدۀ ناخودآگاه خود حل نکرده باشد، انتقال بزرگترین خطر است. از نظر فروید اثر انتقال بیمار بر آنالیست یا انتقال متقابل، داینامیک پیچیدهای دارد. زیرا کلیشههای تجربهشدۀ دوران کودکی ( نوروز کودکی) را در آنالیست برمیانگیزد و مقاومت ایجاد میکند. درنتیجه راه حل فروید شناسایی برای حذف تأثیرات آن بود.
همچنین فروید (1910) به توضیح این نکته نیز پرداخت که هیچ روانکاوی در ارتباط با بیمارش نمیتواند از تعارضات و مقاومتهای درونی خود جلوتر برود. بنابراین او معتقد بود که آنالیست بهطور ناخودآگاه معنای مطالب بیمار را میفهمد ولی گسترده شدن و آگاهی یافتن نسبت به آن بستگی به مقاومت درونی آنالیست دارد. از نظر فروید انتقال متقابل در ناخودآگاه ثبت میشود ولی مشخص نیست که آیا آنالیست میتواند آن را به آگاهی برساند و اگر قادر به این کار نباشد، مقاومت او مانع از پیشرفت درمان میشود. برای فهم بهتر این نقل قول از فروید، به بخشی از مقالۀ مدوو (1996) میپردازیم. او مینویسد که آنالیستها هم مانند بیماران، که نمیخواهند همهچیز را بگویند، نمیخواهند همهچیز را بشنوند. بخصوص چیزهایی که ایگوِ آنها را زخمی میکند یا احساسات و تکانههای دردناکی را در آنها برمیانگیزاند. اگر بیمار نگوید،اسمش را میگذاریم «مقاومت انتقال» و اگر مشکل از سوی آنالیست باشد (که بهجای تحقیق و تفحص از بیمار با مقاومت او همکاری کند) اسمش را «مقاومت در انتقال متقابل» میگذاریم. فروید این را در خودش شناسایی کرده بود. او متوجه شده بود که در جلسات با یکی از بیمارانش از انتقال منفی یا انتقال اروتیک اجتناب میکند. او متوجه شد که حالت دفاعی او در کار با این بیمار برانگیخته شده و این وضعیت مانع از کار آزادانه با او میشود و به همین جهت در حفظ «خنثی بودن»[2] یا بیاحساسی اصرار میورزید. هرچند مدوو معتقد است که فروید در اواخر نسبت به برخی از جنبههای مثبت انتقال متقابل آگاهی یافته بود.
دیدگاه منفی نسبت به واکنشهای حسی-هیجانی در آنالیستها بهخصوص در اولین پیروان فروید سالها ادامه پیدا کرد. آنها بهجای تغییر در دیدگاههای خود نسبت به این وضعیت، شروع به محدود کردن واکنشهای منفی درمانی در خودشان کرده و زمان زیادی به انتخاب بیمار مناسب برای روانکاوی اختصاص دادند و از سویی به نظریهپردازی در این زمینه پرداختند. هرچند پرداختن به احساسات و عواطف آنالیستها در آثار برخی از روانکاوان انعکاس یافت. مانند وینیکات (1949) که در مقالۀ کلاسیک و بسیار تأثیرگذار خود به حس نفرت[3] در انتقال متقابل نسبت به یک بیمار سایکوز پرداخت. پرداختن به حس نفرت از سوی روانکاوی مانند «وینیکات بازیگوش» (به قول اختر،2014)، روانکاوی مهربان و متخصص اطفال اهمیت زیادی داشت. او در این مقاله با تأکید بر عینی بودن و قابل درک بودن انتقال متقابل، آن را واکنش «نرمال» آنالیست در مواجهه با شخصیت و رفتار بیمار تلقی کرد و با تأکید برتحلیل شدن آنالیست و آگاهی یافتن نسبت به این حسِ قوی، عمل نکردن بر اساس آن و حفظ محیط نگهدارنده[4] و با بهکارگیری احساسات خود به عنوان عاملی شفابخش، باب جدیدی در روانکاوی گشود.
بهطور مشخص، روانکاوانِ متأثر از ملانی کلاین نسبت به واکنشهای حسی هیجانی آنالیستها دیدگاه مثبتی را نشان دادند. ولی هینشلوود (2008) دربارۀ خودِ کلاین مینویسد که او نیز در کل آثارش فقط یکبار به انتقال متقابل اشاره کرده است. عموماً، فرض بر این است که کلاین نظرات فروید را دربارۀ انتقال متقابل پذیرفته بود و انتقال متقابل را فاکتوری محدودکننده و مرتبط با ویژگی روانرنجوری و ناکارآمدی آنالیست، میدانست. از نظر کلاین عشق انتقالی [5] وابسته به عشق انتقالی اروتیک[6]، همیشه تهدیدکننده بود. به همین جهت معتقد بود که انتقال متقابل یا واکنشهای حسی-هیجانی آنالیست مشکل خود اوست. کلاین نگران بود (لوونتال، 2018) آنالیستهایی که به اندازۀ کافی تحلیل نشدهاند، با استفاده از مفهوم انتقال متقابل مشکلات عاطفی خود را توجیه کنند. به نظر میرسد که کلاین به نکتۀ مهمی اشاره کرده است. مفهوم انتقال متقابل گاه میتواند جایگاه امن برای آنالیست ها تلقی شود و به بهانۀ تحلیل شخصی از آنها محافظت کند. ولی حتی اگر قبول کنیم که آنالیستی کاملاً تحلیل شده باشد، با توجه به پیچیدگیهای زندگی امروزه و با توجه به تنوع بیمارانی که از درمان تحلیلی بهره میبرند، منظور از “کاملاً” چیست؟ اگر آنالیست بهطور کامل تحلیل نشده باشد چه؟ یا اینکه تا چه اندازه تحلیلِ کامل (در صورت وجود) کافی است؟ آیا میتوان افسانۀ تحلیل کامل را باور کرد؟
بااینحال پیروان کلاین از جمله هانا سیگال، به دنبال انتقال متقابل رفتند، هرچند سیگال در استفاده از انتقال متقابل تا حدودی محتاط باقی ماند. او اغلب گفته است: «انتقال متقابل میتواند بهترین خدمتگزار باشد ولی افتضاحترین استاد است». او فقط زمانی به تعبیر انتقال متقابل می پرداخت که مطالب بیمار به شکل واضح و روشنی حکایت از آن داشت.
آنالیستهای متأثر از کلاین معتقد بودند که تجربۀ حسی-هیجانی آنالیست به میزان قابل توجهی متأثر از ذهن ناخودآگاه بیمار است. چون هیمن (1950) که به توضیح «همانندسازی فرافکنانه»[7] پرداخت و اظهار داشت که بیماران جنبههایی از خود یا اُبژههایشان را به آنالیست فرافکنی میکنند و انتقال متقابل چیزی نیست جز انعکاس ذهن ناخودآگاه بیمار در آنالیست، حتی قبل از اینکه آنالیست یا بیمار نسبت به آن آگاهی پیدا کنند. هیمن(1960) در توضیح بیشتر این مفهوم مینویسد:
موقعیت تحلیل رابطۀ بین دو نفر است. چیزی که این رابطه را از سایر روابط متمایز میکند وجود احساسات در بیمار و عدم آن در آنالیست نیست، بلکه میزان احساسی است که آنالیست تجربه کرده و از آن احساسات استفاده میکند… هدف از تحلیلِ آنالیست این نیست که او به مغز مکانیکی تبدیل شود تا بتواند تعابیری بر اساس یک رویۀ صرفاً عقلی، تولید کند، بلکه این است که او را قادر سازد تا احساسات خود را مانند بیمار تخلیه نکند و آنها را حفظ کند. توجه آزادانه و یکنواخت آنالیست او را قادر میکند تا به طور همزمان در سطوح مختلف، به بیمارش گوش کند و با برخورداری از حساسیت هیجانی، بتواند حرکات هیجانی و فانتزیهای ناخودآگاه بیمارش را درک کند و آنها را دنبال کند. احساسات برانگیختهشده در آنالیست و همچنین محتوای تداعیها و خُلقو خو و رفتار بیمار به آنالیست در درک بیمار کمک میکند و بااینحال هیجانات تند و شدید، ظرفیت تفکر را از بین میبرد و او را به سوی کنش[8] سوق میدهد و موجب شکست آنالیست در هدف خود میشود. حتی برای آنالیستهای باتجربه که از حساسیتهای هیجانی گسترده برخوردارند، احساسات به یک شکل تجربه نمیشود، آنها در موقعیتهایی احساس اضطراب شدید میکنند و با تعابیر نامربوط و پریشانکننده این موقعیتها را مبهمتر و پریشانکنندهتر میکنند.
همانطور که اشاره شد، در درمان تحلیلی ما با فردی روبرو هستیم که برای کسب بینش و تغییر آمده است و قرار است ما شرایط کسب آن را برایش فراهم کنیم. هر بیمار قصۀ متفاوتی دارد، هر بیمار مواجههای جدید است ولی همه یک نقطۀ مشترک دارند.آنها ناخودآگاهی دارند که از تغییر ممانعت به عمل آورده و مانع آن می شوند. به عبارت دیگر ناخودآگاه ، حالت تدافعی در آنها برمیانگیزاند. قرار گرفتن در این وضعیت یا به قول هینشلوود وضعیت «اهداف مغایر»[9]، برای آنالیستها بسیار رایج است و حفظ این وضعیت را در ذهن آنها واقعاً دشوار می سازد . پروسههای ظریفی وجود دارند که بر آگاهی آنالیست نسبت به آنها سایه میافکنند. هینشلوود (2015 ) با مطرح کردن برخی از نظریات بت جوزف به بررسی این وضعیت میپردازد. او میگوید حالت تدافعی در بیمار به این علت است که کسب بینش موجب برانگیختن تعارض و درد میشود. مقاومتی منحرف[10] و مخرب ضد هرآنچه سودمند است. هرچند این وضعیت دوگانه و واکنش منفی در درمان موضوع جدیدی نیست ولی مدیریت این مقاومت مضاعف برای آنالیست بسیار دشوار است. آنالیست ناخواسته به این دشواری کشیده میشود و در تلاش بیمار برای حفظ تعادل خود علیه کسب بینش، به ایفای نقش میپردازد. او برای این امر استخدام میشود، آنالیست علیه خودش استخدام میشود و اغلب از آن پیروی میکند. هینشلوود با نقل قول از بت جوزف میگوید: «وادار شدن آنالیست به این نقش خاص، یک پروسۀ دائمی در موقعیت تحلیلی است. از آنجایی که آنالیست در ذهن بیمارحضور دارد، بیتردید به این فرایند کشیده میشود و به شکل مدوم از او به عنوان بخشی از سیستم دفاعی بیمار استفاده میشود. از نظر جوزف کل پروسۀ تحلیل یک انتقال است. ناخودآگاه و همۀ تداعیها بخشی از انتقال هستند. چیزی که اکنون به عبارت «انتقال-وضعیت کلی»[11] تبدیل شده است. آنالیست ملزم به ایفای نقشی است که از طریق «همانندسازی فرافکنانه» به او محول شده است. او بهطور ناخودآگاه تحت فشار قرار میگیرد. آنالیست با فانتزیهای دفاعی بیمار یکی میشود. فانتزیهایی که تلاش در آشکار کردن آنها برای بیمارش دارد.
میبینیم که برخی از روانکاوان، دیدگاه مبتنی بر مقاومت را تأیید نمیکنند و به نحو فزایندهای بر طبیعت بیناذهنی[12] در مواجۀ روانکاوانه[13] تأکید میکنند. آنها معتقدند مواجۀ روانکاوانه مشابه سایر مواجهههای انسانی است. بیمار نمایش[14] خود را در رابطه با آنالیست به اجرا میگذارد ولی با کسب بینش یا خودآگاهی نسبت به وحشتهایش[15] «فقدان»[16] تجربه میکند. بنابراین نوعی تبانی با مشارکت فعال ناخودآگاه آنالیست صورت میگیرد. این دیدگاه از مدل سنتی روانکاوی و پاتولوژی فاصله میگیرد. هینشلوود به آلترناتیو دیگری نیز در این دیدگاه اشاره میکند که در آن بیمار و آنالیست بر پایۀ یک تعامل «بیناذهنی مشترک»[17]، در یک رابطۀ دموکراتیک و شرایط مساوی، ظرفیتی را بهطور مشترک تحول میدهند که بیمار قبلاً آن را کسب نکرده است و در واقع آنالیست به نوعی مربی او میشود و بدین ترتیب نمایشی که به صورت مشترک بین بیمار و آنالیست ساخته میشود موجب دور شدن بیمار از استراتژی پاتولوژیک میشود.
با توجه به این توضیحات، هینشلوود معتقد است که گرایشات مختلف در روانکاوی بیش از چیزی که به نظر میرسند ازنظریات مشترک برخوردارند. یک رویکرد، مشکل را حاصل فقدان تمرین مناسب در برخوردهای بیناذهنی میداند و دیگری مشکل را اختلالی میداند که نیاز به یک مواجۀ بیناذهنی دارد. از سوی دیگر او معتقد است که روانکاوی باید به گسترش خودآگاه کردن کارکردهای مختلشدۀ ناخودآگاه بپردازد. با این حال این گرایشات با رویکرد متفاوت تأکید میکنند که انسان نیاز شدید به مواجۀ ذهنی[18] با این کارکردها دارد. در واقع هینشلود دیدگاههای افراطی از هر دو طرف را به نقد میکشد. او معتقد است که آنالیست نه یک صفحۀ نمایش خالی و بیحس است و نه بهسادگی در یک ارتباط بیناذهنی متقابل[19] درگیر است.
با پرداختن به وجوه مختلف تئوریک در این زمینه، انتقال متقابل یک موضوع مشترک دارد و آن احساسات و نگرش آنالیست نسبت به بیمار در مواجۀ تحلیلی است. بسیاری از روانکاوان معاصر آن را شامل واکنشهای آگاه،نیمه آگاه و ناخودآگاه آنالیست نسبت به انتقال بیمار میدانند. که در آن تعارضات ناخودآگاه آنالیست نیز بر درک او از بیمار و بر عملکرد او در نفش آنالیست اثر میگذارد. پاسخهای احساسی آنالیست نسبت به بیمار همیشه در ارتباط با ذهن ناخودآگاه آنالیست نیست و مرتبط با واکنشهای عمومی و قابل انتظار او نسبت به مطالب ارائهشده در جلسات و وضعیت واقعی بیمار است. همانطور که در این مقاله اشاره شد همانندسازی ناخودآگاه آنالیست با ناخودآگاه بیمار فقط بخشی از واکنشهای عاطفی (هرچند بخش بسیار مهم) اوست. این پاسخها مستمر و اجتنابناپذیر بوده و از آنجایی که ناخودآگاه هستند، اغلب پس از اینکه اتفاق میافتند قابل درک و شناسایی هستند. بعضی از نویسندهها این واکنشها را یک ماتریس انتقال و انتقال متقابل میدانند که توسط بیمار و آنالیست هر دو ساخته میشود. حتی برخی آن را یک پدیدۀ سایکوپاتولوژیک تلقی میکنند. اینکه انتقال متقابل یک پدیدۀ نرمال یا سایکوپاتولوژیک است یا بیانگر ذهن آنالیست یا بیمار یا ترکیبی از این دوست موجب ایجاد ابهامات بیشتر و پیچیده شدن انتقال متقابل شده است. شناسایی گستردۀ انتقال متقابل با توجه به جنبههای متنوع آن موجب سوگیری دربارۀ این مفهوم شده است. هرچند با توجه به ادبیات پُربار روانکاوی در این زمینه، بیتردید تجربۀ ذهنی آنالیست متأثر از منابع متعددی است و به طرق مختلف در مواجۀ تحلیلی دخالت میکند.
بهطور کلی آنچه که بین بیمار و آنالیست اتفاق میافتد رویارویی یک فرد با فردی دیگر است. با این تفاوت که مواجۀ آنالیست با آنالیزان از زمینۀ خاص یعنی کارکرد آنالیست بودن، برخوردار است. یعنی آنالیست میخواهد آنالیزان را بفهمد و درک کند. از سویی تمامی تمایلات، ترسها و احساسات احتمالی دیگر (که ممکن است در مواجهه با هر فرد رخ دهد) نیز نسبت به آنالیزان وجود دارد. ریکر (1957) به توصیف انواع انتقال متقابل در آنالیست میپردازد. او مطرح میکند که اساس و پایۀ فهمیدن و درک آنالیزان توسط آنالیست، وجود تمایل به همانندسازی در آنالیست است. آنالیست ایگوِ خود را مطابق با ایگوِ بیمار یا به عبارت دیگر هر بخش از شخصیت خود را مطابق با بخش مربوطه در بیمار، شناسایی میکند یعنی «اید» خود را با «اید» بیمار، سوپرایگوِ خود را با سوپرایگوِ بیمار و…. آنالیست این همانندسازی را به شکل خودآگاه میپذیرد. ریکر آن را «همانندسازی موافق (مشابه)» [20] یا «انتقال متقابل موافق»[21] مینامد. ولی مطابق نظریۀ ریکر این اتفاق همیشه نمیافتد و از سویی همۀ اتفاق نیز نیست. انواع دیگری از همانندسازیها وجود دارند. مانند زمانی که ایگوِ آنالیست با اُبژههای درونی آنالیزان همانندسازی میکند. به عنوان مثال با سوپرایگوِ بیمار. ریکر آن را «همانندسازی مکمل»[22] یا «انتقال متقابل مکمل»[23] مینامد. این نوع همانندسازی محصول این واقعیت است که بیمار با آنالیست به عنوان یک اُبژۀ درونی رفتار میکند. درنتیجه آنالیست مانند آن اُبژه میشود یا به عبارت دیگر آنالیست با اُبژۀ درونی بیمار همانندسازی میکند. این دو نوع همانندسازی ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر دارند. به این معنا که هرچه آنالیست در شناسایی «همانندسازی موافق» موفق نباشد، نوع مکمل شدت بیشتری میگیرد. برای مثال انکار بخشی از احساسات شخصی توسط آنالیست مانند پرخاشگری، از آنجایی که توسط آنالیست به شکل آگاهانه مورد شناسایی قرار نمیگیرد، منجر به انکار آن در بیمار میشود. درنتیجه شناسایی نوع «همانندسازی موافق» به شکست میانجامد. این وضعیت «همانندسازی مکمل» را شدت میدهد و منجر به انکار تکانۀ پرخاشگرانه نسبت به اُبژۀ درونی آنالیزان میشود. تکانهای که به سمت اُبژه یا آنالیست هدایت شده بود، توسط او انکار میشود. به عبارت دیگر جنبههای غیرقابل قبول زندگی روانشناختی آنالیزان در تعارض با جنبههای قابل قبول زندگی روانشناختی آنالیست قرار میگیرد و با تعارضات ناخودآگاه آنالیست در توانایی او برای تحمل کردن و فهمیدن هیجانات ذهنی بیمار، تداخل می کند. ریکر بر این نکته تأکید می کند که پاسخدهی هیجانی و عاطفی آنالیست نقش مرکزی در درمان تحلیلی دارد.
در نظریات روانکاوی تعریف انتقال متقابل عموماً محدود به «همانندسازی مکمل» است. یعنی نوعی که در آن آنالیست تا حدی با اُبژۀ درونی فرافکنشدۀ بیمار همانندسازی میکند. به عبارت دیگر آنالیست چیزی را تجربه میکند که بیمار آن را انکار میکند. میدانیم در این زمینه قوانین حاکم بر احساسات، هیجانات و عواطف هم آنالیست و هم آنالیزان، قوانین حاکم بر ناخودآگاه بوده و در زنجیر آن اسیر است. به قول مولانا :
هست پنهان حاکمی بر هر خرد هر که را خواهد به فن از سر بُرد
آفتاب مشرق و تنویر او چون اسیران بسته در زنجیر او
بنابراین «انتقال متقابل مکمل» از آنجایی که ناخودآگاه است، پتانسیل این را دارد که در گفتار و کردار آنالیست به اجرا[24] درآید یا سرکوب، انکار و مسدود شود. در عین حال میدانیم که بروز آن نیزغیر قابل اجتناب است، زیرا ارتباط ناگسستنی بین انتقال و انتقال متقابل وجود دارد تا جایی که از یکی بدون اشاره به دیگری نمیتوانیم صحبت کنیم و علاوه بر این میتواند در درک و فهم کامل از بیمار نقش مهمی ایفا کند. بنابراین برای تاباندن آفتاب مشرق بر آن باید راهی یافت. در این زمینه ریکر توصیههایی دارد. او میگوید که میدانیم «انتقال مثبت به ایجاد انتقال متقابل مثبت و انتقال منفی به انتقال متقابل منفی دامن میزند». آگاهی نسبت به همین نکته بسیار مهم است و به آنالیست کمک میکند تا از غرق شدن در آن یا غرق شدن در انتقال متقابل مکمل امتناع کند. از نظر ریکر این وضعیت در مفهوم انتقال متقابل از نوع «همانندسازی موافق» وجود ندارد زیرا به ایجاد حس همدلی[25] آنالیست دامن میزند و زمانی است که آنالیست طنین احساسات و عواطف بیمار را در خود احساس میکند. این نوع انتقال متقابل حاصل تعامل با بیمار و پروسههای در دسترستر آنالیست است. می بینیم سطوح مختلف آگاهی در احساسات و هیجانات آنالیستها نقش بسزایی ایفا میکنند. در این زمینه کاروت (2015)، تصریح میکند که از نظر او همدلی تلاش آنالیست در همانندسازی با عناصر خودآگاه و نیمهآگاه ذهنی آنالیزان (و نه ناخودآگاه) است یعنی با آرزوها[26]، ترسها، فانتزیها[27] و بازنماییهای خود[28] و اُبژه. همدلی تصور «خود را به جای دیگری گذاشته» است. که متمایز از همدردی[29] مانند مراقبت یا دلسوزی است (هرچند همزمان امکان درگیری با آن نیز وجود دارد) ولی از آنجایی که به عنوان ابزاری برای درک و حتی درمان است توسط آنالیست انکار[30] نمیشود. پایه و اساس انتقال متقابل مشکلساز، همانندسازی ناخودآگاه آنالیست با بازنماییهای خودآگاه،نیمه آگاه یا ناخودآگاه” خود یا اُبژۀ” آنالیزان یا همانندسازی ناخودآگاه با ساختارهای ذهنی خاص آنالیزان است که در جریان درمان تحلیلی آنها را به صورت شکست در همدلی، نقاط کور، به اجرا درآوردن[31] و رسیدن به مخمصه ها و بنبستهای تحلیلی مشاهده میکنیم.
ریکر همانندسازی آنالیست را با بیمار در سطوح سهگانۀ روان (اید، ایگو، سوپرایگو) تحت عنوان «انتقال متقابل مکمل» مطرح کرد. ولی این نوع از انتقال متقابل همیشه به سرکوب، انکار و انسداد ختم نمیشود. این موضوعی است که کاروت به آن میپردازد. او میگوید آنالیست در «انتقال متقابل مکمل» (خودآگاه، نیمهآگاه یا ناخودآگاه ) با «عاملی»[32] هویتیابی میکند که آنالیزان درحال هویتزدایی از آناست و به شکل هیجانی از طریق همانندسازی فرافکنانه آن را به آنالیست القا میکند. برای مثال بیمار با سوپرایگو هویتیابی و از «اید» خود هویتزدایی میکند و آنالیست را در وضعیتِ «همانندسازی انتقال متقابل مکمل» با اید فرافکنشده قرار میدهد یا برعکس، بیمار با «اید» خودش هویتیابی میکند و آنالیست در«همانندسازی انتقال متقابل مکمل» با سوپرایگوِ فرافکنشده قرار میگیرد، چنانچه این «همانندسازیهای مکمل» به صورت خودآگاه یا نیمهآگاه توسط آنالیست درک شوند، آنها نیز شامل همدلی میشوند ولی اگر ناخودآگاه باشند، همدلی نیستند. بنابراین آگاهی نسبت به احساسات و هیجانات آنالیست از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است. این آگاهی در جریان تحلیل شخصی آنالیست امکانپذیر می شود.
بیمار اید، ایگو و سوپرایگو را در آنالیست برمیانگیزاند.او از طریق همانندسازی فرافکنانه همه را به درون آنالیست میافکند. بیمار مسئولیتی (خودآگاه یا ناخودآگاه) در مقابل این واکنشها ندارد. همانندسازی فرافکن یا القاءِ هیجانی مربوط به «پاسخدهی نقشی»[33] است که به آنالیست محول شده است. انتقال متقابل همیشه محصول مشترک مشارکت نسبی و متفاوت آنالیست و آنالیزان است. مهمترین نکته دربارۀ احساسات و هیجانات آنالیست این است که او قادر به ثبت احساسات خود باشد.
بر این اساس شناسایی محدودههای ناخودآگاه در آنالیستها و رواندرمانگران اهمیت زیادی دارد.این امر علیرغم میزان تجربۀ درمانگران، ساختار روان و شخصیت آنهاست و میتواند توانایی آنها را در تشخیص و تفکر نسبت به جریانات اتاق مشاوره یا درمان، محدود کند. نیروهای پویا مانند سوپرایگو، ایگوِ ایدهآل و نقاط کور در این محدودیتها نقش دارند و موجب بنبستها و شکست درمانی میشوند. انتقال متقابل جایگاه اصلی را در درک و فهمیدن بیمار دارد که گاه به صورت یک فکر گذرا و با شدت اندک است که حتی خودش را به ذهن تحمیل نمیکند، ولی از آنالیست تقاضای شناسایی میکند.بنابراین مقاومتها و دشواریهای عاطفی در ارتباط با بیمار اجتناب ناپذیرند ولی باید مورد شناسایی قرار گیرند.
چنانچه مطرح شد، برخی از روانکاوان مفهوم القا یا فرافکنی بخشی از تجربه یا شخصیتِ بیمار بر آنالیست را در روند تحلیل کافی نمیدانند و معتقدند که در این پروسه، بیمار موجب برانگیختن جنبههای بالقوۀ شخصیت آنالیست میشود. میدانیم در مسیر کسب بینش و رویارویی، آنالیست در یک فضای حمایتی بیمار را با واقعیت روبرو میکند، واقعیتی که گاه جنبههای خشن دارد. ضروری است که آنالیست بتواند راهی پیدا کند تا بتواند با بیمار دربارۀ موضوعات دردناک و دشوار و با تعدیل جنبههای خشنِ واقعیت، صحبت کند. ولی گاهی آنالیست از صحبت دربارۀ واقعیتهای دشوار میگریزد که نهتنها مرتبط با مهارت آنالیست در مواجه کردن بیمار با موضوعات دشوار است، بلکه میتواند مربوط به رابطۀ آنالیست با برخی از جنبههای شخصیتی خودش یا به تعبیری، تأثیر برخی از ساختارهای روان آنالیست در انتقال متقابل باشد. در ادامه به نقش بازدارندۀ ساختارهایی میپردازیم که میتوانند مانع از درک مواد کلینیکی توسط آنالیست شوند.
سوپرایگو و ایگوِ ایدهآل در آنالیستها
در مواجۀ تحلیلی رابطۀ حسی-هیجانی بین بیمار و آنالیست گریزناپذیر است. بخشی از صلاحیت روانکاو مربوط به حل و فصل مسائل شخصیت خود با استفاده از ابزار روانکاوی در سیر رواندرمانی تحلیلی است. یکی از این ساختارها سوپرایگوست. سوپرایگو از مفاهیم پیچیده در روانکاوی محسوب میشود. در ادبیات روانکاوی گاه از آن تحت عنوان اُبژۀ درونی نام میبرند. سیر تحول سوپرایگو ( اصغرنژاد، 1400) پابهپای سیرتکاملی اُبژههای درونی از زمان تولد و کودکی پیش میرود. جنبههایی از اُبژه در سیر تحول هرگز تغییر نمیکنند و برای همیشه در هستۀ سوپرایگو باقی میماند. هرچند بر اساس دیدگاه کلاین، با کاهش دوپارهسازی [34] در سیر تحول فرد از عشق و نفرت خود نسبت به اُبژه آگاهتر میشود و تمایل به ترمیم اُبژههای درونی را پیدا میکند. سوپرایگو در وضعیت دپرسیو (وجدان)[35] از شدت کمتری نسبت به وضعیت پارانوئید-اسکیزوئید برخوردار است ولی رد تجربیات حسی-هیجانی در جریان دونیمهسازی کماکان در روان باقی میماند و در زمان فشار داخلی و خارجی بسیار زیاد حتی در شرایط مطلوب، به صورت اَشکال ترسناک در عمیقترین لایههای ناخودآگاه، خودشان را محسوس میکنند و در جریان رواندرمانی تحلیلی بهخصوص در زمان مواجهه با مواد چندلایۀ ذهنی، جنبههای مختلف و متعارض نسبت به اُبژههای درونی در جریان انتقال و انتقال متقابل دوباره زنده میشوند. نمونۀ آن را در نامۀ آبراهام به فروید مشاهده کردیم. انتظار میرود که روانکاو در طول آموزش و تحلیلِ خود، در مقابل کششهای واپسگرایانه، از ظرفیتی برخوردار باشد تا بتواند جایگاه خود را حفظ کند. کلاین (1958) معتقد است افرادی که در وضعیت باثباتتری هستند و اُبژۀ خود را مستحکم کرده و با آن هویتیابی کردهاند، میتوانند بر این نفوذ[36] فائق آیند و بالاخره ثبات خود را کسب کنند.
در انجام رواندرمانی آنالیستها با موارد ترسناکی روبرو میشوند. هر چند تمرین در دورۀ حرفهای موجب توانایی بیشتری در مواجهه با این نفوذها میشود و روانکاو در نهایت قادر به حفظ موقعیت خود میشود. سجلاک (2016) در این زمینه به توضیح نقش سوپرایگوِ نرمال و سوپرایگوِ پاتولوژیک در آنالیستها میپردازد. او میگوید که سوپرایگوِ نرمال نقش خود را در عملکرد ذهنی عمدتاً به صورت ناخودآگاه ایفا میکند ولی سوپرایگوِ پاتولوژیک میتواند به اَشکال مختلف تجربه شود. تجربۀ سوپرایگوِ نرمال به شکل قضاوتهای اخلاقی ظریفی است که در آن واقعیت[37] و ملاحضات بشری بیش از محکومیت مطلق اخلاقی (سوپرایگوِ پاتولوژیک)، نقش دارند. بخصوص زمانی که موضوع قضاوت مربوط به ظرفیتها و مسئولیتهای بالینی باشد، احتمال دارد این قضاوتها رنگوبوی اخلاقی به خود بگیرد و میتوان آن را محصول کارکرد وضعیت دپرسیو (وضعیت ترمیمی) [38] تلقی کرد. سوپرایگوِ نرمال دربارۀ عملکرد حرفهای قضاوت میکند و به آنالیست امکان میدهد با آگاهی از انتقال متقابل، حس گناه و شرم را بهتر تحمل کند و در زمانی که تمامی تلاشها برای فهمیدن بیمار بیثمر بوده، بتواند بدون نفرت ناخودآگاه از بیمار و کار تحلیل، دربارۀ کیفیت کار خود به شکل مناسبی به قضاوت بنشیند و گاه در چنین شرایطی به دنبال مشورت با همکاران یا سوپروایز باشد. سوپرایگوِ نرمال (برعکسِ سوپرایگوِ پاتولوژیک) در طول زندگی و تا سنین میانسالی و پیری و مواجۀ فرد با آسیبهای نارسیسیستیک به تحول خود ادامه میدهد. تحول سوپرایگوِ نرمال به معنی توقف سوپرایگوِ پاتولوژیک نیست. زیرا همانطور که گفتیم در زمان استرس بخصوص در واکنش به آسیبهای نارسیسیستیک و ناکامی، سوپرایگوِ پاتولوژیک همچنان احتمالی بالقوه برای بازگشت دارد. این نوع سوپرایگو به اَشکال مختلف تجربه میشود. برای مثال بیمارانی که از گناه ملانکولیک رنج میبرند و اجازه نمیدهند آنالیست به آنها کمک کند، با دامن زدن به احساس گناه بیشتر و ایجاد یک دور باطل، موجب میشوند که آنالیست به انتقاد از بیمار (سوپرایگوِکمکی) [39] یا به انتقاد از خودش سوق یابد. این وضعیت را فقط با مفهوم فرافکنی بخشهایی از بیمار به آنالیست نمیتوان توجیه کرد، بلکه جنبههایی از ذهن آنالیست( مثلاً بخشهای سادیستیک) را برمیانگیزاند. در هر پروسۀ تحلیلی آنالیست با ناامیدی نارسیسیستیک مواجه میشود و گاه خویشتنداری از به اجرا گذاشتن و تلاش در شناخت آن بسیار تعیین کننده است.
«ایگوِ ایدهآل»[40] از مفاهیم دیگری است که برای اولینبار توسط فروید در مقالۀ «ناریسیسزم» مطرح شد. او آن را جانشین نارسیسیزم اولیۀ کودک یا «خود ایدهآل»[41] ( عشق به خود) معرفی کرد. به عبارتی دیگر طبق تفکر فروید موضوعِ نارسیسیزم از روی خود برداشته شده و بر ایدهآلِ جدید گذاشته میشود. به این ترتیب تصور افلاطونیِ کمال[42] ادامه می یابد. «ایگوِ ایدهآل» وارث نارسیسیزم نوزادی و ادامه کمال است. فرد حاضر به چشمپوشی از آن نیست؛ کمالی که با توجه به واقعیات زندگی دیگر نمیتواند متمرکز بر خودش حفظ شود. او دنبال بازیابی آن به شکل جدید، در یک فرد یا یک آرمان و ایدهآل میرود. ایگوِ ایدهآل جایگزین خودشیفتگی گمشدۀ دوران نوزادی میشود که در آن او ایدهآل خودش بود.
ایگوِ ایدهآل تصویری درونی از خود است که فرد میخواهد به آن دست یابد، الگوبرداریشده از افراد خاصی است که آنها را ایدهآل میداند. بخشی از ایگوِ فرد در روانکاوی، همانندسازیها و ارزشهای والدین را تحسین میکند و در طلب آنهاست. سجلاک (2019) مینویسد که ایگوِ ایدهآل و آرزوی دستیابی به حسی از خود به عنوان صاحب کمال و یا در اتحاد با اُبژههای صاحب کمال هرگز بهشکل کامل رها نمیشوند. میتوان اینطور بیان کرد که هرچه ایگوِ آنالیست متکی بر ایگوِ ایدهآل باشد به بیمارش متکیتر میشود و هرچه به بیمار خود احساس وابستگی کند، وابستگی او نسبت به ایگوِ ایدهآل خود تقویت میشود و با تقویت شدن و گرفتن نیروی کمکی از سوپرایگو یک دور باطل از نارسیسیزم به حوزۀ انتقال متقابل وارد میشود. در این مواقع سوپرایگو دربارۀ عملکرد ایگوِ ایدهآل به قضاوت مینشیند و دور باطل ادامه مییابد. وظیفۀ حرفهای آنالیست ایجاب میکند که خود را از کشش نارسیسیستیک ایگوِ ایدهآل خلاص کند و در عوض توانایی درک واقعیت از جمله واقعیت انتقال متقابل را در خود کشف کند. شاید بتوان گفت که فرد با ایجاد ظرفیتی برای فروتنی از کشش ایگوِ ایدهآل فراتر رفته و در خود ظرفیتی برای احساسات رنجآور در پروسۀ درمان ایجاد میکند.
آنالیستها طی دروۀ تحول خود با اُبژههای ایدهآل مواجه میشوند که عمدتاً از همکاران، آنالیستهای ارشد و مکتبهای فکری هستند. تأثیر آنها را میتوان در روش کار کردن و حتی گاه در نحوۀ گفتار، آداب و شیوۀ رفتار آنها مشاهده کرد. ولی آنالیست باید برای مدت زمان طولانی (سجلاک، 2016) بیشتر از تجربیات شخصی و کلینیکی خود، متکی به مشورت با آنالیستهای ارشد و باتجربهتر از خود باشد.با گذشت زمان زیاد و کسب تجربه، آنالیست مجاز می شود که حرفۀ خود را به روشی نسبتاً مستقل انجام دهد. یادگیری در این حرفه، فقط حاصل قرار گرفتن در معرض طیف گستردهای از موقعیتهای بالینی نیست، بلکه آنالیست با گذشت زمان و رشد عاطفی بیشتر و کار با آنالیستهای باتجربهتر میتواند استقلال نسبی کسب کند و شاید بتوان آنها را همانندسازی با ایگوِ ایدهآل در محدودۀ حرفهای، نامید. بر اساس تفکر فروید (1917) باید بتوان چیزی را رها کرد و برای آن سوگواری کرد تا آن را درونی[43] کرد. در این فرایند است که ویژگیهای ایگوِ ایدهال تغییر کرده و آنالیست میتواند روی پاهای خود بایستد. نظریات آنالیست باید با روش سوگواری (درونیسازی) کسب شوند تا روش یادگیری واکتساب. به این طریق آموختههای آنها «نیمهآگاه»[44] میشود. آنها برای شناسایی شدن، خود را به جلو فشار نمیدهند، بلکه بخشی از دستاوردهای ذهنی شده و ذخیره میشوند و در زمان لازم در دسترس آنالیست قرار میگیرند. آنها برای تصاحب بیمار استفاده نمیشوند. این وضعیت آنالیست را قادر میسازد تا نسبت به مداخله یا تعبیر پاسخهای بیمار، ذهن بازتر و آزادتری داشته باشد.
نتیجهگیری
تاثیر احساسات و واکنشهای هیجانی آنالیست در مواجۀ تحلیلی و استفاده از محتویات تجربی آن، از سالهای 1950 و با ورود رواندرمانی تحلیلی به فضای رابطهای آغاز شد. این احساسات به ابزار مهم درجریان درمان تحلیلی تبدیل شد. عواطف و احساسات آنالیست با مفهوم انتقال متقابل در جریان تحلیلی نقطۀ عطفی است که با جریان تفکر بر اساس مدل روانکاوی فرویدی آغاز شد و در ادامه به مدلهای انسانگرایانه در رابطۀ تحلیلی گرایش پیدا کرد. استفادۀ مکانیکی و گاه سبوعانه از واکنشهای حسی-عاطفی آنالیست در رابطۀ تعاملی با آنالیزان و بدون توجه به تداعیهای آزاد آنالیزان، اگر فقط در جهت فروکش کردن احساسات آنالیست استفاده شود، معنای اصلیاش را از دست میدهد. واکنشهای حسی-هیجانی آنالیست نیاز به بررسی محتوای انتقال در یک ارتباط تعاملی و دمکراتیک بین آنالیست و آنالیزان با تأکید بر پاسخگویی حسی-هیجانی آنالیست، دارد و متاثر از سه سطح خودآگاه، نیمهآگاه و ناخودآگاه است. در ادبیات مربوط به انتقال متقابل توجه ویژهای به سطح ناخودآگاه صورت گرفته است و علت اصلی به اجرا گذاشتن، انکار، مخمصهها و شکستهای درمانی و نقاط کور در رابطۀ تحلیلی تلقی شده است. این نوع از تعامل گریزناپذیر بوده و خود حاوی اطلاعات بسیار مهمی دربارۀ اجزاءِ مواجۀ تحلیلی بین دو فرد است. به این معنا که نهتنها مربوط به همانندسازی فرافکنانۀ آنالیزان، بلکه همانندسازی فرافکنانۀ آنالیست نیز میشود و درگیر شدن جنبههایی از ساختارهای روان یا شخصیت آنالیست، در آن به ایفای نقش میپردازند که گاه طی مواجۀ تحلیلی، آنالیست بهطور ناخودآگاه نسبت به شناخت آنها و تجربۀ خود از آنالیزان مقاومت میکند. در این زمینه بررسی تأثیر برخی از ساختارها مانند سوپرایگو و همچنین دستیابی به استانداردهای ایگوِایدهآل اهمیت دارد. سطوح تعاملی خودآگاه و نیمهآگاه در واکنشهای حسی-هیجانی آنالیست، سایر اجزاءِ انتقال متقابل را تشکیل میدهد و از محتوای انسانی و همدلانه برخوردار است. مهمترین و اساسیترین نکته دربارۀ احساسات و هیجانات ناخودآگاه آنالیست ثبت و آگاهی نسبت به معنای آنهاست که از طریق تحلیل شخصی آنالیست و ادامۀ کار تحت نظارت آنالیستهای با تجربه صورت میگیرد و درنهایت بخشی از اجزاءِ آگاه و نیمهآگاه یا وجدان آنالیست را تشکیل میدهد. آنها جزئی از درونسازی او میشوند و در مواقع ضروری در رابطه با آنالیزان در دسترس او قرار میگیرند. این فرایند فقط مربوط به مواجۀ آنالیست با موارد مختلف تجربی در تحلیل نیست، بلکه مرتبط با نوعی پختگی و بلوغ حسی-عاطفی طی سالهای طولانی از تجربۀ کاری و زندگی ذهنی آنالیست امکانپذیر است.
فهرست منابع
– Abraham,K (1990). Letter to Sigmond Frued,7 April . In The Complete Correspondance of Karl Abraham.
– Akhtar,S (2014). Psychoanalytic Treatment of Trauma and The Analyst Personality. Psychoanal. Inq.
– Carveth,D. (2018). Psychoanalytic Thinking: A Dialectical Critique of Contemporary Theory and Practice. By Routledge
– Del Loewenthal (2018) Countertransference, phenomenology and research: Was Freud right?, European Journal of Psychotherapy & Counselling
– Freud,S. (1910). The Future Prospect of Psychoanalytic Treatment. S.E., 11
– Freud, S. (1915b). Observations on transference love (Further recommendations on the technique of psycho-analysis III). S.E., 12
– Freud, S. (1917a). Mourning and melancholia. S.E., 14
–Heinmann,P . (1950). On Counter-Transference. International Journal of Psychoanalysis
– Heinmann,P. (1960). Countertransferance . About Children and Children-No-Longer. Tayler & Francise – Library
– Hinshelwood,R.D. (2008). Melanie Klein and countertransference: a note on some archival material. Psychoanal History 2008, 10.
– Hinshelwood,R. (2018). Alive Moments: A Personal Reflection on What Coutertransferance Means. Free Associations
– Laplanche, J. & Pontalis, J. B. (1973) A. The Language of Psycho-Analysis. Counter transferance. Int. Psycho-Anal. Lib. 94
– Meadow,P. (1996). The Myth of The Impersonal Analyst. Mod. Psychoanal. (21)
–Raker,H. (1957). The Meaning and Use of Countertransferance. Psa. Q (26).
– Sedlak,V(2016). The Psychoanalyst’s Normal and Pathological Superegos . International Journal of Psycho-Analysis, 97.
– Sedlak,V. (2019). The Psychoanalyst’s Superegos, Ego Ideals and Blind Spots. Routledge. London and New York.
– اصغرنژاد، طاهره (1400). مقالۀ غول خفته. سایت هم آوا ، بخش مقالات.
[1]. Self observation.
[2]. Neutrality.
[3]. Hate.
[4]. Holding.
[5]. Transference love.
[6]. Erotic transference love.
[7]. Projective identification.
[8]. Action.
[9]. Cross-purposes.
[10]. Perverse.
[11]. Transference-Total Situation.
[12]. Inter-subjective.
[13]. Psychoanalytic encounter.
[14]. Drama.
[15]. Terrors.
[16]. Lose.
[17]. Inter subjective engagement.
[18]. Subjevtive.
[19]. Mutual intersubjectivity.
[20]. Concordant identification.
[21]. Concordant countertransference.
[22]. Complementary identification.
[23]. Complementary countertransference.
[24]. Enactment.
[25]. Empathy.
[26]. Wishes.
[27]. Phantasies.
[28]. Self.
[29]. Sympathy.
[30]. Deny.
[31]. Enactment.
[32]. Agency.
[33]. Role responsiveness.
[34]. Splitting.
[35]. Conscience.
[36]. Intrusion.
[37]. Reality.
[38]. Reparative position.
[39]. Auxiliary superego.
[40]. Ideal ego.
[41]. Ego ideal.
[42]. Perfection.
[43]. Internalize.
[44]. Pre-conscious.