نویسنده: طاهره اصغرنژاد
سوپرایگو در روانکاوی از مفاهیم دشوار و در عین حال بسیار کلیدی است. در تئوریهای مختلف روانکاوی دربارۀ ساختار، شکلگیری و کارکرد آن نظرات مختلفی وجود دارد. بررسی فعلی در تلاش است در عین مطرح کردن برخی از دیدگاهها، دوباره توجه را به این مفهوم در کار کلینیکی جلب کند.
سوپرایگو به عنوان یک ساختار مرکزی در روان اهمیت دارد. به نظر میرسد که در دیدگاههای روانکاوی معاصر توجه به این ساختار کاهش یافته. کاروت (۲۰۱۵) مطرح میکند که قبل از دهۀ ۱۹۶۰ روانکاوان تحلیل سوپرایگو را در مرکز کارشان قرار میدادند، هرچند برخی از آنالیستها هرگز از مفاهیمی مانند «پویایی گناه» و «تنبیه خود» دست نکشیدند ولی رویکردهای جدید در روانکاوی تمایل دارند که بر عواملی مانند تروما، محرومیت، سواستفاده و مسامحه کردنِ مراقب تاکید کنند. بدین ترتیب روانکاوان بهتدریج از مفهوم سوپرایگو دور شده و مواد کلینیکی را بر اساس رابطه با اُبژه، عملیات ایگو و انتقال طبقهبندی کردند و سوپرایگو بهندرت به عنوان موضوع محوری در مواد کلینیکی و تئوریک ظاهر شد. سوپرایگو در روانکاوی تبدیل به «غول خفته» شد.
اصطلاح سوپرایگو اولینبار توسط فروید (۱۹۲۳) در «ایگو و اید» مطرح شد. هرچند او پیش از این، بدون دادن عنوان مشخص آن را تحت عامل سانسور در رویاها، عامل سرکوبی و حس گناه ناخودآگاه شناسایی کرده بود. فروید سوپرایگو را در «ایگو و اید» به صورت یک عامل روان مطرح میکند که از ایگو جدا شده و در عین حال از ارتباط خاص با سایر عوامل [اید و ایگو] برخوردار است و در یک رابطۀ سهگانه با آنها قرار دارد. از نظر فروید سوپرایگوِ ابتدا درونیسازی تصویر والدین است و از سوی دیگر وجه اجتماعی دارد. فرد به عنوان موجودی غریزی ناچار از پذیرش ارزشهای اجتماعی-فرهنگی بوده و انگیزهها و تکانههای ضداجتماعی خود را با استفاده از آنها تعدیل میکند و نهایتاً این ساختار تبدیل به نمایندۀ تمامی ارزشها، احکام و قضاوتهای فرد میشود.
فروید سوپرایگو را در دو سطح مطرح میکند. اولین سطح نوع اُدیپال است، این سطح شکل نرمال و سادهتری دارد. سوپرایگو در این نوع ماحصل غلبه بر «همهتوانی» کودکی است. مطابق فرضیۀ فروید پسر کوچک در ابتدا یک سرمایهگذاری لیبیدویی روی مادر شکل میدهد و از سویی با پدر به عنوان مدل همانندسازی میکند. ولی این دو وضعیت با هم برخورد میکنند. پسر میبیند پدر سر راه او با مادر قرار دارد. حاصل این برخورد کنار آمدن با آن، انکار مالکیت بر اُبژۀ مورد نظر [مادر] و درونی کردن والدین است. کودک مجبور به اطاعت از والدین، فیگور اُتوریته [پدر] و دستورالعملهای سوپرایگو میشود. ولی طبق تفکر فروید سوپرایگو فقط منحصر به دفاع در مقابل پرخاشگری و ترس در دروۀ اُدیپ نبوده، بلکه شکلگیری آن بر اساس عشق نیز صورت میگیرد. در برخی از آثار فروید شواهدی وجود دارد (سدلاک، ۲۰۱۶) که او بیش از پاتولوژی به نقش حیاتی سوپرایگو در سلامت ذهن میپردازد. فروید سال ۱۹۳۹ در موسی و یکتاپرستی مینویسد زمانی که اُتوریته هنوز به عنوان سوپرایگو درونی نشده و زمانی که حس از دست دادن اُبژۀ عشق با دعوی غریزه یکسان است، فرد به خاطر عشق به والدین از دستیابی به غریزه دست میکشد. در این نوشته اطاعت از والدین بیشتر مبتنی بر عشق است تا نفرت و ترس. در آثار فروید مواردی را میبینیم که سوپرایگو بیخطر و حمایتکننده است هرچند تحت بخشی از ایگو قلمداد شده باشد. از سویی دراین آثار شدتوحدت سوپرایگو به شدت آرزوهای سادومازخیستیک، زنای با محارم و سبعیت در فرد بستگی دارد. در فرمولبندی فروید شدت آرزوهای نارسیسیستیک، ناکامی، پرخاشگری با منشا اُدیپ و نحوۀ تجربۀ آن مورد تاکید قرار گرفته است.
فروید (۱۹۱۷) سطح پاتولوژیک سوپرایگو را در «سوگواری و ملانکولیا» به تصویر میکشد. سوپرایگوِ ملانکولیک از همان ابتدا، در تجربۀ تروماتیک با مادر شکل میگیرد. اُبژه در یک زمان انتخاب میشود سپس رابطه با اُبژه به دلیل ناامیدی از موضوع عشق شکسته میشود و سایۀ اُبژه بر ایگو میافتد. دومین سطح توسط «نمایندۀ ویژه» [سوپرایگو] مورد قضاوت قرار میگیرد گویی که او اُبژه است، اُبژۀ ترکشده. به این ترتیب فقدان اُبژه به فقدان ایگو تبدیل میشود. ادراک ملانکولیک از دوست نداشته شدن موجب ایجاد سرزنشی دائمی نسبت به اُبژۀ عشق میشود. که اساس رابطۀ سادومازوخیستیک با اُبژه است. وجه سادیستیک مبتنی بر تهمت زدن مکرر به اُبژۀ عشق و وجه مازوخیستیک مبتنی بر قرار گرفتن در موقعیت یک قربانی است. ملانکولیک اُبژهای را آزار میدهد که توسط او مورد آزار قرار گرفته. سوپرایگو در تعارض درونی بین سوپرایگو و ایگو، ایگو را متهم به بیلیاقتی میکند و در عوض ایگو، سوپرایگو را متهم به سختگیری کرده و آن را مورد حمله قرار میدهد.
ماسی (۲۰۱۵) معتقد است که در فرمولبندی فروید شکاف بین سوپرایگوِ نرمال و همتای پاتولوژیک، پُر نشده است. فروید در «سوگواری و ملانکولیا» وجدان اشباع شدهای را مطرح میکند که همراه با سادیسم قدرتمند موجب برانگیخته شدن یک چرخۀ درونروانی شرور میشود از سویی در «ایگو و اید» از تصویر درونیشدۀ والدین و احکام ارزشمند اجتماعی صحبت میکند. به این معنا که سوپرایگو در یک سو تجلی جامعه و همانندسازی با فیگور پدر است و از سوی دیگر نمایندۀ «ملانکولیای آدمخوار» یا تجلی خالص از رانۀ مرگ است. فروید مینویسد که در اینجا سوپرایگو دیگر تطابقی با درونیسازی والدین ندارد و تاثیر عوامل محیطی و فاکتورهای درونزاد را به میان میآورد. ملانی کلاین دربارۀ تحلیل ملانکولیک فرویدی نوآوری داشته و نظر دیگری را مطرح میکند. او این شکاف را پُر میکند و معتقد به سوپرایگوِ نوزادی است. از نظر او سوپرایگو در ابتدا سادیستیک و بیرحم بوده و شامل اولین درونفکنیهاست. هرچند که این سوپرایگو ماحصل درونفکنی والدین است ولی منطبق با آن نیست و از فانتزیهای سادیستیک نوزاد در موقعیت پارنوئید-اسکیزوئید برمیخیزد. سوپرایگو نمایندۀ اُبژۀ بد است. اُبژه در موقعیت پارانوئید-اسکیزوئید یا کاملاً خوب است یا مطلقاً بد و کودک هر دو را به طور جداگانه [part object] درونفکنی میکند. کلاین در بیمار افسرده احساس گناه را با شدت و نفرت ناخودآگاه نسبت به اُبژۀ بد مرتبط میداند و او نسبت به این آگاهی دارد که این نفرت ممکن است اُبژه را از بین ببرد. کلاین همچنین معتقد است که درونفکنی ناخودآگاه اُبژۀ خوب نیز جنبههای خیرخواهانه و حمایتکنندۀ سوپرایگو را تشکیل میدهد.
کلاین در تئوری خود سیر تحولی سوپرایگو در موقعیتهای دوگانه را مطرح میکند. کاروت (۲۰۱۰) با مفهوم وجدان (conscience) [سوپرایگوِ تحولیافته] به بررسی سوپرایگو در این موقعیتها میپردازد. از نظر او وجدان ظرفیت فرد برای تجربۀ حس گناه است که با غلبه بر شکاف بین «اُبژۀ خوب و اُبژۀ بد» در موقعیت دپرسیو یا موقعیت ترمیم (reparative) ظاهر میشود. با دستیابی به عشق و درونفکنی اُبژۀ خوب به صورت کُل (whole) ورود کودک به موقعیت دپرسیو یا ترمیم ممکن میشود. در حالی که فروید بین سوپرایگو و وجدان تفاوتی نمیگذارد، کلاین وجدان را مرتبط با خروج از نارسیسیزم در موقعیت پارانوئید-اسکیزوئید و ورود به موقعیت دپرسیو یا ترمیم میداند. بدین ترتیب کلاین ریشههای وجدان را در مراحل ابتدایی تحول، در همانندسازی با مراقب اولیه دنبال میکند: میل به مراقبت از دیگران همانطور که خودمان مراقبت شدهایم، کمک کردن به دیگران همانطور که خودمان کمک دریافت کردهایم، دوست داشتن دیگران همانطور که خودمان مورد عشق قرار گرفتهایم و این همان «وجدان» است. وجدان حاصل همانندسازی با مادر بامحبت، آرامشدهنده، پرورنده در فاز پیشاُدیپی (preoedipal) است، همانطور که منشا غیراخلاقی بودن (immoral) حاصل فاز پیشاُدیپی و حاصل همانندسازی با مادرِ پرخاشگر و مادری است که شکنجهگر و محرومکننده است. حضور اُبژۀ بد و مهاجم اضطراب آزارنده، غضب و چرخهای از خشم را ایجاد میکند. تا جایی که فانتزیهای اجتنابناپذیر آزارواذیت ناشی از والدگری بد به تشدید پاتولوژی میانجامد. سوپرایگوِ تنبیهی ریشه در همانندسازی با مادر آزارنده دارد «او به من صدمه میزند، من به او و هر کسی که در انتقال او را نمایندگی کند صدمه خواهم زد.» برای کلاین غلبه بر شکاف عشق و نفرت زمانی اتفاق میافتد که همانندسازی و درونفکنی با «اُبژۀ کُل» صورت گیرد. در این موقعیت اضطراب از نوع افسردهوار و حس گناه از نوع پختهتری است و فرد به سوی ترمیم حرکت میکند. این وضعیت متفاوت از اضطراب آزارواذیت در موقعیت پارانوئید-اسکیزوئید است.
بیماران ما علاوه بر تعارض بین اید، ایگو و سوپرایگو از تعارض بین سوپرایگو و وجدان رنج میبرند (کاروت، ۲۰۱۰). این وضعیت در آنها حس گناه ایجاد میکند. سوپرایگو با حس گناه احساس شرم میکند و نیازِ نارسیسیستیک به تنبیه خود دارد یا به دنبال قربانی جهت تحمیل این عذاب و کم کردن شدت آن میگردد. متعاقب حس گناه سوپرایگو به پرخاشگری دامن میزند ولی وجدان در رویارویی با حس گناه به دنبال ترمیم است. وجدان به دلبستگی، علاقه و عشق دامن میزند. از نظر سوپرایگوِ پیوریتن(۱) گناه توجیهپذیر نیست و تفاوتی بین آرزوها و فانتزیها و اَعمال قائل نیست. قطعاً اَعمال سادیستیک نسبت به اُبژۀ مورد عشق مستحق حس گناه است ولی آرزوها و فانتزیهای متجاوزانه که به عمل درنیامدهاند اگر بیان شوند تا اندازهای راههای خروجی پیدا کرده و بهخوبی تصعید میشوند و با وجدان سازگاری پیدا میکنند. ولی سوپرایگو یک ساختار سادومازخیستیک دارد و مانند وجدان از وجود آرزوها و فانتزیها آگاهی کامل دارد و تمایل به تحمیل درد دارد. سوپرایگو به تنبیه سادیستیک افتخار میکند ولی وجدان به ما آگاهی میدهد که اشتباه کردهایم و مستحق حس گناه هستیم. فرهنگ نارسیسیستیک همۀ انواع گناه را غیرموجه و بیفایده میداند و میخواهد بلافاصله از آن خلاص شود ولی واقعیت این است که ظرفیت تحمل و مقابلۀ سازنده با حس گناهِ ناشی از تخلف شرط پختگی و سلامت روحیروانی است (تأکید از نویسندۀ مقاله). ما باید بتوانیم حس گناه را تحمل کنیم، ابراز ندامت کنیم، عذرخواهی کنیم، طلب بخشش کنیم و تاوان آن را بدهیم. افراد نارسیسیستیک نسبت به پذیرش اشتباهات خود احساسِ غیر قابل تحملی دارند. در این افراد راهِ جبران و ترمیمِ گناه بسته است. در این وضعیت سوپرایگو قدرت را به دست میگیرد و جای ترمیم گناه تنبیه خود را پیش میگیرد یا به دنبال قربانی برای فرافکنی حس گناه و قصاص میگردد. این افراد به جای پانسمان زخمهایی که به دیگری وارد کردهاند به شلاق زدن خود (self) میپردازند، آنها سادیسم را به سوی خود یا دیگری برمیگردانند. این وضعیت متضمن پرخاش بیشتر هم نسبت به خود و هم نسبت به دیگری است.
فروید گناه را با «تنبیه خود» یکسان میپندارد، در صورتی که دومی دفاعی در مقابل حس گناهِ پخته است (کاروت، ۲۰۱۰). بین گناه آزارنده با حس گناه دپرسیو تفاوت وجود دارد، دومی نشاندهندۀ ظرفیت برای «داشتن وجدان» نسبت به دیگری است. وجدان و سوپرایگو هر دو احساساتی مانند رشک و نفرت را اشتباه میدانند ولی وجدان تمایل به ساختاردهی دارد در صورتی که سوپرایگو فقط میخواهد تنبیه کند. حس گناهِ ناخودآگاه برای تفکر یا فرایند ثانویه (secondary process) غیر قابل دسترس است. در این وضعیت فرد باید تقاضای کمک کند، باید تحلیل عمیقتری انجام شود، باید منبع آن کشف شود و عمل ترمیمی روی آن صورت گیرد. در این صورت شدت اتهام سوپرایگویی کاهش مییابد، هرچند کاملاً ناپدید نمیشود چون بخشی از حس گناه ریشه در آرزوها دارد. ولی با این کار حس گناهِ توجیهناپذیر تبدیل به توجیهپذیر شده وتحت فرایندهای ثانویه قرار میگیرد. ویکتور هوگو (۱۸۶۲) در داستان بینوایان، تصویر تکاندهندهای از تضاد بین سوپرایگو و وجدان ارائه میدهد (کاروت، ۲۰۱۵)، ژاور مأمور پلیس بالاخره تحتتأثیر وجدان قرار میگیرد و متوجه میشود که در زیر سینۀ خود چیزی به نام قلب دارد. درنتیجه جهان کاملاً جدیدی در روح او طلوع میکند و او با خورشیدی اخلاقی روبرو میشود که برای سوپرایگوِ او کاملاً ناشناخته است. او خودکشی را انتخاب میکند.
برخی نظریهپردازان در روانکاوی طیفهای مختلفی از سوپر ایگو را در موقعیت کلینیکی مطرح کردهاند. برای مثال فرانکو ماسی (۲۰۱۵) از اهمیت مشاهدۀ سطوح مختلف سوپرایگو میگوید و معتقد است که در کار کلینیکی میتوان سوپرایگوِ نرمال، سوپرایگوِ اولیه یا تنبیهگر و سوپرایگوِ ناشی از ساختارهای سایکوپاتولوژیک را مشاهده کرد و حتی آنها را همزمان در یک بیمار دید. سدلاک (۲۰۱۶) سوپرایگوِ نرمال را مفهومی ناآشنا در روانکاوی معرفی میکند. او میگوید که ما معمولاً در کار کلینیکی با موارد غیرطبیعی از حس گناه و گاه با عدم وجود آن روبرو هستیم. سوپرایگوِ نرمال به قضاوتهای اخلاقی مرتبط با اصل واقعیت و با توجه به شرایط انسانی میپردازد و بهطور مطلق محکوم نمیکند. سوپرایگوِ نرمال سیر تکاملی دارد، باید چشمپوشی از اُبژه صورت گیرد و مشکلات هیجانی رفع و رجوع شود. این مسیر تحولی بیشتر مبتنی بر واقعیت است تا اصل لذت یا رانۀ مرگ. بین اصرار نارسیستک و خواست فرد، ماحصل کار در مواجهه با واقعیت صورت میگیرد. این کار بیشتر بر اساس عشق به اُبژه است تا نابودکردن اُبژه، به عبارت دیگر محصولِ کارکرد «موقعیت دپرسیو» است. هرچند لازم است اضافه کنیم که سوپرایگوِ نرمال یک تماس ملایم با واقعیت نیست، گاه بسیار نقاد بوده و درد غیرقابل تحملی را ایجاد میکند. سوپرایگو در طول زندگی از میانسالی تا سنین پیری، در معرض آسیبهای نارسیسیستیک قرار میگیرد، حلوفصل میشود و تغییروتحول مییابد. ولی سوپرایگوِ پاتولوژیک در زمان استرس، بخصوص در واکنش به آسبیبهای نارسیسیستیک و ناکامی بروز میکند. فروید (۱۹۱۷) از دشواری سوگواری در رویارویی با اُبژۀ ازدسترفته (lost object) مینویسد:
دید کلی این است که فرد هرگز با میل و رغبت از موضع لیبیدینالِ خود دست نمیکشد… این اعتراض میتواند آنقدر شدید باشد که او را از واقعیت دور کند.
مشاهدات فروید نشان میدهد که انکار واقعیت هرگز به طور کامل کنار گذاشته نمیشود و به شکل بالقوه در فرد باقی میماند. هرچند که سوپرایگوِ پاتولوژیک فرد را از درد دپرسیو حفظ میکند ولی او مدام به انتقاد از خود میپردازد و مرتباً تهدید به خودکشی میکند. به نظر میرسد که از یک ناامیدی خطرناک که ناشی از ارزیابی کمتر هیجانی و واقعگرایانه از نحوۀ زندگی و روابط خود است، فرار میکند… کار با بیمارانی که با سوپرایگوِ پاتولوژیک رابطۀ هیجانی دارند، دشوار است زیرا آنها با مهارت آنالیست را به واکنش هیجانی میکشند. مثلاً اگر از گناه ملانکولیک رنج میبرند، نمیگذارند آنالیست به آنها کمک کند. این وضعیت منجر به حس گناه بیشتر میشود و آنالیست در یک دور باطل گیر میکند و به نقد رفتار بیمار میپردازد (سدلاک، ۲۰۱۶)، آنالیست باید در این موقعیتهای کلینیکی نسبت به رفتار مشابه سوپرایگوِ پاتولوژیک یا سوپرایگوِ کمکی (auxiliary superego) آگاهی داشته باشد.
سوپرایگوِ پاتولوژیک بسیار متفاوت از ساختار سوپرایگوِ اولیه است. هرچند اغلب به صورت مترادف مورد استفاده قرار میگیرد زیرا عناصر مشترک مانند دونیمهسازی (splitting)، ایدهآلسازی، سفتی و سختی (concreteness) اغراق و بزرگنمایی دارند. دو قلمروِ پاتولوژیک و اولیۀ سوپرایگو اغلب گیجکننده هستند. تمایز اساسی بین آنها در این است که ساختار پاتولوژیک برخلاف ساختار اولیه فاقد ویژگی تغییر و تبدیل به اَشکال پختهتر است. در سوپرایگوِ اولیه امکان رشد ذهنی وجود دارد: توسط آنالیست درک میشود، مورد تعبیر قرار میگیرد، به بیمار شناسانده میشود، ماهیت بیماریزای آن روشن میشود و بهتدریج تغییر شکل پیدا میکند. در صورتی که نوع پاتولوژیک بهمثابه یک نیروی منفی، مخالف هرگونه رشد ذهنی است و قدرت خود را با تهدید و ارعاب اعمال میکند: بدخواه ، هذیانی ، حسود و غبطهخوار و مرعوبکننده است، تعبیر باعث ایجاد روشنگری نمیشود و تحریفکننده است. ماسی (۲۰۱۵) معتقد است که اینگونه سازههای سایکوپاتولوژیک را نمیتوان مشابه مکانیزمهای سادۀ اولیه دانست. آنها نمایندۀ تحریف پاتولوژیک روان یا به عبارت دیگر اشکال ایدهآل در بخشِ بدِ خود (self) هستند. اَشکال تحریفشدهای که گاه شدید بوده و بهتدریج رابطه با اُبژۀ انسانی را از بین میبرند. سوپرایگوِ پاتولوژیک نشان از ترومای اولیه دارد و در انزوا و فقدان رابطه تحول پیدا میکند. پیدایش آن در غیاب والدین درونی صورت میگیرد و مُهر نفرت نارسیستیک نسبت به نیاز و وابستگی دارد. این مناطق سوپرایگوِ پاتولوژیک فاقد جزئیات، ناکارآمد و تحولنیافته هستند که تبدیل به ساختارهای روانی شدهاند. آنها امکان تغییر به اَشکال پختهتر را ندارند. آنها قابلیت تحلیل شدن ندارند.
۱. پیوریتن (Purita)، پارسایان یا پاکدینان؛ گروهی ازپرونستانهای انگلیسی در قرن شانزدهم و هفدهم.