قطع عضو خون‌آلود: بررسی نخستین رویا در روانکاوی

نویسنده: جرج اتوود
مترجم: آرش مهرکش

 

در اوایل آموزش بالینی‌ام، روانکاو مدرس در سمیناری می‌گفت هر درمانگری باید توجه ویژه‌ای به اولین خوابی داشته باشد که بیمار تعریف می‌کند. او توضیح داد این رویا به طور نمادین محتوا و مسیر کل درمان را پیش‌بینی می‌کند. من به این داستان بدبین بودم، ولی باید اذعان کنم که بیش از نیم ‌قرن تجربۀ بالینی‌ تا حد زیادی این ایده را تأیید می‌کند.

نخستین رویایم به عنوان بیمار در اولین‌ تجربۀ روانکاوی‌ام چه بود؟ آیا محوری‌ترین جنبه‌های تجربۀ درمانی‌ام را که بعدها نمایان شد، پیش‌بینی می‌کرد؟
در شب بعد از نخستین جلسه‌ام با خانم درمانگری که برای چهار و نیم سال دوبار در هفته او را ملاقات می‌کردم، این رؤیا را دیدم. آن موقع ۲۸ساله بودم. کابوسی خردکننده بود. اسمش را قطع عضو خون‌آلود گذاشته‌ام. خواب دیدم در امتداد جاده‌ای به سوی روسپی‌خانه‌ای حرکت می‌کنم، با این هدف که تجربۀ جنسی مطلوبی داشته باشم. باید بگویم عادت ندارم با روسپیان باشم ولی در رؤیایم یا حداقل در محتوای آشکارش، دقیقاً مشغول همین کار بودم.

جاده به دروازه‌ای می‌رسید که ورودی ملکی با بنای چندطبقۀ بزرگی بود. گویی می‌توانست همان خانۀ خورشید دم سحر معروف باشد. زن بسیار جذابی با موی بلوند از خانه بیرون آمد و به من نزدیک شد. جلوِ من زانو زد. لبخند زد و دهانش را باز کرد. اما بعد، به جای این‌که اتفاق جنسی‌ای بیفتد، دست راستم را گرفت و به‌آرامی آن را درون دهان و گلویش فرو برد. ناگهان با تمام قدرت گاز گرفت و دستم را از مچ قطع کرد. خودم را عقب کشیدم، در‌حالی‌که خون از محل قطع عضو می‌پاشید و فوران می‌کرد. احساس ترس و بهت تحمل‌ناپذیری داشتم.

چهل ‌و سه سال است به این خواب فکر می‌کنم. آن موقع درباره‌اش با روانکاوم حرف زدم و بعدها با دانشجویان و همکاران و دوستانم. در ادامه شرحی از آنچه فهمیده‌ام، آوردم.

من نخستین روانکاوی‌ام را با واهمۀ زیادی شروع کردم. هرچند در روانشناسی بالینی مدرک دکتری گرفته و آموزش‌های فوق‌دکتری متنوعی را هم پشت سر گذاشته بودم ولی هیچ‌گاه به دنبال مشاوره یا درمانی برای خودم نرفته بودم. من کسی بودم که دیگران برای کمک نزدم می‌آمدند، نه این‌که خودم بخواهم دست یاری به سوی کسی دراز کنم. به‌هرحال، دانش بالینی روبه‌رشدم را به‌کار گرفتم و به‌وضوح به این پِی بردم که چطور زندگی‌ام تحت تأثیر فقدان‌های تروماتیک دور و نزدیک بوده. آن موقع از احساس افسردگی و غمی رنج می‌بردم که لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت. برایم روشن شده بود که دوران اتکا به خود به سر رسیده.

برای اولین ملاقات به خانۀ روانکاوم رفتم، جایی که دفتر کارش هم بود. از خانه بیرون آمد و با اشاره مرا به درون خانه دعوت کرد. او بلوند و خیلی جذاب بود. در دفترش نشستیم و پس از چند لحظه گفت: «خوب، به من بگو چه‌چیزی تو را اینجا آورده؟» نفس عمیقی کشیدم و سپس خلاصۀ کاملاً فکرشده‌ای از مورد جرج اتوود چهارم ارائه دادم. حدود ۴۰ دقیقه صحبت کردم و تاریخچه‌ای دقیق از فقدان‌های تروماتیک و فرمول‌بندی‌ای از مجموعه راه‌کارهایی را مطرح کردم که برای کنار آمدن با آن‌ها به‌کار گرفته بودم. بدون لحظه‌ای تردید، تجربه‌های مربوط به بیماری و مرگ مادرم در کودکی‌ام را شرح دادم. دربارۀ از هم‌ پاشیدن نخستین ازدواجم، درد حاصل از پایان دلخراش رابطۀ عاطفی بعدی و بهت و رنج ناشی از خودکشی تازۀ بهترین دوستم حرف زدم. صحبت‌هایم بسیار منسجم و سازمان‌یافته، اما قصۀ غم‌انگیز فقدانی پس از فقدانی دیگر بود. روانکاوم بعد از آن‌که به‌دقت به ارائه‌‌ام گوش داد، چند جمله گفت، عین کلماتش را به یاد دارم.

«از این‌که این سرگذشتت را برایم گفتی، ممنونم جرج. دوست دارم باز هم بیایی. به گمانم اگر هفته‌ای دوبار بیایی خوب باشد و می‌خواهم روی کاناپه دراز بکشی. یک چیز دیگر: دفعۀ بعد که آمدی، پیشنهاد می‌کنم روانشناس را بیرون در بگذاری».
آن‌طور که یادم است، آن موقع واکنش زیادی به صحبت‌هایش نشان ندادم، جز این‌که احساس خوبی داشتم از این‌که مرا به عنوان بیمار پذیرفته و فکر کردم در آغاز فرایندی طولانی هستم. آن روز، آخر شب خوابم برد و آن خواب وحشتناک را دیدم.

تا‌به‌حال به شباهت روسپی‌ها و روانکاوها فکر کرده‌اید؟ خیلی شبیه هم‌اند: پول می‌دهید و توجه می‌گیرید. اما این روسپی -این روانکاو- در خوابم به طرز خوفناکی به من آسیب زد. او در عین جذابیت و بلوند بودن، لبخند ‌به ‌لب و دوستانه با دندان‌هایش دست راستم را گاز گرفت و همان‌جا از شدت خون‌ریزی داشتم می‌مُردم.
اولین فکرهایم را دربارۀ این خواب به یاد دارم. همگی حول تصویر فقدان بودند: فقدان دستم، فقدان مادرم، فقدان عزیزانم. به نظرم رسید شاید ذهنم چنین تصویر فاجعه‌باری را تولید کرده، تا به نوعی به من هشدار دهد اگر اجازه دهم روی کسی غیر از خودم حساب باز کنم، ممکن است چه بر سرم بیاید. روانکاوم تعبیری برای این رویا ارائه نداد و به جایش منتظر فکرهای من ماند.

چند سال بعد زمانی که روانکاوی‌ام به پایان رسیده بود، در حین گفت‌وگو با یکی از دانشجویانم اتفاق مهمی برای رمزگشایی این رویا افتاد. دانشجویم پرسید: «جرج، فکر می‌کنی چرا دستت بود؟ چرا گوش یا چشم یا پایت نبود؟ ممکن است به این مربوط باشد که چقدر خودت دست‌به‌کارمدیریت خودت و رویدادهای زندگی‌ات هستی؟» ناگهان جرقه‌ای در ذهنم زده شد که من بحران‌های زندگی‌ام را از طریق مجموعه‌ای از استدلال‌ورزی‌ها دستکاری می‌کنم، به این طریق که از سرگذشتم با همۀ تروماهایش نظریه می‌سازم. این نظریه‌ها همان‌هایی بودند که در بررسی گذشته و پویایی‌های روانی شخصی‌ام به روانکاوم ارائه کرده بودم. آنجا یک روانشناس بود که صحبت می‌کرد و روانکاوش را از فهم سازمان‌یافته‌ای مطلع می‌کرد که در مرور موارد مختلف تاریچۀ تروماتیکش بدست آورده بود. این انفصال، این فرار از آشفتگی و فقدان خردکننده به سوی انسجام کمک کرده بود تا طوفان‌ها دور نگه داشته شوند، طوفان‌هایی از احساسات دردناک تحمل‌ناپذیر.

روانکاوم به من گفته بود: روانشناس را بیرون در بگذار. بعد از این‌که گذاشت داستانم را تعریف کنم، بین آنچه می‌توانستم درون اتاق بیاورم و آنچه پذیرفته‌شده نبود و باید بیرون در می‌گذاشتم، خطی کشید. اما «روانشناس» تنها یارِ من برای چیره شدن بر رویدادهای زندگی‌ام بود و حالا باید مرخصش می‌کردم؟ اظهارات روانکاوم را نفهمیده بودم، ولی همچون زخم وحشتناکی به نظرم می‌آمدند. این اظهارات همان‌طور که خوابم نشان می‌داد، من را از اصلی‌ترین روشم برای بقا محروم می‌کردند. بعد از آن، برای اطاعت از دستورش تلاش کردم تا خودم را از دست روانشناس خلاص کنم و در نتیجه در شدیدترین افسردگی عمرم فرو رفتم. در‌حالی‌که سرشار از درد بودم، همۀ احساسات خوبی که به خودم داشتم ناپدید شدند و وارد تاریکی شدم.

می‌توان گفت رویای قطع عضو خون‌آلود، در واقع محتوای درمان پیش رو را پیش‌بینی می‌کرد. خونی که فوران می‌کرد، به‌طور استعاری نمادی از افسردگی‌ای بود که تا آن موقع کم‌وبیش مهار شده بود، اما حالا با شدت وحشتناکی منفجر می‌شد. هرچند هنوز گاهی فکر می‌کنم آیا سیل آن احساس‌های تیره واکنشی به خودِ روانکاوی با آن حملۀ زودهنگامش، به شیوۀ بقای احساسی من در عبور از همۀ تروماهای جوانی و اوایل بزرگسالی‌ام نبود؟ به من گفته بود: روانشناس را بیرون در بگذار. به او اعتماد و رهنمودش را اجرا کردم. اما با این کار کسی را از دست دادم که تمام دنیای من را کنار هم نگه داشته بود. آقای محترم تیزبینی که دست یاری‌اش در امور زندگی‌ام بود. اگر روانکاوم طور دیگری به ارائۀ بیش‌ازحد سازمان‌یافته‌ام پاسخ می‌داد، مسیر درمانم چگونه رقم می‌خورد؟ اگر گفته بود «جرج، آنچه گفتی خیلی قابل درک است. می‌خواهم بدانی که می‌فهمم این فکر کردن چقدر برایت مهم بوده و به تو کمک کرده تا وقتی مهمترین افراد زندگی‌ات را از دست دادی، در اوج آشفتگی نظمی بیافرینی. می‌خواهم پیشگویی کنم: من و تو قرار است با هم خیلی خوب کنار بیاییم. اگر دوست داشته باشی می‌توانی در جلسات‌مان روی کاناپه دراز بکشی.» اگر این پاسخ را داده بود، تقریباً مطمئنم که رویای قطع عضو خون‌آلودی در کار نبود. شاید به جایش رویای بازی و سرگرمی‌های لذت‌بخش در خانه‌ی خورشید دمِ سحر را می‌دیدم و شاید افسردگی‌ای که به قعر آن فرو رفتم، آن‌‌قدرها بد نمی‌شد. به نظرتان باید سعی کنم پولم را پس بگیرم؟

اولین رویای فرد در روانکاوی به احتمال خیلی زیاد درون‌مایۀ چیزی را نشان می‌دهد که در طول روان‌درمانی ظاهر و غالب می‌شود. اما چطور می‌تواند شکل دیگری داشته باشد؟ رویاها بیانگر دنیای ذهنی رویابین‌اند و مسائلی که قرار است در روانکاوی با آن سروکار داشته باشیم، به احتمال بسیار زیاد از همان آغاز مهم و برجسته‌اند. اما این رویا تصویرش را از نقش پردۀ بیناذهنیتی می‌گیرد، پرده‌ای که درحال شکل‌گیری است و شامل حضور روانکاو درگیر می‌شود. همزمان کل الگویی که روانکاو نشان می‌دهد و در طول زمان رمزگشایی می‌شود، از مکالمۀ بین دو جهان ذهنی نشأت می‌گیرد، جهان بیمار و جهان روانکاو، این دو جهان قدم‌به‌قدم با تأثیر همکارانۀ هر دو تعیین می‌شوند. مدرس من در آن سمینار روانکاوی قدیمی به‌درستی روی اهمیت نخستین رویا تأکید می‌کرد. اما او دکارتی فکر می‌کرد و برایش واضح نبود که همۀ پدیده‌های بالینی را در بافتاری بیناذهنیتی ببیند.

گاهی خودم را کنجکاو می‌بینم که انگیزۀ روانکاوم از گفتن آن کلمات سرنوشت‌ساز چه بود: روانشناس را بیرون در بگذار. چه چیزی او را به این سو سوق داد تا دست مرا با یک گاز از جا بکَند. الان که به عقب نگاه می‌کنم، به نظرم کلماتش تا حدودی پرخاشگرانه است، انگار به‌زور بخواهد مرا جای درست بگذارد. وقتی دندان‌ها روی هم آمدند با نیرویی درنده‌خو این کار را کردند: خِرررچ! شاید بار شرح پیراسته و خلاصه‌ای که از سرگذشت و تکاپوهای روانی‌ام ارائه داده بودم، برای او سنگین یا شاید حتی کمی ترسناک بود. چنین واکنشی می‌تواند قابل درک باشد. اما انگار به شکل بدی به من آسیب زد. بسیار غم‌انگیز است که نخستین درمان من چنین پیش‌درآمد تلخی داشته و از آن غم‌انگیزتر این است که نه او و نه من، هیچ‌کدام نفهمیدیم چه شد. راستی، دست آخر توانستم به این قبیل چیزها آگاه شوم و افسردگی‌ام در نهایت بهتر شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *