نویسنده: جرج اتوود
مترجم: آرش مهرکش
بخش نخست
چند سال پیش در کنفرانس روانکاوی در جایگاه مخاطبان نشسته بودم. روانکاو مشهوری «درمان موفق» مردی را شرح میداد که به نوروز وسواسِ اجباری دچار بود. بیمار پیش از شروع روانکاوی دو سمپتوم اجباری اصلی داشت که برای سالیان دراز با او بودند. اول، اینکه هر صبح و اغلب در مواقع دیگر روز، احساس میکرد باید همۀ کابینتهای خانه را باز کند و کشوها را بیرون بکشد. سپس کابینتها را میبست و کشوها را سرجایشان برمیگرداند. دوم، هر روز مکرراً ناگزیر بود که به شمال، جنوب، غرب و شرق خم شود، همیشه دقیقاً به همین ترتیب.
سخنران هفت سال جلسات روانکاوی را توصیف کرد و شرح وقایعی را از پیشرفتهای رابطۀ رواندرمانیای داد که همواره سه جلسه در هفته بود. رقابتهای خواهر-برادرانه، مشکلات آموزش توالت رفتن در سالهای نخست زندگی و کشمکش با کمالگرایی والدین محوریترین مضامین این گزارش بودند. رؤیاهایی که بهطور نمادین جلوهای از این تجربهها بودند تعریف و تحلیل شدند. طبق توصیف او بیمار همیشه سر ساعت در جلسات حاضر میشد، هنگامی که قبض جلسات را از روانکاو میگرفت، سریعاً پرداخت میکرد و در کل دوره، همیشه لباسهای بسیار تروتمیز میپوشید. کل این فرایند روانکاوی به نظر گفتوگوی محترمانهای بین دو آقا میرسید و سمپتومهایی که بیمار با آنها وارد درمان شد –باز و بسته کردن کابینتها و کشوها و خمشدنها- آنطور که گفته شد، درمان و ناپدید شدند. روانکاو ادعا میکرد که نوروز بیمار را «مداوا» کرده؛ به یاد دارم همینطور که به این ارائهی گیرا گوش میدادم حس کردم چیزی درون شکمم میسوزد. با خودم گفتم: «چیزی سر جایش نیست، همه چیز زیادی بینقص است.»
تصمیم گرفتم سؤالی را مطرح کنم و کردم: «پس خونریزیاش کو؟»، سپس توضیح دادم که هرچند هرگز نگفتهام کسی را مداوا کردهام ولی همیشه در موقعیتهایی که به گمانم کمک قابل توجهی به کسی کردهام، سراپایم پُر از خون شده بود. این خون از گامهای اشتباه برخاسته بود، از زنده شدن تروماها و مقاومتهای سفتوسخت، از گسستگی بین تجربههای من و تجربههای بیمار، از احیا و تجربۀ دوبارۀ زخمهای قدیمی، از آسیبهای تازۀ امروز که زاییدۀ حماقت و عدم حساسیت من بوده و نیاز بیمار به کسی که دقِ دلش را سر او خالی کند.
سپس دل را به دریا زدم و برای موردی که شرح داده شده بود، تعبیر دیگری ارائه دادم. این خودزنیِ من در این بعدازظهر طاقتفرسا بود. گفتم شاید غیاب خونریزی نشانهای از این است که در زندگی بیمار چیزی به طور اساسی تغییر نکرده، زندگیای که همیشه تحتالشعاع خشنود کردن منابع قدرت بوده است. شاید زندگی بیمار درونمایۀ پیروی، سربهراهی و حفظ نظم موجود داردادامه دادم آیا ممکن است که سمپتومهای اصلی که خم شدن به جهات جغرافیایی و باز و بسته کردن کشوها و کابینتها بود با سمپتومهای جدیدی جایگزین شده باشند: یعنی با وقتشناسی سر جلسات روانکاوی حاضر شدن و با وظیفهشناسی هزینه را پرداخت کردن؟ حتی گفتم احتمالاً بیمار الان بهجای شمال و جنوب، به سوی روانکاوش خم میشود. اما آیا این پیشرفت است یا تکرار همان قصۀ قدیمی؟
برخی روانکاوان مجرب حاضر در سخنرانی برخاستند و یکصدا نظرات و پرسشهای مرا مهمل نامیدند. آنها از جمعیت مخاطبان پرسیدند آیا منطقی است عملکرد روانکاوان را بر این اساس ارزیابی کرد که آنها غرق در خون شدهاند یا نه. احساس کردم هیچ دوستی در آن اتاق ندارم و بیآبرو شدم.
این داستان دنبالۀ کوتاهی هم دارد. دقایقی بعد از صحبتش پیش سخنران نشستم و دربارۀ وضعیت کنونی بیمار پرسیدم. گفت بیمار از اینکه داستانش در جلساتی در سراسر کشور نقل میشود، بسیار مشعوف است. روانکاو از بیمار اجازۀ کتبی گرفته بود تا از شرح درمانش در چنین ارائههایی استفاده کند. سپس از او پرسیدم: «با این نگاه که بیمار علاقه دارد شما را خشنود کند، حتی اگر نگرانیهایی دربارۀ استفاده از داستانش داشت، آیا راحت بود پیشنهادتان را رد کند؟» روانکاو کمی فکر کرد و پاسخ داد «نه احتمالاً.»
من فکر میکنم خونریزی لازم است.
بخش دوم
یک روز که در حیاط پشتی خانۀ برنارد برندشفت، نویسندۀ کتاب به سوی روانکاوی رهاییبخش، در بلایر کالیفرنیا بودم این جمله را به من گفت: «میدانی جرج، یک رواندرمانی عمیق همیشه شاخبهشاخ[1] شدن است.» با خودم فکر کردم که قطعاً درست میگوید. رواندرمانی جدی همیشه نبردی تنبهتن است و در نتیجۀ آن خون جاری میشود.
حریف ما در پیکاری که شکل میگیرد بیمار نیست، دنیایی است که عموماً ریشه در تروما و راهحلهایی دارد که مدتها پیش ساخته و بافته شدند، دنیای گذشتهای که هنوز نگذشته، تاریخی که در اکنونی ابدی زندگی و مرور میشود. آینده در این دنیا قلمروِ امکانات مثبت و منفیای نیست که هنوز محتوایشان تعیین نشده. بلکه آینده مقرر شده و تا ابد محکوم به تکرار بیپایان مضامین گذشته است. جنگی که آغاز میشود بین این دنیاست و جهانی که ابتدا مجازی بوده، جهانی که فقط در اشاراتی بیرمق هویداست و قلمروِ عوامل بالقوهای است که تلاشی خارقالعاده و حتی قهرمانانه میطلبد تا به واقعیت بپیوندند و هستی یابد. درمانگر بازنمای این دنیای دوم است، او از آینده آمده تا با نیروهای حاکمی که بیمار را محبوس کردهاند بستیزد. در این نمایشی که به پا میشود، حضور اعتباربخش درمانگر به مثابه یک انسان، الزامی است. شاندور فرنتزی در آثارش به ویژه در یادداشتهای بالینی که در ۱۹۸۸ منتشر شد، فرایند دردناک و اغلب پرخونِ سالها درمان بیماران بهشدت ترومادیده را شرح میدهد. در یادداشت روز هشتم مارس ۱۹۳۲ با عنوان روانکاو به مثابه مأمور کفنودفن اینها را مینویسد:
دستآخر به این نتیجه رسیدهام که روانکاو را از کار گریزی نیست: هرچقدر هم مطابق میلش رفتار کند یا تا حد امکان مهربان و آرام باشد، آخر زمانی میرسد که باید قتلی را که پیشتر نسبت به بیمار مرتکب شدهاند، دوباره با دستان خود تکرار کند. اما برخلاف قتل اصلی، اینبار او اجازه ندارد که احساس گناهش را انکار کند (فرنتزی، ۱۹۳۲، ص. ۵۲).
جنگ این دو دنیا چقدر طاقتفرساست: درد بیاندازه، هم برای بیمار و هم درمانگر. در تلاش بودم تا به یکی از این شدیدترین کشمکشهایی که داشتهام فکر کنم. زمانی با زنی کار میکردم که در کودکی زمان درازی قربانی سلسله تجاوزهای جنسی فجیع برادر بزرگ و پسرعمویش بود. این تجاوزها بین ۴ تا ۱۰ سالگیاش روی داده بود. هر خاطرهای که به این رویدادها مربوط میشد در نوجوانی و اوایل دهۀ بیستسالگی از حافظهاش ناپدید شده بود، اما در اوایل درمان دوباره کمکم یادآوری میشدند. او برای من نامه مینوشت. قلم در خون خود میزد و از انزجارش نسبت به خود میگفت، از اینکه مرگش ضروری و اجتنابناپذیر است. تنها راهی که یافته بودم تا جلوِ خودکشیاش بایستم، این بود که سالهای طولانی هرروز با او صحبت کنم. این سفر دشوار بیمارم در آغاز در تاریکی ممتدی از مرور ذهنی میگذشت. به نظر میرسید تنها چیزی که او را زنده نگه داشته بود، این بود که خودم را از هر نظر همهروزه در دسترسش گذاشته بودم. به یاد دارم که چند نفر از همکارانم به من توصیه کردند که زمان زیادی را به او اختصاص ندهم وگرنه بذر وابستگیای را میکارم که از قرار معلوم ناسالم است. من نتوانستم به چنین توصیهای گوش کنم و از کسانی که آن را گفته بودند، فاصله گرفتم. البته برای خودم سؤال بود که آیا درست میگویند یا نه و در نتیجۀ این هشدارهایشان دچار رنج جانکاهی شده بودم.
امروزه در میان بسیاری از روانشناسان بالینی چنین عقیدهای هست که در رواندرمانی تروما راه میانبری وجود دارد، رویههای خاصی که میتوانیم به کارشان بگیریم تا کشمکشهای طاقتفرسای فلاشبکهای غالب و کابوسهای وحشتناک و افسردگیهای مزمن با میل به خودکشی و بازآفرینی خطرناک تاریخچۀ تروماتیک را دور بزنیم. من به این روشها باور ندارم. به نظرم اگر میخواهیم شانسی برای بهبود و شفا وجود داشته باشد، بهتر است حوصله کنیم. هرچند وقتی در هفتخان این مسیر طولانی فرو رفتهایم، شنیدن چنین صحبتهایی دربارۀ جدیدترین راههای فوری نومیدکننده است.
ممکن است بپرسید درمان بیماری که قربانی تجاوزهای جنسی سادیستیک بود چه شد. این پاسخم است: کوه اورست را تراشیدیم، با یک قاشق.
رواندرمانی چنین سوءاستفادههای عمیقی، این حال و هوا را دارد: کندن کوه ۸۸۰۰ متری با قاشقی کوچک. ربع قرن زمان برای کامل شدنش لازم بود، جنگ دنیای نور و دنیای ظلمت. در این سفر دراز تلاشهای خطرناکی برای خودکشی وجود داشت، همچنین هجوم فیزیکی بیمار وقتی مرا با متجاوزانش اشتباه میگرفت، تلاشهای غمانگیز برای اغوای جنسی و یادآوری و مرور تکتک رویدادهای تروماتیکی که گویا هرگز اتفاق نیفتاده بودند. در چنین مواردی تجربۀ بیمار اینگونه است، چیزی را تاب آورد که زنده بیرون آمدن از آن ناممکن باشد -او میگوید این درد بینهایت و ابدی است. اما نیست. مسئله اینجاست که جراحات عاطفی جدی هستند و پردازش آنها زمان زیادی میطلبد. این کل داستان است.
البته همۀ تلاشهای رواندرمانی ما به این اندازه دشوار نیستند، اما کمک به کسی که در زندگیاش چیزی شدیداً بد پیش رفته، آنطور که برندشفت میگفت، همیشه کشمکشی شانهبهشانه لازم دارد و با خونریزی همراه است. بااینحال، مشاهدۀ زمانی که این کشمکش به پایان رسیده، لذت زیادی هم دارد.
بخش سوم
اما آیا واقعاً درست است بگوییم برای اینکه رواندرمانی موفق باشد باید خون ریخته شود؟ آیا مثالهایی وجود ندارند که درمانگر و بیمار باهم خوب پیش روند و بدون کشمکش و اختلال جدی فرایندی شفابخش روی دهد؟ ممکن نیست پیوندی از تفاهم از همان ابتدای کار شکل گیرد و آنگاه در محیطی از همکاری و اعتماد پایدار، سفری برای غلبه بر تروماهای جدی انجام شود؟ آیا هر موقع بیمار و درمانگر همآهنگ هستند، باید آن را تسلیم مطیعانه در برابر منابع قدرت ببینیم، آنطور که در شرح روانکاوی بخش اول این مقاله بود؟ در ادامه نظرات من دربارۀ این پرسشها آمده.
طبق تجربۀ من همیشه خونریزی پای ثابت ماجراست اما گاهی این خونریزی به معنای تصادم رابطۀ درمانی نیست. مثلاً من ۳۵ سال با زنی کار کردم که در طول مسیری که همسفر بودیم همواره به نظرش خیلی نرم میرسیدم: هیچگاه تنشی بین ما نبود، بدهبستان ما همیشه دوستانه بود و همیشه میگفت من «معجزهای» در زندگی او و «پناهگاه امن روزهای طوفانیاش» بودهام. در رابطۀ طولانی ما شفای زیادی حاصل شد. او در دوران کودکیاش قربانی بدترین تجاوزهای جنسیای بود که من در نیم قرن تجربۀ بالینی دیده بودم. از دو سالگی پدرش هفتهای یکی دوبار از او سوءاستفادۀ جنسی میکرد و این تا نوجوانیاش ادامه داشت. سوءاستفادهها در تمام این دوران مخفی مانده بودند تا در نهایت وقتی یکی از بستگانی که به دیدن آنها آمده بود، مچ پدر را هنگامی که به برادر کوچکتر بیمارم تجاوز مقعدی میکرد، گرفته بود. در این نقطه خانواده از هم منهدم شد و پدر را دستگیر کردند. کمی بعد بیمار من دچار دورههای روانپریشی شد که به مدت چند سال زندگیاش را مختل کرد. کار ما آنجا شروع شد.
در نخستین جلسه از او خواستم از تجربههای کودکیاش بگوید. او حملههای جنسی پدرش را شرح داد که نیمهشبها در اتاقخوابش و همچنین در حمام وقتی آن دو در خانه تنها بودند، روی میداد. وقتی اتفاقهای حمام را شرح میداد که شامل دخول دهانی، مقعدی و واژنی هم میشد، به لرزه افتاد و از تصاویر مکرری که در دوران بستریاش در بیمارستان در خوابهایش ظاهر شده بودند، با من سخن گفت. رؤیاهایش دربارۀ کیسههای پلاستیکی قهوهای بودند که به خانۀ آنها تحویل داده میشدند و پُر از گوشت خام در حال خونریزی بودند. از کیسهها خون میچکید و در اتاق نشیمن پاره میشدند. او نمیتوانست دربارۀ این تصاویر ترسناک چیزی بگوید، اما واضح بود که کیسههای پارهشده نمادی از درهم شکستنِ گسست او بودند، گسستی که ]به عنوان سازوکاری دفاعی[ بهکار برده بود تا از پس تاریخچۀ سوءاستفادهها بربیاید و در نتیجه حالا با سِیلی از خاطرات و احساسات وحشتناک روبهرو میشد. درحالیکه به داستانش گوش میدادم، احساس کردم غرق درخون گوشت خام میشدم. احساس بسیار بدی بود و دلم میخواست بالا بیاورم. تصویری از ذهنم گذشت که بیمارم را سلاخی میکنند.
من و او برای سه دهه بهشکلی استثنائی باهم خوب پیش رفتیم و حتی کوچکترین اصطکاکی بین ما اتفاق نیفتاد. اما کار ما در حمام خون شروع شد. رواندرمانی افرادی که چیزی در زندگیشان خیلی بد پیش رفته، همواره کشمکشی پُر از چالش است اما این نبرد همیشه به شکل اختلاف بین بیمار و درمانگر نیست. گاهی اوقات، مثل همین مورد، از همان ابتدا تفاهمی ایجاد میشود و همبستگی عاطفی پایداری شکل میگیرد و پلی میزند به دنیایی ورای جراحات گذشته. هرچند ممکن است کار در مقاطعی بسیار سخت شود و هر تلاشی برای دور زدن این دشواری کار را بهتر که نکند هیچ، بدتر هم کند.
مثالهایی که آوردم پُر از خون بودند، چه به معنای لغوی و چه استعاری. اما سفر طاقتفرسای رواندرمانی چندین چهره دارد. گاهی مبارزهای دیرپا بین نور و ظلمت است، گاهی صعودی دردناک به قلهای بلند با سُر خوردنهای بیپایان یا خشت به خشت ساختن قلعهای است که مدام فرو میریزد تا در آخر پابرجا بماند. با همۀ اینها اغلب خون دیده میشود.
یکبار اوایل کارم به عنوان معلم، زنی را دیدم که گفت دوست دارد دربارۀ علایق من به پیراروانشناسی با من مصاحبهای داشته باشد. همینطور که با بیخیالی به سؤالاتش دربارۀ مطالعاتم دربارۀ تلهپاتی و پدیدههای فراطبیعی پاسخ میدادم، دستش را داخل کیفش کرد و شیشه و چکشی کوچک بیرون آورد. شیشه را شکست، خُردش کرد و مچش را زد، خونش کف دفتر من ریخت. من پریدم به سمت او تا جلوِ خودزنیاش را بگیرم و مچش را در حولهای پیچیدم تا خونریزی بند بیاید. مشخص شد که ما در آغاز سفری دراز به عمق تاریکی هستیم. تروماهای بسیاری که در سالهای بعد رو آمدند حول مداخلات پزشکیای بود که در اوایل و میانههای کودکیاش روی داده بودند، این مداخلهها که از نظر هیجانی فاجعهبار بودند شامل چندین جراحی سنگین میشدند. همۀ اینها در بستر خانوادهای اتفاق افتاده بود، که با او از سر نادیدهانگاری و سوءاستفاده برخورد میکردند. در نهایت توانستم به این فهم برسم که او با خودزنی جلوِ چشمان من و ریختن خونش کف اتاق میخواست دریچهای را به جراحی زودهنگامی باز کند، جهانی که او بیرحمانه آزارگر تجربهاش کرده بود.
جاری شدن خون خوب است وگرنه چطور حقیقت یافته و گفته شود؟ اگر خون زیادی نباشد، بعید است چیز خیلی ارزشمندی روی داده باشد (اتوود، ۲۰۱۷).
[1]. Mano a mano.