توماس آگدن(۱)
ترجمۀ پیوند جلالی
ما هرگز از کاوش دست نخواهیم کشید
و در پایان این کاوشها
به نقطۀ عزیمت خود بازمیگردیم
و آن را از نو میشناسیم.
تی. اس. الیوت، «Little Gidding».
دانلود پی دی اف مقاله نکاتی دربارۀ انتقال و انتقال متقابل در اولین جلسۀ روانکاوی
مفاهیم و فنون روانکاوی در صورتی طراوت و تازگی خود را حفظ خواهند کرد که روانکاو آنها را مدام کشف کند. او باید به خود اجازه دهد تا ایدهها و پدیدههایی که مسلّم فرضشان کرده هربار از نو شگفتزدهاش کنند. برای مثال، باید بتواند از حضور فراگیر ذهن ناهشیار، از قدرت پدیدۀ انتقال[۱] و از سرسختیِ مقاومت[۳] عمیقاً متحیر شود و آنگاه فقط به هنگام بازنگری از نامهای آشنا برای توصیف این پدیدههای نویافته استفاده کند. اگر روانکاو همواره به خود اجازه دهد درمانگر مبتدیای باشد که هست، بعضی اوقات فرصتی دست میدهد تا از آنچیزی که تصور میکرد میشناسدش درس بگیرد. این مقاله مجموعهای از اندیشههاست خطاب به خودم (و دیگر تازهکارها) دربارۀ شروع تئاتر روانکاوی با نگاهی ویژه به انتقال و انتقال متقابل[۳]. قصد ندارم تحلیلی جامع ارائه دهم، چراکه این موضوع تقریباً به همۀ جنبههای نظریه و فن روانکاوی مربوط میشود. نقطۀ شروع بحثم دربارۀ اولین جلسۀ روانکاوی این ایده است که فرایند تحلیل در اولین جلسه تفاوتی با فرایند تحلیل در جلسههای دیگر ندارد: در جلسۀ اول روانکاو همانقدر روانکاو است، بیمار همانقدر بیمار و تحلیل همانقدر تحلیل که در سایر جلسهها.
خلق اهمیت روانکاوانه
هرآنچه روانکاو در اولین جلسۀ تحلیل رودررو انجام میدهد باید بیمار را تشویق کند تا به معنای تجربۀ خود فکر کند. باید با بدیهیترین چیزها در ذهن بیمار طوری برخورد شود که گویی دیگر بدیهی نیستند؛ برعکس، چیزهای آشنا باید مایۀ شگفتی ما باشند، باید ما را به فکر فرو ببرند و در موقعیت تحلیلی از نو خلق شوند. افکار و احساسات بیمار و همچنین گذشته و حال او اهمیتی تازه مییابند. در نتیجه، خود او اهمیتی پیدا میکند که پیشتر از آن بهرهمند نبوده است. در بافت تحلیلی شکل خاصی از مهم بودن پدید میآید که مختص همان بافت است. برای درمانجو اتاق مشاوره فضایی عمیقاً ساکت است که در آن باید صدای خود را بیابد و داستان خود را روایت کند. این صدا صدای افکار اوست، صدایی که شاید پیش از این آن را نشنیده باشد. (شاید بیمار متوجه شود که صدایی از خود ندارد. همین کشف میتواند نقطۀ شروع روانکاوی باشد).
حرف زدنها و حرف نزدنهای روانکاو باید این واقعیت را برساند که او بیمار را همانطور که هست بدون قضاوت میپذیرد. در عین حال هم بیمار و هم روانکاو میدانند که هدف از ملاقاتشان رقم زدن تحول روانی است. روانکاو سعی میکند بفهمد که چرا بیمار چنین است که هست و چرا نمیتواند تغییر کند، اما همزمان بهطور ضمنی از او میخواهد بهقدر کافی از بیماری خود دست بشوید تا بتواند از روانکاوی بهره بجوید. برای مثال، بیمار اسکیزوئید باید با روانکاو خود وارد رابطه شود تا بتواند بر وحشت خود از جزئیترین تعاملات انسانی غلبه کند؛ بیمار وسواسی برای کمک گرفتن بابت نشخوارهای فکری بیپایان خود باید قدری از این نشخوارها دست بکشد و وارد گفتوگوی تحلیلی شود؛ بیمار هیستریک باید مدتی نمایشی را که در زندگی خود (و به جای زندگی خود) بهپا کرده به حال تعلیق درآورد تا بتواند علاوه بر بازیگر این نمایش، تماشاگر آن نیز باشد.
روانکاو حتی پیش از جلسۀ اول نیز اُبژۀ احساسات انتقالی بیمار است. بیمار نهفقط روانکاو را شخصی میبیند که برای فهمیدن او و (از طریق فرایندی فعلاً ناشناخته) کمک به او در خلاص شدن از درد روانی آموزش دیده، بلکه او را همچون مادر شفابخش، اُبژۀ گذار دوران کودکی[۴]، مادر و پدر اُدیپی مورد تمنا و چیزهای دیگری نیز میبیند. این امیدها با خود ترس و ناکامی به همراه دارد.
همانطور که بیمار پیش از جلسۀ اول درمانگری (خیالی) دارد، درمانگر هم پیش از اولین ملاقات بیماری (یا دقیقتر بگوییم، بیماران متعددی) در ذهن خود دارد. به عبارت دیگر، درمانگر قبل از دیدار با بیمار از ویژگیهایی همچون صدای بیمار پشت تلفن، منبع ارجاعدهنده یا رابطۀ خود با بیماران فعلیاش بهعنوان منابعی از احساسات هشیار و ناهشیار نسبت به بیمار استفاده کرده و آنها را با خود به اولین جلسۀ تحلیل میآورد. علاوه بر این انتظاری که از اولین جلسۀ مصاحبه داریم معمولاً با نوعی حس تعلیق همراه است. بیمار و روانکاو در آستانۀ قدم گذاشتن به صحنۀ تئاتری بینفردی هستند که پیشاپیش نمایشنامههای متعددی (نمایشهای درونی بیمار و روانکاو) برای آن نوشته شده است. بااینحال، کار درمان زمانی مؤثر میافتد که نمایشنامهای خلق شود که پیش از این به ذهن هیچیک از آن دو نرسیده باشد. به دنبال این حس اشتیاق، رگههایی از اضطراب نیز وجود دارد. خطری که در دیدار اول وجود دارد تا حد زیادی ناشی از پیشبینی مواجههای تازه با دنیای درون خود و دنیای درون شخصی دیگر است. دست یازیدن به اعماق ذهن ناهشیار همیشه کار خطرناکی است. روانکاو تازهکار اغلب این اضطراب را با چیزهای دیگر اشتباه میگیرد. او با این اضطراب چنان برخورد میکند که گویی میترسد بیمار درمان را ترک گوید؛ در واقع، ترس روانکاو از آن است که بیمار در درمان بماند.
اخیراً یکی از بیمارانم با وضوحی غیرعادی بخشی از جریان فکر خود پیش از جلسۀ اول ملاقاتمان را توصیف کرد: «در همان شروع کار باید چقدر از چیزهایی بگویم که از آنها میترسم یا مایۀ خجالتم میشوند؟ چطور باید بیانشان کنم؟ نمیخواهم فکر کند آنقدر دیوانهام، فریبکارم، خودخواهم یا اغواگرم و آنقدر کار کردن با من تجربۀ ناخوشایندی است که خیلی زود بهانهای پیدا کند تا از شرّ من خلاص شود. اصلاً ارزشش را دارد اینطور خودم را رسوا کنم؟ اشتباه کردم که تصمیم گرفتم ببینمش؟ حرف زدن با او پشت تلفن ناامیدم کرد. کاش مسنتر بود، شبیه پدربزرگها. به نظر کمی دیوانه میآمد: انگار آدرس خودش را نمیدانست. دفترش در محلۀ دربوداغانی است. نکند کارش هم خوب نباشد؟».
هنگامی که بیماری تماس میگیرد و میخواهد کار درمان یا تحلیل را با من شروع کند، به او پیشنهاد میکنم زمانی را برای مشاوره[۵] پیدا کنیم. من عمداً از واژۀ مشاوره استفاده میکنم تا مشخص کرده باشم که این ملاقات لزوماً به معنی شروع کاری مستمر نیست (هرچند قصدم این است که ملاقاتمان صرفنظر از نتیجهای که دارد، تجربهای تحلیلی باشد). این کار را میکنم زیرا از پیش نمیدانم که بعد از صحبت با بیمار حس خواهم کرد قادر یا مایلم به او کمک کنم یا نه. در میان عوامل متعددی که این تصمیم را میسازند این پرسش هم مطرح است که آیا در کل از بیمار خوشم میآید و آیا دغدغهای برایش یا علاقهای به شخص خودش دارم یا خیر.
مهم است که روانکاو تا حدی نگاه تشخیصی هم داشته باشد. بااینحال، من به جز چند مورد استثنایی (مانند بیماران معتاد به الکل یا مواد، افراد سوسیوپات با رفتارهای شدیداً مخرب یا بیمارانی که آسیبهای ارگانیک جدی دارند) عموماً از انجام کار تحلیلی با بیمارانی با طیف وسیعی از آشفتگی روانی استقبال میکنم (مقایسه کنید با بویر و جیوواچینی، ۱۹۸۰؛ آگدن، ۱۹۸۲، ۱۹۸۶). بااینحال، به نظرم ادعای گزافی است اگر کسی بگوید میتواند با هر بیمار علاقمند به روانکاوی کار کند. به اعتقاد من اگر بپذیریم با بیماری کار کنیم که از او خوشمان نمیآید، در حقش جفا کردهایم. گاهی گفته میشود که روانکاو باید بتواند انتقال منفی خود را تحلیل کند و در نتیجه باید بتواند با هر بیمار مناسب برای روانکاوی کار کند. شاید این دیدگاه روی کاغذ درست باشد، اما به باور من کار روانکاوی در عمل بهقدر کافی سخت هست که نخواهیم عمارت آن را نیز بر شالودۀ انتقال متقابلی شدیداً منفی (یا انتقالی شدیداً منفی) بنا کنیم. تجربه به من نشان داده که این موضوع حتی زمانی که روانکاو (یا بیمار) متوجه غیرمنطقی بودن این انتقالهاست صادق است. همچنین متوجه شدهام که این اخطار در مواردی صدق میکند که از همان ابتدای کار پای انتقال یا انتقال متقابل شهوانی[۶] نیرومندی در میان است.
از سوی دیگر، هنگام صحبت [حضوری] با بیمار جلسات نخستمان را «دورۀ ارزیابی» یا «مرحلۀ سنجش» یا چیزهایی مثل این نمینامم، چراکه از نظرم این عبارتها بهطور ضمنی یعنی آنکه بیمار باید در این فرایند نسبتاً منفعل باشد. چنین عبارتهایی این باور مرا درست منتقل نمیکنند که کارکرد اصلی جلسۀ اول رقم زدن فرایند تحلیل است. ماهیت تعامل در جلسۀ اول صرفاً این نیست که یکی از دو طرف دیگری را ارزیابی میکند یا حتی دو طرف یکدیگر را ارزیابی میکنند. در ذهن من جلسۀ اول در حکم تعاملی است که در آن دو انسان سعی میکنند اهمیت تحلیلی خلق کنند، یعنی سعی میکنند حتی معنای فرایند تصمیمگیری در همان جلسات آغازین را نیز درک کنند. هدف من در دیدار نخست این است که تعاملی بیافرینم که به بیمار شمّهای از درمان تحلیلی عرضه کند و از این لحاظ برای او مهم باشد.
با وجود این واقعیت که سطح اضطراب ناشی از انتقال[۷] در دورۀ منتهی به نخستین جلسۀ ملاقات بسیار بالاست، به نظرم در اولین دیدار کار روانکاو این نیست که بیمار را آرام کند. برعکس، معتقدم کار او این است که به بیمار کمک کند این فرصت مهم را برای شناسایی و درک چیزی تازه دربارۀ افکار، احساسات و حسهای انتقالی خود –حسهایی که با آن دستبهگریبان است– از دست ندهد.
حفظ تنش روانی در بافت تحلیلی
همچون سایر جلسات، جلسۀ اول روانکاوی نیز از سالن انتظار شروع میشود. بیمار را با عنوان دکتر، آقا یا خانم خطاب میکنیم و خودمان را نیز به همین ترتیب معرفی میکنیم. پارادوکس ذاتی این معرفی رسمی از چشم بیمار پنهان نمیماند: رابطۀ تحلیلی یکی از رسمیترین و در عین حال صمیمیترین روابط انسانی است. رسمیت آن بیانگر حرمتی است که برای درمانجو و برای فرایند روانکاوی قائلیم. همچنین بیانگر این واقعیت است که روانکاو وانمود نمیکند –و نمیخواهد وانمود کند– که دوست درمانجو است (کسی برای صحبت با دوستش پول نمیدهد). از همان ابتدای کار روشن است که صمیمیت رابطۀ تحلیلی صمیمیت در بافت رسمیت است.
روانکاوهای تازهکار اغلب هنگام مشایعت بیمار از سالن انتظار به اتاق مشاوره وسوسه میشوند تا «بیمار را آرام کنند» یا «انسانی رفتار کنند». برای مثال، درمانگری برای تلطیف این جوّ سنگین گفت «امیدوارم راحت جای پارک پیدا کرده باشید. این اطراف جای پارک سخت پیدا میشود». از منظر فرایند روانکاوی چنین سخنی مهربانانه نیست. در واقع، از نقطهنظر آنچه در اینجا مد نظر ماست این درمانگر از چند جهت با بیمار خود نامهربان بوده است. اول، او به بیمار این احساس ناهشیار را مخابره کرده که بیمار کودکی است که نمیتواند در این دنیای خشن روی پای خود بایستد و درمانگر از این بابت که نتوانسته از سختیهای زندگی او بکاهد احساس مسئولیتی گناهآلود میکند. چنین حرفی بلافاصله بیمار را زیر دِین روانکاو میبرد و تحت فشارش میگذارد تا «مهربانی» او را جبران کند، یعنی به درمانگر در اجتناب از احساسات منفی یاری برساند. همچنین در این حرف درمانگر این پیام نهفته است که او مطمئن نیست درمان ارزش زحمتی را که بیمار به خود داده داشته باشد.
به علاوه این شکل از صحبت نوعی دزدی است، زیرا این فرصت را از چنگ بیمار میرباید که خود را به شیوهای که –هشیارانه یا ناهشیارانه– میپسندد به روانکاو معرفی کند. بیمار میتواند به بینهایت شکل مختلف گفتوگوی تحلیلی را آغاز کند. سبکوسیاق او برای انجام این کار را هیچ درمانجوی دیگری ندارد. نباید با تحمیل محتویات ناهشیار خود فرصت نگارش اولین سطرهای نمایشنامۀ تحلیلی را از بیماری که هنوز پایش را به اتاق مشاوره نگذاشته بگیریم. (برای این کار وقت زیاد است، چرا که دیر یا زود درمانگر بازیگر ناخواستهای در صحنۀ خیالپردازیهای ناهشیار بیمار خواهد شد).
و سرانجام، حرفی مانند این بیمار را در خصوص ماهیت تجربۀ تحلیلی به اشتباه میاندازد. ما در مقام روانکاو قصد نداریم با اقدامات آرامشبخش، اطمینان دادن، هدیه دادن یا کارهایی مانند این اضطراب (خودمان یا بیمارمان) را کاهش دهیم. از آنجا که حفظ تنش روانی نهفقط کاری است که از خود انتظار داریم بلکه بخشی از انتظار ما از بیمار هم هست، منطقی نیست که تلاش برای تسکین این تنش سرآغاز رابطۀ تحلیلیمان باشد. مهم نیست که دیگر از این واقعه صحبت بشود یا نشود؛ درمانجو بهطور ناهشیار این واقعیت را حس میکند که درمانگر بر خود روا داشته تا از طریق بهعملدرآوری[۸] انتقال متقابل با اضطراب خود کنار بیاید.
بیمار در جلسۀ نخست پرسشها و دغدغههای (اغلب ناگفتۀ) زیادی دارد پیرامون این موضوع که بودن در جلسات روانکاوی یعنی چه، روانکاو بودن یعنی چه و درمانجو بودن یعنی چه. تلاش روانکاو برای پاسخ به این پرسشها در قالب توضیح دادن فرایند تداعی آزاد، کاربرد کاناپه، فراوانی هفتگی جلسات، تفاوت میان رواندرمانی و روانکاوی، تفاوت میان «مکاتب مختلف روانکاوی» و مانند اینها نهفقط بیثمر است، بلکه همواره این فرصت را از بیمار میگیرد که خود را با زبان خود به روانکاو بنمایاند. همانطور که مثال بالینی زیر نشان میدهد، شیواترین توضیح روانکاو از اینکه «در روانکاوی بودن» یعنی چه، این است که خود مانند یک روانکاو رفتار کند.
آقای هـ مردی ۴۲ساله و تولیدکنندۀ تلویزیون بود، او در جلسۀ اول گفت که خواسته مرا ببیند زیرا شدیداً مضطرب بوده و «افکار وسواسی» در خصوص مرگ داشته است، از جمله ترس از اینکه هنگام خواب خفه شود و هنگام وقوع زلزله گیر بیفتد و بمیرد. مشغلۀ ذهنی بیمار این بود که دختر ششسالهاش که ضعف شنوایی متوسطی هم داشت «نتواند در این دنیا گلیم خودش را از آب بیرون بکشد». او گفت میداند که همۀ ترسهایش اغراقآمیز هستند، اما این آگاهی کمکی به تسکین اضطرابش نکرده بود.
آقای هـ گفت که از خردسالی مضطرب بوه است. پدرش استاد دانشگاه بوده و همیشه از او ناراضی بود و هر شب مصرّانه به او در انجام تکالیفش «کمک» میکرده. نتیجه آنکه پدرش هر شب بابت «حماقت باورنکردنی» بیمار بر سر او داد میکشیده.
آقای هـ به من گفت که موفقیتش در کار به نظرش غیرواقعی میآید. او احساس میکرد باید همیشه آمادۀ روز ازکارافتادگی خود باشد. در نتیجه، ذرهذرۀ پولی را که به دست میآورد پسانداز میکرد. مثالهای زیادی از مواقعی آورد که با خرج کردن پول احساس کرده بهطرز خطرناکی خالی شده است. من به او گفتم آنچه میشنوم این است که پرداختن پول بابت روانکاوی برایش وحشتناک خواهد بود، زیرا معنایش این است که یکی از معدود منابع حمایتی خود را از دست خواهد داد. آقای هـ لبخندی زد و گفت در اینباره زیاد فکر کرده است و تصور پرداختن پول بابت روانکاوی برایش مانند حجامت است: یا این «درمان» پیروز خواهد شد یا از شدت خونریزی خواهد مُرد.
وقتی آقای هـ را برای بار دوم در سالن انتظار دیدم عرق کرده بود و مانند کسی بود که با نگرانی منتظر من است تا خبر بینهایت مهمی –مانند حکم یک دادگاه– را به اطلاعم برساند. به محض آنکه وارد اتاق مشاوره شد، در حالی که با گامهای سریع به سمت تلفن میرفت گفت «کلیدهایم را در ماشین جا گذاشتهام. اگر اشکالی ندارد میخواهم به همسرم زنگ بزنم و بخواهم کلیدهای زاپاس را بعد از جلسه برایم بیاورد». من گفتم به نظر میرسد که این تماس برایش در حکم مسئلۀ مرگ و زندگی است، اما فکر میکنم باید باهم دربارۀ آنچه بین ما در جریان است گفتوگو کنیم پیش از آنکه آن را از سر خود باز کنیم. او نشست و گفت «راستش را بخواهید این اتفاق زیاد برایم میفتد. ناهارم را روی صندلی عقب ماشین گذاشته بودم و تابلو پارکینگ را دیدم که نوشته بود “کلید را داخل ماشین بگذارید”. حس خوبی نداشتم که ناهارم را در ماشین قفلنشده بگذارم. فکر کردم شاید کسی به ناهارم دستدرازی کند، برای همین نمیخواستم درهای ماشین باز باشند».
به آقای هـ گفتم به نظر میرسد هر دو کار را باهم کرده است: هم در ماشین را قفل کرده تا کسی به ناهارش دست نزند و هم طبق دستور تابلوِ راهنما کلیدها را در ماشین گذاشته. او گفت وقتی متوجه شده کلیدها در ماشین جا ماندهاند بهشدت وحشتزده شده و بلافاصله به این فکر افتاده که از دفتر من با همسرش تماس بگیرد. این فکر او را بسیار آرام کرده بود. من این نکته را بازگو کردم که در آن لحظه هم به من و هم به همسرش فکر کرده است. او گفتهام را تصدیق کرد، اما گفت به من زودتر فکر کرده، از همان وقت که تابلو را دیده، چنان که گویی من آن را آنجا نصب کرده باشم.
آقای هـ توضیح داد که درخواستش برای استفاده از تلفن دفتر من نیز عادت همیشگیاش است. او تقریباً همیشه میترسد دیگران از دستش عصبانی باشند و مدام با تقاضاهای کوچک از آنها به خود اطمینان میدهد که او را دوست دارند. برای مثال، در محل کار بارها از همکارانش پول خرد یا مداد قرض میگیرد یا نشانی مکانهایی را میپرسد که کاملاً مسیر رفتن به آنها را میداند.
او گفت مطمئن است که من فکر میکنم آدم نفهمی است. (به ذهنم رسید که در اینجا علاوه بر ترس، نوعی میل هم دخیل است، اما در این مرحله حرف بیمار را قطع نکردم، زیرا داشت بازیگرانی را به من معرفی میکرد که دنیای اُبژههای درونیاش را تشکیل میدادند). او در ادامه از والدینش بیشتر گفت. پدرش ده سال پیش از دنیا رفته بود، اما در تمام عمر طوری زندگی کرده بود که انگار اَجلش سررسیده است. پدر از کودکی مشکل کلیوی داشته و با ترس از مرگ دستوپنجه نرم میکرده. بیمار گفت که میترسیده پدرش هنگام داد کشیدن بر سر او بمیرد. او گفت پدرش گاهی اوقات بسیار مهربان بوده و با وجود این واقعیت که بیشتر وقتها از او میترسیده، او را دوست داشته است.
از او پرسیدم آیا انتظار داشته من هم بابت اینکه کلیدها را در ماشین جا گذاشته و تقاضای تماس گرفتن از دفتر من کرده است بر سرش داد بزنم. پاسخ داد که این احساس را بهطور مبهم داشته، اما درست نمیدانسته چرا هنگام انتظار در سالن دفتر من تا این حد ترسیده بوده. (به ذهنم رسید که بیمار میخواسته با همسرش تماس بگیرد تا او بیاید و از بیمار در برابر من [کاری که مادرش در برابر پدرش میکرده] و از من در برابر او محافظت کند).
در جریان کار تحلیل لایههای مختلفی از این بهعملدرآوری[۹] انتقال (چیزی که آقای هـ به آن «بازیگوشی تلفنی» میگفت) آشکار شد، از جمله میل بیمار به اینکه با او همچون پسربچۀ درماندهای برخورد شود و در نتیجه میلش به اینکه از خود در برابر این احساس محافظت کند که انسانی شدیداً ویرانگر است؛ انسانی که به پدرش آسیب زیادی رسانده و میتواند این کار را با من هم بکند. دومین جنبۀ این بهعملدرآوری انتقال، میل او به این بود که مرا وادار کند شبیه پدرش رفتار کنم، یعنی بابت حماقتش بر سر او داد بکشم. از طرفی میترسید که من این کار را بکنم و سعی داشت به خودش اطمینان دهد که چنین نخواهم کرد. از طرف دیگر، از چنین شماتتهای سنگینی لذت شهوانی نیز میبُرد. علاوه بر این، تنبیه شدن او را آسوده میکرد، زیرا این همان چیزی بود که بهطور ناهشیار بابت جنایت خیالی در رابطه با پدرش میطلبید (اینکه او را تا حد مریض شدن عصبانی کرده بود و سرانجام به کشتن داده بود). از این گذشته، احساس میکرد مداخلههای شدید و کنترلگرانۀ پدرش نشانۀ عشق او به بیمار است. بیمار بهطور ناهشیار امیدوار بود در سرزنشی که انتظارش را میکشید همین شکل از عشق را از من نیز دریافت کند. ماجرای «بازیگوشی تلفنی» بارها و بارها در جریان درمان بهعنوان نمادی از فرایند تحلیل عمل کرد.
داستانهای هشداردهنده
من در جلسۀ مصاحبۀ آغازین از همان شروع کار به «داستانهای هشداردهندۀ» بیمار گوش میکنم؛ به برداشت ناهشیار بیمار از این حس که روانکاوی کار خطیری است و دلایل او برای این حس که روانکاوی بیشک با شکست مواجه خواهد شد.(۲) در واقع، همۀ حرفم این است که در آن جلسه مترصد اولین نشانههای اضطراب ناشی از انتقال هستم (و سعی میکنم آن را برای خودم و بیمار به کلام درآورم). ماهیت مشکلات درمانجو هرچه که باشد، اضطرابهایش به شکل خطر ورود به رابطه با درمانگر درمیآید. بیمار باوری بیرحم و ناهشیار دارد که تجربیات نوزادی و نوباوگیاش به او آموخته است؛ باور به اینکه هر رابطهای با اُبژه دیر یا زود دردناک، ناامیدکننده، سرشار از تحریک، نابودکننده، نامطمئن، خفهکننده، بیش از حد جنسیشده و … از آب درخواهد آمد. دلیلی وجود ندارد که رابطۀ پیشِ رو [رابطه با روانکاو] نیز متفاوت با روابط قبلی باشد. البته درمانجو در این باور خود هم بر حق است و هم بر خطا. از این نظر حق با اوست که دنیای اُبژههای درونیاش ناگزیر از طریق انتقال به نمایش ذهنی زندهای در تئاتر تحلیلی تبدیل شدهاند. از این نظر بر خطاست که بافت روانکاوی با بافت روانی-بینفردی اولیهای که در آن دنیای اُبژههای درونیاش شکل گرفتهاند (یعنی بافت فانتزیها و روابط اُبژۀ نوزادی و کودکی) یکی نیست.
هرآنچه را که درمانجو در ساعتهای اول تحلیل میگوید (و همچنین نمیگوید) باید در پرتو این هشدار ناهشیار به درمانگر شنید که به چه دلیلی نه روانکاو باید وارد این رابطۀ شوم و پُرخطر شود و نه بیمار. جا دارد تأکید کنم که بیمار احساس میکند روانکاوی برای روانکاو نیز بهاندازۀ خود او خطرناک است، و عمدتاً در تلاش برای محافظت از روانکاو است که از ورود به رابطۀ تحلیلی طفره میرود. از این منظر، روانکاو بهمثابۀ مخزنی عمل میکند برای گنجاندن ترسهای بیمار از شروع این رابطه و همچنین برای گنجاندن امیدهای او به اینکه تغییر درونی امکانپذیر است و میتوان بدون فدا کردن زندگی بیمار دلبستگیهای بیمارگون او به اُبژههای درونیاش را تغییر داد. نمونۀ زیر از اولین جلسۀ تحلیل نشان میدهد که چطور بیمار در تلاشی غالباً ناهشیار خطرات مورد انتظارش را برای خود و درمانگر بهشکل نمادین درمیآورد.
آقای ج در اولین جلسۀ ملاقات توضیح داد که رابطاش با همسر و فرزندانش پوچ و توخالی است، در کارش احساس ملال میکند و در کل از زندگی لذت نمیبرد. او گفت متخصص داخلیاش مرا به او معرفی کرده، زیرا فکر میکرده است که روانکاوی برایش مفید باشد. علیرغم احساس اندوه ظاهری آقای ج، به ذهنم رسید شاید لذتهایی در زندگیاش وجود دارند که حس کرده باید آنها را از خودش و من پنهان نگه دارد. این خیال به ذهنم خطور کرد که آقای ج یک رابطۀ سرّی[۱۰] دارد –شاید با یک زن، شاید با موسیقی، هنر یا «علاقۀ آتشین» دیگر، شاید هم با یک خاطره از عشق دوران کودکی. این فانتزیها زائیدۀ شهود نیست، بلکه پاسخی است به تظاهراتی که بیمار از خود بروز میدهد. در نگاه به عقب بهتر میتوانم ببینم که او این برداشت را با انتخاب واژگانش، آهنگ کلامش، شکل راه رفتنش، حالات چهرهاش و مانند اینها به من منتقل کرد. او مانند مردی رفتار کرد که با خود رازی دارد. من حدس زدم (اما به آقای ج نگفتم) که او بهطور ناهشیار احساس میکند روانکاوی نیز اَشکالی از لذت را در خود دارد که باید آن را کاملاً مخفی نگاه داشت، و پیشبینی کردم که در نتیجۀ این پنهانکاری، جلساتمان تا مدتها (هم برای او و هم برای من) خشک و بیروح خواهد بود.
بیمار گفت شکی ندارد که لازم است درمان شود و میداند که کمک گرفتن او به حال همسر و فرزندانش نیز مفید خواهد بود. بااینحال، بسیار احساس گناه میکرد از اینکه پولی را صرف روانکاوی کند که میشد با آن چیزهایی خرید که همۀ اعضای خانواده از آن بهرهمند شوند. چند دقیقه بعد در همین جلسه گفتم که ظاهراً احساس میکند شروع روانکاوی برایش در حکم رابطهای سرّی است. او گفت که بسیار به همسرش وفادار است و هیچگاه فکر خیانت به سرش نزده است. بااینحال، گفت عجیب است که من این حرف را زدم چون در همان هفته برای اولینبار در صحبت با منشیاش حرفی از دهانش پریده بود و به قدر کافی دوپهلو بوده که میشده از آن برداشت جنسی کرد. منشی پاسخ مستقیمی به این رابطۀ نامشروع پیشنهادی نداده بود. بیمار گفت که این ماجرا او را بسیار بهم ریخت و باعث شد برای اولینبار در چندین سال اخیر زودتر از موعد محل کارش را ترک کند.
در این مثال، من جنبهای از چیزی را تفسیر کردم که به نظرم سرنخی از اضطراب ناشی از انتقال بود (یعنی در دسترسترین مجموعۀ معناهای ناهشیار/پیشهشیار مربوط به انتقال و مقاومت). در تئاتر درونیای که بیمار با خود به رابطۀ تحلیلی آورده بود، انتظار دلبستگی آتشین و مخفیکاری شدیدی وجود داشت. در بطن همین جنبه از تجربه (یعنی «رابطۀ سرّی») بود که احساس کردم آقای ج میترسد روانکاوی بیشازحد دردناک شود و شاید ادامۀ آن غیرممکن گردد. طی چندین سال کار روانکاوی، بیمار توانست این احساسات خود را در بافت رابطهای که با پرستار بسیار محبوب دوران کودکیاش داشت بفهمد؛ عشقی که بهطور ناهشیار احساس میکرد باید از مادرش پنهان نگه دارد. احساسات خشم و گناه و همچنین ترس او از گرفتار شدن در مخمصههای اینچنینی باعث شده بود که دفاعی شکل دهد در قالب شخصیتی که به همۀ بخشهای زندگی خود بیعلاقه بود. اینکه «همۀ کارهایش صرفاً تظاهر است» کارکردهای دفاعی مهمی در مراحل آغازین تحلیل او داشت.
زمان مطرح کردن تفسیر های انتقالی
از آنجا که من به ایدههای برخاسته از گفتار روانکاوی بریتانیایی علاقمندم، اغلب از من میپرسند آیا درست است که درمانگران کلاینی از همان شروع روانکاوی انتقال را تفسیر میکنند. این پرسش همیشه مرا متعجب کرده است. کار عجیبی نیست اگر کسی بخواهد با بیمارش در این خصوص حرف بزند که این رابطۀ تازه (رابطۀ تحلیلی) چه دارد که مثلاً چنین ترسناک، مهیج، ناامیدکننده یا بیحاصل است. معمولاً تا وقتی که بهطریقی به اضطراب بیمار در انتقال نپرداختهایم، جلسۀ اول برای من چیزی کم دارد. لازم نیست درمانگر کلاینی باشید تا با بیمارتان از برداشت فعلی (و همواره غیرقطعی) خود از آن چیزی حرف بزنید که دیدار نخست را برای او دشوار میکند.(۳)
آنچه در ادامه میآید موقعیتی است که در آن مقاومت ناشی از انتقال متقابل برای بحث پیرامون اضطراب ناشی از انتقال در جلسۀ اول وجود دارد.
مردی ۳۲ساله با [خانم] درمانگری تماس تلفنی گرفت تا یک جلسۀ مشاوره درخواست کند. او در جریان این تقاضا به درمانگر گفت که احساس میکند این خطر وجود دارد که بحثوجدلهایش با دیگران به جایی برسد که با مشت کسی را بزند. آقای ن گفت که مردی تنومند است، با صدایی پُرطنین حرف میزند و اغلب حتی وقتی عصبانی نیست هم دیگران از او میترسند. او گفت که با همۀ اینها امیدوار است درمانگر از او نترسد چون آدم خطرناکی نیست و هیچگاه به کسی حمله نکرده است.
وقتی آقای ن به جلسۀ اول آمد، درمانگر شگفتزده شد از اینکه دید بیمار قامتی متوسط دارد و کلامش پُرفشار است اما نه پُرطنین و قلدرمآبانه. آقای ن گفت که صاحب یک کسبوکار موفقی در زمینۀ خردهفروشی است. او فرزند یک مادر روانپریش بوده و درست قبل از اولین سالگرد تولدش به پرورشگاه سپرده شده بود. او از آن زمان مادر و پدر خود را ندیده بود. بعد از زندگی در پنج پرورشگاه مختلف در پنج سال متوالی، سرانجام زوجی او را به فرزندی پذیرفتند. او تا ۱۸ سالگی با این زوج زندگی کرد و سپس به ارتش پیوست. والدخواندههایش در سالهای نهفتگی و بلوغ او الکلی شدند.
درمانگر (که بهتازگی دورۀ آموزش خود را گذرانده بود) در اینباره حرفی نزد که بیمار بهطور ضمنی و مردد هشدار داده بود که بهتر است درمانگر کاری به کارش نداشته باشد. به نظر میرسد درمانگر این احساس ناهشیار را داشته که صحبت با آقای ن دربارۀ ترس از تخریبگری او باعث میشود بیمار برای درمانگر خطرناکتر شود. همچنین او ترس خود از بیمار را انکار کرده بود و این موضوع باعث شد نتواند به هشدار بیمار فکر کند. (شاید بعضی از درمانگران حتی از ملاقات چنین بیماری امتناع میکردند و این تجربۀ بیمار از خودش بهعنوان فردی خطرناک برای اُبژههای درونی و بیرونی را در قالب انتقال متقابل به عمل درمیآوردند. هرچه باشد–از منظر واقعیت روانی ناهشیار بیمار– او باعث شده بود مادرش روانپریش شود و او را ترک کند، آنقدر دوستنداشتنی و احتمالاً خطرناک بوده که پنج صاحب پرورشگاه مختلف او را پس زده بودند و والدخواندههای خود را به سوی الکلی شدن سوق داده بود).
بیمار با آشفتگی فزایندهای به چهار جلسۀ هفتگی بعدی خود آمد. چند روز بعد از جلسۀ پنجم با درمانگرش تماس گرفت و گفت که بعد از هربار ملاقات اضطرابش بیشتر و بیشتر شده و حالا به حد غیرقابل تحملی رسیده است. به همین خاطر تصمیم گرفته بود درمان را قطع کند. درمانگر به آقای ن توصیه کرده بود یک جلسۀ دیگر بیاید و دربارۀ این احساسها صحبت کند.
در این مرحله بود که درمانگر برای این مورد از من مشورت گرفت. من به او گفتم که بیمار از همان آغاز کار اشاره کرده که چقدر وحشت دارد از اینکه خشمش (بهویژه در بافت انتقال مادرانه) درمانگر را بترساند و به او آسیب بزند. ترس ناهشیار درمانگر از بیمار باعث شده بود که به او جلسات یکبار در هفته را پیشنهاد کند، هرچند بیمار بهطور غیرمستقیم نشان داده بود که احساس میکند به درمان فشردهتری نیاز دارد و میتواند از عهدۀ آن برآید. تصمیم ناهشیار درمانگر به حفظ فاصلۀ امن خود از بیمار به این باور آقای ن مُهر تأیید زده بود که درمانگر (آن هم با دلایلی موجه) او را خطرناک یافته و سرانجام از دیدن او سر باز خواهد زد. از نظر من آقای ن با درمانگر تماس گرفته بود تا ببیند آیا در جلسۀ گذشته آسیبی دیده یا نه، و از اینکه درمانگر خواسته بود تا در جلسۀ بعد باهم صحبت کنند او را موقتاً مطمئن کرده بود. من این فرضیه را مطرح کردم که آقای ن از (اُبژۀ درونی) مادر خود بابت دیوانگی و ناتوانی از دوست داشتن او و ترک کردنش عصبانی است و در عین حال بهشدت میترسد که همین خشم او مادرش را دیوانه کرده و باعث شده باشد او را ترک کند.
آقای ن جلسۀ بعد از تماس تلفنی را –درحالیکه از سالن انتظار به اتاق مشاوره میرفتند– با این سؤال شروع کرد: «خوبید؟» وقتی به اتاق مشاوره رسیدند گفت که قلبش به تپش افتاده است. درمانگر گفت شاید آقای ن نگران است که جلسۀ قبل او را ترسانده یا به او آسیب رسانده باشد و شاید از همین حالا این نگرانی را با خود دارد. بیمار بعد از این تفسیر بسیار آرام گرفت. کمی بعد در همان جلسه درمانگر گفت که چون بیمار در پاسخ به هر جلسه آنقدر مضطرب میشده شاید بهتر باشد دفعات بیشتری در هفته یکدیگر را ببینند تا دربارۀ آنچه [در جلسات] برای بیمار ترسناک بوده صحبت کنند. در کمال شگفتی درمانگر، آقای ن از این ایده استقبال کرد. به یک تفسیر، شروع گفتوگوی تحلیلی در نتیجۀ اضطراب تحلیلنشدۀ انتقال متقابل (اضطرابی که منجر به ناتوانی درمانگر از فکر کردن یا تفسیر اضطراب ناشی از انتقالِ بیمار شده بود) تا شش یا هفت جلسه به تعویق افتاد.
فضای تحلیلی[۱۱]
با پا گذاشتن به تجربۀ روانکاوی (که از همان مصاحبۀ اولیه آغاز میشود) فضای روانیای که «ماتریس ذهن» را میسازد نیز بزرگتر میشود (آگدن، ۱۹۸۶)، بهطوری که این فضا کموبیش شبیه فضای تحلیلی میشود. به عبارت دیگر، فضای تحلیلی فضایی میشود که بیمار در آن فکر، احساس و زندگی میکند. رویدادهایی که تجربۀ بیمار را در رابطه با اُبژههای درونی و بیرونیاش میسازند، رویدادهایی که زندگی روزمرهاش را میسازند و پاسخهای او به این رویدادها –تا جایی که به تجربۀ تحلیلی مربوط میشوند– بهطرزی ظریف برای بیمار اهمیت مییابند. سرانجام، در فضای تحلیلی است که درمانجو تئاتر درونی و ناهشیار خود را تجربه میکند، نه در فضای روانی فردی. تکامل این فرایند بهواسطۀ چیزی رخ میدهد که معمولاً با عنوان شاخوبرگ دادن[۱۲] به نِوروز انتقالی و سایکوز انتقالی میشناسیم، هرچند محدود به آن نیست.(۴)
اینکه فضای تحلیلی از چهچیزی تشکیل میشود بسته به هر زوج تحلیلی [روانکاو و بیمار] متفاوت است. همانطور که هر مادری (اغلب با شگفتی) درمییابد که فرایند ایجاد فضای بازی برای هر یک از فرزندانش کاملاً متفاوت است، روانکاو نیز باید بیاموزد که فرایند خلق فضای تحلیلی برای هر درمانجو فرق میکند (گلدبرگ، ۱۹۸۹). همانطور که خُلقوخوی منحصربهفرد هر نوزاد جنبههای خاصی از ظرفیت هیجانی مادر را زنده و فعال میکند، روانکاو نیز باید به خود اجازه دهد تا هم در واقعیت و هم در خیال توسط بیمار خود آفریده/ساخته شود. از آنجا که نوزاد در خُلق مادر خود نقش دارد، هیچ دو نوزادی یک مادر ندارند. به همین ترتیب، هیچ دو بیماری روانکاو واحد ندارند. تجربۀ روانکاو از خود و شیوۀ رفتار او بهطرز ظریفی در هر تحلیل متفاوت است. علاوه بر این، این پدیده به هیچ روی ایستا[۱۳] نیست: هر روانکاو در جریان هر تحلیل دستخوش تحول روانی قرار میگیرد، و این به نوبۀ خود بر سیاق تحلیل او تأثیر میگذارد.
فضای تحلیل برای بیماران آشفتهتر همچون خلئی است که آنها را به مکیدن محتواهای ذهنیشان تهدید میکند (محتواهایی که آن را بهشکلی انضمامی بهصورت اعضا یا محتویات بدنی میبینند). یکی از چنین بیماری جلسۀ نخست خود را با بستن من به رگباری بیوقفه از حرفهای رکیک آغاز کرد. من که از این حمله جا خورده بودم تصمیم گرفتم بگذارم او حرفهایش را بزند و ببینم این کارش با من چه میکند. روشن بود که گلولهباران او بسیار بیشتر از سر اضطراب بود تا خصومت. پس از حدود پنج دقیقه به او گفتم که فکر میکنم اینجا با من بودن برایش آسان نیست. با شنیدن این حرف ساکت شد. سپس گفتم که فکر میکنم کیسۀ زبالهاش را روی من خالی کرده چون برایش مهم نبوده از بخشی از خودش که برای او ارزشی ندارد مایه بگذارد. همچنین گفتم که حدس میزنم چیزهای مهمتری درون خود دارد که حس کرده باید از آنها محافظت کند. بعد از این مداخله بیمار توانست، البته بهشکلی روانپریشانه، از خودش بیشتر برایم بگوید. در عوض من هم کمی از آنچه از حرفهایش فهمیده بودم به او گفتم. تقریباً هر آنچه که گفتم به ترسهای بیمار از بودن با من مربوط میشد.
پرسشهای بیمناک
درمانجویان اغلب در ملاقات اول پرسشهای مستقیم مطرح میکنند. من به بعضی از اینها مستقیم پاسخ میدهم. برای مثال، بهشکلی «عادی» (فروید، ۱۹۱۳، ص. ۱۳۱) به پرسشهای بیمار در خصوص تحصیلاتم یا هزینۀ جلساتم پاسخ میدهم. با این حال، به بیشتر پرسشها جواب سرراست نمیدهم، سؤالاتی از این قبیل که آیا تخصص خاصی دارم، به کدام «مکتب روانکاوی» تعلق دارم، آیا بیشتر با مردها کار میکنم یا زنها، و آیا همجنسگرایی را بیماری میدانم یا نه. با چنین پرسشهایی بهمثابۀ ابراز نسبتاً عریان فانتزیهای بیمار برخورد میکنم، فانتزیهایی در اینباره که چطور قرار است به دلیل مشکلات روانی خودم (برای مثال ترسم از زنان یا مردان، ترسم از همجنسگرایی یا دگرجنسگرایی، نیازم به تسلط بر دیگران یا تسلیم شدن در برابر آنها) از درک او عاجز بمانم.
وقتی بیماری پشت سر هم سؤال میپرسد، اغلب به او میگویم که باید صبر کردن و دیدن اینکه بین ما چه خواهد گذشت برایش زیادی خطرناک باشد؛ و اینکه بیمار امیدوار است از طریق پاسخ دادن به سؤالاتش بخشی از آینده را به چنگ آورد و تنش و فشار همراه با انتظار را دور بزند.
فراوان پیش میآید که درمانجو سؤال بپرسد تا روانکاو را وادار به پُر کردن فضای تحلیلی کند، زیرا احساس میکند محتواهای درونیاش شرمآور، خطرناک، بیارزش، نیازمند محافظت در برابر روانکاو و … است، یا اصولاً چیزی درونش نیست که با آن فضای تحلیلی را پُر کند. بعضی از بیماران هم خیلی زود ساکت میشوند و به این ترتیب درمانگر را وسوسه میکنند تا فضا را با پرسشهای خود و در نتیجه با سازمان روانی، زنجیرۀ تداعیها، کنجکاویها و سایر چیزهای مربوط به خود پُر کند. من در چنین موقعیتهایی سعی میکنم با بیمار دربارۀ جنبههایی از اضطرابش که احتمالاً درکش میکنم حرف بزنم. در انجام این کار آشکارا نشان میدهم که برداشتم احتمالی است و هیچ بعید نیست که از بسیاری جهات ناقص باشد. به این ترتیب از بیمار میخواهم بگوید که کدام بخشهای آنچه گفتم به نظرش درست میرسد و کدام بخشها نادرست.
آفرینش شرححال
معمولاً با این پرسش مواجه میشویم که در جلسۀ اول «شرححال بگیریم» یا نه. به نظر من حتی شکل بیان این پرسش نیز مهم است. من سعی نمیکنم (از طریق سلسله سؤالاتی) از بیمار شرححال «بگیرم»، بلکه همۀ سعیام را میکنم تا بیمار به سیاق خود نسخههای هشیار و ناهشیار شرححالش را بر من عرضه کند.(۵) بیمار نزد روانکاو آمده تا از او برای درد روانی خود کمک بگیرد، دردی که اغلب اوقات نمیتواند نامی بر آن بگذارد. باید به او زمان و فضای مورد نیاز داده شود تا، به هر طریقی که از دستش برمیآید، آنچه را که دربارۀ خود میداند به روانکاو منتقل کند. مهم است که روانکاو با معرفی دستورجلسۀ شخصی خود، از جمله شرححالگیری، ارائۀ توصیههای درمانی یا وضع «قوانین بنیادین» روانکاوی، مخلّ تلاشهای بیمار نشود (مقایسه کنید با فروید، ۱۹۱۳؛ همچنین مراجعه کنید به شاپیرو، ۱۹۸۴).
همچنان که بیمار –هرچقدر هم غیرمستقیم– به روانکاو میگوید که ماهیت دردش چیست (و چطور هشیارانه یا ناهشیار انتظار دارد که این درد در جریان تحلیل بدتر شود)، تجربیات گذشتۀ او به دو طریق مخابره میشوند. اول آنکه، به میزانی که بیمار به روانکاو از درک خود از ریشۀ مشکلاتش میگوید، در واقع شکلی از دادههای تاریخچهای را (یعنی آنچه را که بیمار هشیارانه به عنوان گذشتۀ خود میبیند) عرضه کرده است. در این کار ناگزیر شکافها، ابهامها یا حتی جاانداختگیهای بزرگی از تجربههای زندگی بیمار وجود خواهد داشت. برای مثال، بیمار ممکن است هرگونه اشارهای به یکی از اعضای خاص خانوادهاش را از قلم بیندازد، حرفی از تجربههای جنسی خود نزند، یا به هیچ رویدادی قبل از بحران فعلی یا قبل از سالهای نوجوانیاش اشاره نکند. در چنین مواقعی، زمانی که احساس میکنم بیمار آنچه را که میخواسته و میتوانسته به من گفته، از او میپرسم که آیا دقت کرده که مثلاً هیچ چیزی دربارۀ پدرش نگفته است. (این کار اساساً فرایند پرداختن به رابطۀ بیمار با اُبژههای بیرونی و درونیاش از منظر مقاومت است، یعنی از منظر اضطراب هشیار و ناهشیار بیمار در رابطه با اُبژهها).
مانند هر اشارۀ دیگری به مقاومت، در اینجا هم دغدغۀ اصلی ما اطلاعات «پشت» مقاومت نیست؛ تمرکز ما بر این است که بیمار میترسد چه شود اگر به روانکاو از جنبۀ خاصی از زندگی خود بگوید، و اینکه بیمار چه راههایی برای محافظت از خود در برابر این خطر اختیار میکند. از اینرو، کار «شرححال گرفتن» (با پرسیدن سؤالات مستقیم) نوعی لگدمال کردن مقاومتها و در نتیجه از دست دادن بخش بزرگی از اطلاعات مهم برای روانکاو است، برای مثال، درک اینکه اگر بیمار از احساسات خود راجع به «گذشته» بگوید چه کسی در دنیای اُبژههای درونی او خیانت میبیند، مجروح میشود، میمیرد، گم میشود، حسادت میکند و الی آخر؛ یا اگر بیمار از دسترسی انحصاری خود به اُبژههای درونیاش دست بکشد چطور کنترل خود را بر رابطهاش با این اُبژهها از دست خواهد داد.
دومین شکل از تاریخچۀ شخصی که بیمار عرضه میکند دادههایی است که به قالب تجربۀ انتقال-انتقال متقابل درمیآید. این همان «گذشتۀ زندۀ» بیمار است، یعنی مجموعهای از روابط اُبژه که در نوزادی و اوایل کودکی شکل گرفته و ساختمان ذهن بیمار را (هم بهلحاظ محتوا و هم بهلحاظ بافتار زندگی روانی او) ساخته است. به همین خاطر، این گذشتهای است که کانون توجه تحلیلی ماست.
البته این دو شکل از تاریخچۀ مد نظر ما، یعنی گذشتۀ نمادینشدۀ هشیار و گذشتۀ زندۀ ناهشیار، عمیقاً درهمتنیدهاند. وقتی دنیای ابژههای درونی بیمار در بافت انتقال-انتقال متقابل حیات بینالاذهانی[۱۴] مییابد، هم بیمار و هم روانکاو فرصت دارند تا مستقیماً شکلهای مختلف دلبستگی، خصومت، حسادت، رشک و امثالهم را که دنیای اُبژههای درونی بیمار را میسازند، تجربه کنند. گذشته و حال در انتقال-انتقال متقابل به یکدیگر میرسند، چرا که محتواهای «قدیمی» در بافتی جدید –بافت رابطۀ تحلیلی– حیاتی دوباره مییابند.
من به تجربه دریافتهام که در در بازۀ زمانی پیرامون (و شامل) نخستین دیدار تحلیلی، بیمار در وضعیتی «بیانسجام[۱۵]» (و نه «فروپاشیده[۱۶]») است که در آن ظرفیتی غیرعادی برای تحول روانی وجود دارد. بیشتر اوقات حال و روز بیرونی زندگی بیمار با آنچه شش ماه، یک سال یا حتی چندین سال پیش بوده تفاوت چشمگیری ندارد (البته موارد استثنای زیادی بر این قاعده وجود دارد). زمانی که بیمار بالاخره از پِی درمان برمیآید، دنیای درونی اوست که متفاوت شده؛ ساختار دفاعی که فرد بر آن تکیه میکرده موقتاً و به قدرکافی در وضعیت سیلان قرار گرفته که به او اجازه دهد ناهشیارانه ظرفیت زیستن متفاوتی را در خود ببیند، یعنی این ظرفیت که دنیای درونی خود را چنان تغییر دهد که در دنیای بیرون خودش را به شکل متفاوتی تجربه کند و رفتار کند.(۶) از نظر من حیف است که این «پختگی» را برای تحول روانی که با وضعیت بیانسجامی بیمار در جلسۀ نخست همراه است با برگزاری جلسه در قالب «شرححالگیری» هدر دهیم.
سخن آخر
ایدههایی که در این مقاله از آنها گفتم صرفاً چند ایده است. نباید از آنها در حکم قاعده، رهنمود یا دستورالعملی برای چگونگی برگزاری جلسۀ اول استفاده کرد. در عین حال، افکاری که مطرح شد ماهیت خاصی دارند –آنها افکار روانکاوانه هستند. این بیانگر یکی از دیالکتیکهایی (گفتمان) است که تکنیک روانکاوی را میسازد: آنچه تکنیک روانکاوی را هدایت میکند مجموعهای از ایدههاست که بهطور تقریبی میتوان گفت روش یا مجموعهای از روشها را میسازد و در عین حال از اصولی برخوردار است که به این مجموعه روشها انسجام میبخشد. کار روانکاوی از همان جلسۀ نخست بین دو قطب پیشبینیپذیر و پیشبینیناپذیر، نظاممند و خودانگیخته، اسلوبدار و شهودی، رخ میدهد.
اولین جلسۀ روانکاوی حضوری سرآغاز فرایند تحلیل است، نه صرفاً آماده شدن برای آن. در اولین جلسه با آنچه که برای بیمار آشناست دیگر در حکم امر بدیهی برخورد نمیکنیم. درمانجو برای خود اهمیتی قائل میشود که پیش از این هرگز نشده. روانکاو سعی میکند به بیمار نشان دهد که بودن در روانکاوی چه حالوهوایی دارد، آن هم نه با توضیح دادن فرایند تحلیل، بلکه با رفتار کردن همچون یک روانکاو. برای این منظور، نباید با اطمینانبخشی، شکلهای مختلف بهعملدرآوری، توصیه کردن و مانند اینها تنش روانی را کاهش داد. هرآنچه را که بیمار در جلسۀ نخست میگوید (و نمیگوید) باید در حکم هشداری ناهشیار به روانکاو (و به خود بیمار) شنید در اینباره که چرا بیمار احساس میکند بهتر است آنها وارد این رابطۀ شوم و خطرناک نشوند. روانکاو سعی میکند هشدارهای بیمار را بهمثابۀ اضطراب ناشی از انتقال و مقاومت بفهمد.
یادداشتها
(۱). Thomas H. Ogden;
عضو هیئت علمی انستیتو روانکاوی سنفرانسیسکو است. این مقاله نسخۀ بسطیافتۀ مقالهای است که اولین بار در کتاب اخیر او، سرآغاز تجربه (1989)، منتشر شده است.
(۲). اِلا فریمن شارپ (۱۹۴۳) از اصطلاح «داستان هشداردهنده» برای اشاره به فانتزیهایی استفاده کرد که هدفشان این است که از طریق هشدارهای شخصی مبنی بر تباهی و تلاشی بدن، تکانههای غریزی را کنترل کنند. من در این مقاله از این اصطلاح برای اشاره به مجموعه فانتزیهای متفاوت و محدودتری استفاده کردهام: فانتزیهای ناهشیار بیمار که به خطرات ورود به رابطۀ تحلیلی مربوط میشوند (مککی، مکاتبۀ شخصی، ۱۹۶۹).
(۳) در عین حال، روانکاو باید در همۀ موقعیتهای درمانی قضاوت بالینی را سرلوحۀ کار خود قرار دهد. موارد بسیاری هست که در آن روانکاو احساس میکند نباید زیادی «باهوش» باشد (وینیکات، ۱۹۶۹، ص. ۸۶) یا زیادی بداند، پس تصمیم میگیرد حتی از ابراز محتاطانهترین برداشتهای خود نیز حذر کند (مقایسه کنید با بالینت، ۱۹۶۸؛ وینیکات، ۱۹۶۹، ۱۹۷۱).
(۴). دورۀ پایانی درمان صرفاً دورۀ حلوفصل معانی انتقالی تعارضبار و ناهشیار نیست، بلکه از این نظر نیز –به همان اندازه– مهم است که دورۀ «جمع شدن» فضای تحلیلی است، بهطوری که بیمار بتواند فضایی را در خود ببیند که در آن زندگی میکند و فرایند تحلیل را ادامه میدهد. اگر چنین هدفی محقق نشود، پایان روانکاوی تجربهای معادل دیوانه شدن یا از دست دادن فضایی خواهد بود که شخص در آن احساس زنده بودن میکند.
(۵). مهم است به یاد داشته باشیم که شرححال بیمار یک موجودیت ایستا نیست که بهتدریج از زیر خاک بیرون کشیده میشود؛ بلکه جنبهای از برداشت هشیار و ناهشیار بیمار از خودش است و در وضعیتی از تکامل و سیلان مداوم قرار دارد. به تعبیری، تاریخچۀ بیمار در جریان تحلیل پیوسته ساخته و بازساخته میشود. بهعلاوه، هرگز نباید فرض کرد که بیمار در شروع کار روانکاوی تاریخچهای (یا به عبارتی، حس تاریخی از خود) دارد. به عبارت دیگر، نمیتوانیم این فرض را مسلّم بپنداریم که بیمار به حسی از تداوم خویشتن در گذر زمان دست یافته، بهطوری که گذشتۀ خود را به تجربۀ حال خود مرتبط و متصل میداند.
(۶). این وضعیت «بیانسجامی» (فوردهام، ۱۹۷۷) در جلسۀ اول تحلیل را میتوان با وضعیت زیستۀ زوج متأهلی قیاس کرد که در آن زن در سهماهۀ آخر بارداری خود قرار دارد. نهفقط هر یک از دو طرف در برههای از بیانسجامی هویت خود (به عنوان مرد/زن، بزرگسال/کودک، پسر/دختر، پدر/مادر، شوهر/زن) بهسر میبرند، بلکه این زوج در وضعیتی بیانسجام در حال آماده شدن برای خلق روابط (درونی و بیرونی) تازهای هستند که پیچیدهتر از آن چیزی است که تا پیش از این ازدواجشان را میساخته. به عبارت دیگر، آنها هشیارانه و ناهشیارانه میکوشند در دنیای اُبژههای درونی و بیرونی خود جا باز کنند تا یک خانوادۀ کامل بسازند (مقایسه کنید با برزلتون، ۱۹۸۱).
[1]. Transference.
[2]. Resistance.
[3]. Countertransference.
[4]. Childhood transitional object.
[5] Consultation.
[6]. Erotic.
[7]. Transference anxiety.
[8]. Acting-in.
[9]. Acting-out.
[10]. Affair.
[11]. Analytic space.
[12]. Elaboration.
[13]. Static.
[14]. Intersubjective.
[15]. De-integrated.
[16]. Dis-integrated.