نانسی کارو هالاندر
تالیف: مانا علوی- دکتر سارا سردشتی
خلاصه این مقاله بیان میکند که درک ترومای اجتماعی باید از منظر روانکاوی اجتماعی صورت گیرد، که به رابطۀ پیچیده و تاثیر متقابل نیروهای اجتماعی و داینامیکهای ناخودآگاه توجه دارد. استدلال اصلی نویسنده مبنی براین است که سیاست و روانشناسی به عنوان ستونهای شکلگیری فردیت به شکل اجتنابناپذیری در هم تنیده شدهاند و در قالب سفر شخصی مطرح میکند که اینها چگونه سرسختانه او را از فعالیت سیاسی به سمت روانکاوی سوق دادند. مواجهۀ شخصی، حرفهای و سیاسی نویسنده با شرایط تروماتیک وحشتآور آمریکای لاتین و درگیری او در یک حرکت ترقیخواهانه در حیطۀ روانکاوی، که این حرفه را همردیف مبارزۀ فعالان عدالت اجتماعی قرار میداد، به عنوان یک مدل قابل توجه برای روانکاوان امریکای شمالی و جنوبی قابل طرح است. (یک تقسیمبندی سیاسی که به شکل تقسیمبندی به شمال و جنوب قابل ترجمه است)
این مقاله باور دارد که سیاست میتواند دریچهای باشد رو به دنیای روانکاوی و روانکاوی هم میتواند لنزی فراهم کند که با آن به اهمیت سیاست در زندگی روانشناختی پرداخت. این مقاله نوشتهای دربارۀ معنای شخصی و جمعی ترومای مشترک و سفری به سوی بهبودی و جبران تخریبهای سیاسی است. این موضوعات را در مقالهای دربارۀ زندگی خود شرح میدهم که مشتمل بر سیر تکاملی من به عنوان یک تاریخشناس آمریکای لاتین، فمنیست و فعال مارکسیست است و اینکه چگونه تجربیات سیاسی و حرفهایام در شرایط پُرآشوب انقلابی و دیکتاتوری آمریکای لاتین من را به سمت روانکاوی کشاند. در آمریکای لاتین شانس روبهرویی با الگویی از روانکاوی را داشتم، در واقع تئوری و نظریهای که نشان میداد تخریب و تابآوری انسان در موقعیتهای سخت اجتماعی مثل سرکوب و مقاومت سیاسی، شکل میگیرد. علاقۀ این الگوی روانکاوانه به تلاقی واقعیت روانی و واقعیت اجتماعی، نشانگر همراستا بودن آن با روحیۀ رادیکال روانکاوی اروپایی بود که ریشههای اولیۀ آن به انتقادات سنتشکنانه، هنری و فلسفی نسبت به فرهنگ سرکوبگر بورژوایی و نیز به تحلیلهای سیاسی چپگرایانه از بدبختیهای روانشناختی طبقهمحور برمیگشت (ژاکوبی[1]، 1983؛ دموسی[2] و پلاتکین[3]، 2012). این سبک از روانکاوی امریکای لاتین که من با آن آشنا شدم با اصول نظری و نوآوریهای بالینیای شناخته میشد که مشخصاً با مبارزه برای حقوق بشر و عدالت اجتماعی همانندسازی میکرد. این یک عامل رشدی در زندگی من به عنوان روانکاو بود که در آن تلاش کردم انتقاد سیاسی رادیکال از قدرت اجتماعی و ایدئولوژی را با فهم روانکاوانه از فانتزی ناخودآگاه فردی و جمعی، عواطف و دفاعها یکپارچه کنم.
تجربۀ اخیر میتواند بستر خوبی برای واکاوی این تاریخچه باشد. تاریخ ۱۶ اکتبر سال ۲۰۱۱ است و من بار دیگر به بوئنوس آیرس[4] بازگشتهام، جایی که آن را به خاطر نقش محوری ای که از اواخر دهۀ 1960 در زندگی شخصی، حرفهای و سیاسی من داشته، مانند خانه میدانم. در یک عصر دلانگیز بهاری گروهی از روانکاوانی که میشناختم در خانۀ یکی از همکاران به صرف عصرانهای جمع شدند تا دربارۀ معنای روانشناختی شورش میلیونها انسان از تونس تا نیویورک بحث کنند، انسانهایی که به تاثیر وحشتناک جهانی شدن اقتصاد بر زندگیشان معترض بودند. این گروه از روانکاوان آرژانتینی سابقهای طولانی از فعالیت سیاسی ترقیخواهانه داشتند که آن را از اتاق مشاورۀ خود بیرون آورده تا خدمات روانشناختی خود را به مردم مختلف در موقعیت و شرایط نامتعارف ارائه دهند. آنها مشتاق شنیدن گزارش من از ایالات متحده بودند، زیرا من به تازگی از افتتاحیۀ رویدادهای مربوط به جنبش اشغال در واشنگتن برگشته بودم. فیلمهای من بهروشنی هیجان هزاران نفری را نشان میداد که از هر جای این کشور به پایتخت امریکا آمده بودند تا در مجامع عمومی دموکراتیک و تظاهرات تماشایی در اعتراض به مظاهر ساختارهای ناعادلانه و نابرابر سرمایهداری امریکا شرکت کنند (بلومنکرانز[5] و همکاران، 2011؛ گیتلین[6]، 2012). همکاران آرژانتینی من با دیدن شواهدی حاکی از خودآگاهی در میان طبقات عامۀ مردم در این کشور دربارۀ ماهیت نیروی سیستماتیک تشدیدکنندۀ درماندگی در سراسر جهان که حالا در میان شهروندان ساکن قلب این امپراطوری گسترش پیدا کرده بود، هیجانزده بودند و احساس آرامش میکردند. من هم بعد از سالها زندگی با همکاران آرژانتینیام در کشوری با تاریخی پُرآشوب، هیجانزده بودم تا نشان دهم مردم بیشتری در امریکا نسبت به برخی از نیروهای استعمار سیاسی و اقتصادی درست شبیه آنچه دههها در امریکای لاتین سرسختانه در مقابل آن ایستادهاند، آگاه شده و معترضاند. و خوشحالم که در پاسخ به سوالات دوستان آرژانینیام این پاسخ را میدادم که شبکهای از روانکاوان هم در این کشور با نگرانیهای جنبش اشغال همانندسازی میکنند و بهطور فزایندهای در حال ایجاد فضایی برای گفتوگو دراین حرفه دربارۀ ارتباط بین جامعه و آسیبشناسی روانشناختی، تعارض درونروانی و طبقاتی، و مدلهایی برای کنش جبرانی هستند.
تاریخ، تروما و سیاست
همزمان که در سفر، دیدار در اکتبر 2011 را به یاد میآوردم متوجه تاثیر حال بر گذشته و ویژگیهای متناقض و غیرخطی حافظه نیز بودم. تلاش برای ایجاد روایتی معنیدار که تاثیر تحولی حاصل از مواجهۀ من با ترومای اجتماعی را از زمان پیش از دورۀ روانکاوی تا تجربیات آگاهانۀ روانکاوانهام نشان دهد، باید دارای عناصری از باشد که لاپلانش[7] آن را “پس از آن” مینامد. شرح و تفسیر او از مفهوم “پس از آن” فروید و بحث دربارۀ تاریخ، زبان و حافظه نشان میدهد که ما چطور محدود به یک دوره زمانی نیستیم، بلکه بهطور همزمان در هالۀ مبهمی از گذشته، حال و آیندۀ مورد انتظار وجود داریم (لاپلانچی، 1999). شواهد خاص مفهوم “پس از آن” برای من هر زمان که از تجربیاتم در امریکای لاتین مینویسم ظاهر میشود، وقتی که حین آن بین حالتهای تجزیهای نسبت به یک حس آشنا و تکرارشونده از تسخیر شدن با فقدانهای تروماتیکی نوسان دارم که سوگ آنها هنوز ناتمام به نظر میرسد و تاثیر آنها هنوز هم به دلواپسیهای من دربارۀ فضای اجتماعی تروماتیک جهت میدهد. بنابراین ماجرایی که مینویسم دربارۀ آغاز سفرم در چهار دهۀ پیش است، وقتی در اکتبر 1969 وارد بوئنوس آیرس شدم دانشجوی دورۀ دکترای رشتۀ تاریخ امریکای لاتین بودم، با بورسیهای تحصیلی از فولبرایت[8] برای پایاننامهام و چهار سال سابقۀ فعالیت در جنبشهای ضد جنگ، حقوق مدنی و آزادی زنان. در آن زمان که شورشها سرتاسر جهان را گرفته بود آرژانتین بستر حاصلخیزی برای تداوم رشد فکری و سیاسی من فراهم کرد. من درمیان حوادث گوناگونی پنج سال دیگر را نیز آنجا گذراندم، حوادثی شامل مجموعهای از استبدادهای نظامی، درگیریهای موفقیتآمیز مردمی که منجر به شکلگیری حکومت دموکراتیک کوتاه مدت کرد، و سپس نزول سیاسی و هرجومرج اقتصادی که منجر به یک کودتای نظامی و جنگ بدنام دولت علیه شهرواندانش بود موسوم به جنگ کثیف آرژانتین.
من به عنوان یک دانشجوی تحصیلات تکمیلی دربارۀ توسعهنیافتگی اقتصاد سیاسی و تاریخچۀ طولانیمدت اهداف جنبشهای اصلاحگرایانه و انقلابی برای تغییر نهادهای ناعادلانه که مسئول فقر و ناتوانی سیاسی اکثر مردمان کشورها بودند، مطالعه کرده بودم. من به واسطۀ سفرهای تحقیقاتی خود در امریکای لاتین دربارۀ روشهای مختلفی که انسانها نسبت به شرایط سرکوبگرانه پاسخ میدهند، آموخته بودم. حالا من از دریچۀ نگاه نظریۀ مارکسیستی و کارهای فیلسوف سیاسی، آنتونی گرامشی، هژمونی آنچه دربارۀ تاریخ قارهها خوانده بودم، میدیدم: تمایلات انسان برای پذیرش منفعلانۀ سرنوشت خود که ریشه در همانندسازی با ایدئولوژی غالب و ساختار قدرت دارد. بااینحال این سکون در لحظههای تاریخی درهم شکسته میشد و ظرفیتی انعطافپذیر برای آگاهی انتقادی و شجاعت برای به چالش کشیدن مظهر قدرت را نشان میداد (بوگز، 1984). تمرکز پژوهش دکترای من بر جنبۀ خاصی از این موضوعات در زمینۀ جنسیت و استثمار طبقهای از زنان در آرژانتینِ وابسته به سرمایهداری و بسیج سیاسی آنها در طول قرن بیستم توسط سازمانهای سوسیالیستی و فمنیستی و همچنین جنبش زنان پرونیستی بود.
هنگامی که وارد آرژانتین شدم، کشور تحت سلطۀ ارتش بود که البته نسبت به رژیم تروریستی بعد از سال 1976، میانهرو تلقی میشد. اصولا تحقیقات من و دسترسیام به منابع رسمی مربوطه با مانع روبهرو میشد و به منظور جبران این محدودیتها من با روشنفکران و اندیشمندان برجسته و فعالان سیاسی خبرهای ارتباط برقرار کردم که اظهارات شخصی آنها منجر به بی واسطگی هیجانانگیزی در آرشیو تحقیقات من میشد. تلاشهای مختلف ارتش برای سانسور عقاید نتوانست زندگی غنی فکری بوئنوس آیریس را تضعیف کند. پایتخت نقش مرسوم خود را به عنوان یک قطب فرهنگی حفظ کرد و در نهایت تمایل به فرهنگ اروپایی باعث بارور شدن فلسفه، هنر، ادبیات و سینما شد. اگرچه بهطور مستقیم با جامعۀ روانکاوی بوئنوس آیرس درگیر نبودم و نمیدانستم که چهارمین جامعۀ برزگ روانکاوی جهان را تشکیل میدهد، اما چارهای نداشتم جز اینکه تحتتاثیر محوریت روانکاوی در زندگی فکری شهر باشم. در این فضای اجتماعی پیچیدۀ جهان سومی، گفتار مارکس و فروید روشنفکران بسیاری را در زمینههای مختلف به خود جذب کرده و الهامبخش گفتوگوهای جذابی در فرهنگ عامه بهمثابه آکادمی، بود (هلندر، 1990).
در این فضا من با آنچه به نظر زندگی معمول روزمره و کاملا بهنجار یک انسان معمولی بود آشنا شدم – اینکه فرد هر روز سر کار میرود، از بچه مراقبت میکند، با دوستان خود معاشرت میکند و در فعالیتهای فرهنگی مختلفی شرکت میکند- و درعینحال تهدیدهای گوناگونی را تجربه میکند که حاکی از دولتی سرکوبگر است که بر هر یک از شهروندان خود، که به نظر تهدیدی علیه شرایط سیاسی فعلی هستند، اعمال خشونت میکند. در اوایل دهۀ 70، علائق سیاسی و دانشگاهی من موجب شد تا در میان فعالان اتحادیههای صنفی، مبارزان سیاسی حزبهای کوچک چپ و نیز افراد رادیکال در میان هنرمندان و افراد حرفهای قرار گیرم، که برخی از آنها روی مردم فقیر آرژانتین و مهاجران بولیویِ ساکن در مناطق بهشدت فقیرنشین در حومۀ بوئنوس آیرس، کار میکردند. در طول این مسیر با گابریلا کریستلر[9] ملاقات کردم که فمینیست ایتالیایی مقیم بوئنوس آیریس و پسرش که یک فعال چپگرا بود و با بسیاری از همرزمان خود به عنوان زندانی سیاسی در زندان راسون[10] واقع در تریلیو در مناطق دوردست جنوب این کشور زندانی شد. من و گابریلا سازمانی با نام اتحادیۀ زنان فمینیست آرژانتین برای زنان این کشور تاسیس کردیم. حروف ابتدایی مخفف نام این گروه (UFA) در زبان اسپانیایی شبیه مفهوم آرژانتینی این جمله بود که «کافیست، من به اندازۀ کافی تحمل کردهام». اهالی قلم، روشنفکران و فعالان چپ بوئنوس آیرس که بهتازگی به جنبش آزادی زنان در ایالات متحده و اروپا ملحق شده بودند، به برنامه هایی که ما راه انداخته بودیم پیوستند و برای شرکت در گروههای آگاهیبخشی که من به عهده داشتم، مشتاقانه اعلام آمادگی کردند.
در همین حین مخالفان سیاسیِ دولت نظامی آرژانتین، به عنوان کشوری وابسته به سرمایهداری که ایالت متحدۀ امریکا بر امور داخلی آن سلطه داشت، سازمانیافتهتر و گستردهتر میشدند. ازآنجا که تمام امکانات قانونی برای مخالفت سرکوب شده بود، تعداد زیادی از آرژانتینیها بهکل از سیستم رو برگردانده بودند و در پِی روشهای رادیکالتری برای تغییر بودند. چندین گروه انقلابی مسلح (بازتابی از رشد در امریکای لاتین) با هدف احیای دموکراسی سیاسی و اصلاحات اقتصادی بلندمدت به وجود آمدند. صداهای مخالفی درون کلیسای کاتولیک تحت عنوان جنبش نجاتالهی گرد هم آمدند که شامل کشیشان و راهبههایی بود که با حرکات سیاسی ترقیخواهانه متحد شده بودند. یکی از این گروهها معروف به کشیشهای جهان سوم، دیدارهای ملی یک هفتهای را تدارک دیدند و زنان و مردان جوان روستایی و دهقانها را با هدف آموزش برای آگاهی از حقوق خود و اصول سازماندهی برای دست یافتن به پیشرفت در زندگی ملالانگیز و شرایط کاریشان، گرد هم آوردند. من به تعدادی از این گردهماییها دعوت شدم تا کارگاههای آموزشی برگزار کنم و به این افراد جوان کمک کنم از تاثیر پویاییهای جنسیتزده بر هویت، روابط، تعارضات و در پِی آن ناسازگاری ناشی از آن آگاه شوند که در واقع موجب تضعیف توانایی آنها در رسیدن به هدف مشترکشان میشد. من بهشدت تحت تأثیر انسانیت فعالان مذهبی قرار میگرفتم که بهشکلی فروتنانه در حال آموزش این جوانان بودند تا تبدیل به سخنگوی عدالت اجتماعی در جوامع روستایی سراسر کشور شوند.
افزایش درگیری بین این نیروهای مخالف و دولت به این معنا بود که اغلب شبها با صدای مهیب انفجار بمب و آتش مسلسل که سکوت را میشکست به خواب میرفتیم. اکنون من فرصت ملاقات با افرادی را داشتم که توسط ارتش یا پلیس دستگیر و شکنجه شده بودند. بودن در حضور این افراد خفهکننده بود، مخصوصا کسانی که روح آنان بهطور غیرقابل برگشتی در پِی این تجارب درهم شکسته بود. بعدها فهمیدم که یکی از اهداف زندانی کردن، شکنجه و سپس آزاد کردن این افراد، یادآوری دلهرهآور برای کسانی بود که با آنها در ارتباط بودند تا متوجه شوند چه چیزی در انتظار هر کسی است که جرات به چالش کشیدن قدرت را پیدا کند. در نگاه به گذشته میبینم که در آن زمان به این دلیل میتوانستم ترس ناشی از چنین برخوردهایی را مدیریت کنم که زره نقد سیاسی و تعهد به عدالت اجتماعی را برتن داشتم که شامل پیوند با کسانی میشد که آنها را تحسین میکردم و عمیقا با آنها همانندسازی میکردم. امروز اینگونه به نظرم میرسد، که رضایت از ایگوی ایدهآلی که در آن زمان با ایدههای انقلابی اشباع شده بود باعث میشد تا در آن فرهنگ رعبووحشت کارکرد داشته باشم و نگرانی دربارۀ خطرات شخصی را دفع کنم و به فعالیتهای خودم ادامه دهم.
رویداد خاص تروماتیکی فضای پُر التهاب آن زمان را نشان میدهد. در یک غروب ماه آگوست سال 1972، قرار بود من و گابریلا میزبان گروههای مختلف کوچک فمینیستی باشیم که در بوئنوس آیریس شکل گرفته بود، همزمان خبر گرفتیم که گروهی سعی درفرار از زندان راسون داشتهاند که پس از تسلیم خود، نیروی دریایی 16 نفر از آنها را با خونسردی کشته شده بود. اسم کسانی که موفق به فرار شده بودند و همچنین کسانی که اعدام شده بودند منتشر نشده بود، و خانوادۀ قربانیان حتی اجازۀ رفتن به زندان هم نداشتند. از آنجایی که ما هم از سرنوشت پسر گابریلا خبر نداشتیم برایمان خیلی ناراحتکننده بود، ما با این پیشنهاد جلسه را آغاز کردیم که همۀ گروهها در یک اعتراض عمومی دربارۀ عملکرد دولت، دسترسی خانوادهها به وضعیت عزیزانشان و ارتباط با نجاتیافتگان از کشتار با هم همکاری کنند. من از امتناع برخی از زنان برای انتقاد از دولت شوکه شدم، آنها به این دلیل از این کار امتناع میکردند که با همۀ مردان، اعم از انقلابیون و دیکتاتورها مخالف بودند. آنها اصرار داشتند که زنان به خاطر جنسیتشان مورد ظلم و ستم واقع شدهاند و ایدئولوژی سیاسی مردان زندگیشان اهمیتی ندارد. من مانند اکثر کسانی که آنجا بودند دیدگاهی فمنیستی داشتم که شامل دیدگاهی مارکسیستی از روابط استثماری طبقاتیای بود که دولتی نظامی و سرکوبگر را به وجود آورده بود، ما با وجود عقیدۀ اقلیتی تصمیم گرفتیم به سازمانهایی بپیوندیم که در کشور مخالف اقدامات دولت بودند. بعدها معلوم شد، پسر گابریلا جزء بازماندگان خوششانس قتلعام بوده است. چند سال بعد با یکی دیگر از بازماندگان قتلعام ترلئو به نام ماریا آنتونیا برگر ملاقات کردم، زنی شجاع که صورت و بدنش با رگبار گلولههایی که او را تقریبا به کام مرگ کشانده، از ریخت افتاده بود. درآن زمان من به عنوان عضوی از یک مجموعۀ فیلمسازی به نام لوکا فیلم، در بوینس آیرس بودم و درحال فیلمبرداری از ماریا آنتونیا برای مستند بلندی به نام اعلامیهای از آرژانتین (بری، ۲۰۱۲) بودم. من هرگز دوباره ماریا آنتونیا را ندیدم؛ او چند ماه بعد از کودتای نظامی سال 1976 همراه هزاران آرژانتینی دیگر ناپدید و ترور شد.
بین قتلعام ترلئو و جنگ کثیف که چهار سال بعد بدنۀ سیاسی را هدف قرار داد، پرانتزی باز شد که بازگشتی به سوی حکومت دموکراتیک بود و امکان شکوفایی فضای فرهنگی و سیاسی اصیلی را فراهم کرد و آرژانتین را به جایی جذاب تبدیل کرد. در همسایگی آرژانتین دولت سوسیالیست و دموکراتیک آلنده، رنسانسی در فرهنگ به وجود آورد که در آن هنرمندان، شاعران، نویسندگان و موسیقیدانها در حمایت از اصلاحات و در راستای سیاستهای ضدامپریالیستی طرح میکشیدند، مینوشتند و میخواندند. اما متاسفانه این فضای بانشاط سیاسی خیلی زود به پایان رسید. در سپتامبر سال 1973 دولت آلنده به خاطر کودتای وحشتناک نظامی سرنگون شد، آن زمان با پناهندگان شیلی که از طریق کوه آند فرار کرده و در جستجوی یافتن پناهگاه بودند، مصاحبه میکردم در آن زمان هنوز در آرژانتین دموکراسی حاکم بود. احساس کردم این مسئولیت بر دوش من است که این مصاحبهها را ترجمه و چاپ کنم تا مردم امریکای شمالی نقش محوری دولت ما را در سرکوب ترسناک شیلی بدانند، و هنگام گوش سپردن به تجارب وحشتناک مصاحبهشوندگان، ترس را کنار میگذاشتم. من چند روزی را با آریل دورفمن[11] پس از فرارش از شیلی، گذراندم. وضعیت مانیکِ روان او ناشی از اتفاقاتی بود که در روزهای اول پس از کودتا تجربه کرده بود و به شکل فراگیری بیثباتکننده بود. فقط بعدها فهمیدم که من مکانیزم انکار را بهکار گرفتم تا مجبور نباشم خودم را در مقابل انفجار روانی تسلیم کنم.
در واقع همانطور که بین آرژانتین و امریکای شمالی در رفتوآمد بودم، باور داشتم که تعهد اخلاقی من ایجاب میکند تا در کشور خودم دربارۀ شرایط وحشتناک حقوق بشر که در مرزهای جنوبی وجود داشت آگاهیرسانی کنم. من در نشستهای دانشگاه مطالبی ارائه دادم و مقالاتی نوشتم تا نیروهای مسئول سقوط وضعیت حقوق بشر در کشورهای جنوبی را تحلیل کنم. من درکنار بسیاری از همکارانم دررشتۀ بین بخشی مطالعات امریکای لاتین، متعهد شدم تا نقش سلطۀ ایالت متحده در سرکوب تغییرات اجتماعی مورد نیاز در منطقه را تحلیل کنم. به همین منظور در فضای دانشگاه و در میان اتحادیههای کارگری کشور جنبش همبستگی امریکای لاتین را در راستای حمایت از مبارزات مردمی، شکل دادیم. یکی از سختترین وجوه این دوره تجربۀ هیجانی من از بیتفاوتی مردم کشور بود، که به غیر از جامعۀ دانشگاهی و مجمع همبستگی امریکای لاتین، اطلاعات اندکی درباره چیزی داشتند که ورای مرزهای کشور به نام آنها اتفاق میافتاد و خشمگینانه باور داشتم که اهمیتی هم به آن نمیدهند. من دو واقعیت کاملا متفاوت را تجربه کردم، و در فاصلۀ این دو واقعیت خشمی ناگزیر نسبت به هموطنانم تجربه کردم. به اعتقاد من عدم علاقۀ آنها باعث تشدید خشونت علیه کسانی بود که آنها را میشناختم و دوستشان داشتم و دائماٌ هدف حملۀ بیرحمانۀ نظامی قرار میگرفتند که بهشکل دیپلماتیک و نظامی مورد حمایت دولت و نخبگان امریکا بود. یکی از این افراد کارلوس پرز[12] ناشری بود که من چند سال از سالهای آشفتگی را با او در رابطه بودم (فیتلویس، 1998).
پس از کودتای 20 مارس 1976، نتوانستم به آرژانتین بازگردم. نیروهای مسلح به تمام جنبههای زندگی حمله کردند، آنها عقاید مخالف و افراد و گروههایی که دشمن «تمدن مسیحی غربی» میدانستند، هدف قرار دادند. در این میان کتابی که در سال 1974 در بوئنوس آیرس منتشر کردم به نام «زنان: تاریخ بردگان یا بردگان تاریخ؟»[13] (هولندر، 1974)، یکی از هزاران کتابی بود که ارتشیهای فاشیست در خیابانها سوزاندند درحالیکه مصمم به از بین بردن تمام تفکرات انتقادیای بودند که سلطۀ آنها را بر جامعۀ آرژانتین تهدید میکرد.
در آن زمان تصور کمی از این داشتم که این تجربیات نشانگر زخمهای تروماتیک انباشتهشدهای است که تا این حد ناشناخته باقی مانده و مورد توجه قرار نگرفته بود. حتی درک کمی از ربط آنها با تجربههای تروماتیک اولیه در جایگاه یک کودک و نوجوان داشتم، تجاربی که سعی میکردم بهتنهایی و اغلب با رو آوردن به شعر و ادبیات به عنوان مرحمی بر زخمهایم با آنها کنار بیایم و راهی پیدا کنم برای ارتباط با کسانی که میتوانستند آنچه که تازه در آگاهی من جوانه زده بود، بیان کنند. این علاقۀ من به حالتهای درونی و تجربههای ارتباطی در ابتدا من را در دورۀ لیسانس به سمت رشتۀ روانشناسی سوق داد. برداشتن واحد کارعملی در دورۀ روانشناسی ضروری بود و من یک مرکز مراقبت روزانه برای والدین طبقۀ کارگر را انتخاب کردم، جایی که تا عصر از بچهها مراقبت میکردم و عصر والدینشان میآمدند و آنها را میبردند. بارهاوبارها شاهد این بودم که والدین خسته و عصبی بعد از یک روز جدایی با ناراحتی و بیحوصلگی نسبت به اشتیاق کودکان برای دیده شدن و ارتباط با آنها، پاسخ میدهند. تداعیهای من (پیش از تحلیل شدن) در رابطه با درگیریهایم با مادری با اشتغالات نارسیسیستیک و فقدان زودهنگام پدرم به خاطر سرطان، این مناسک شبانه را رنجآور کرده بود. همانندسازی من با کودکانی که به لحاظ عاطفی مورد غفلت قرار گرفته بودند و کودکان مضطرب و آشفته باعث شد مشاور ناظر من پیشنهاد دهد تا شغل دیگری انتخاب کنم تا بتوانم روی مسائلی کار کنم که باعث چنین تجربۀ طاقتفرسایی میشود. او دربارۀ انتقال چیزی نگفت ولی نصیحت او برایم رهاییبخش بود و ترم بعد رشتهام را به تاریخ تغییر دادم. در این رشته هم مضامین مشابهی مانند قدرت/ قربانی کردن و اقتدار/ تسلیم مطرح میشد. من در مقام یک مورّخ میتوانستم به همان داینامیکهایی که در مرکز مراقبت دیده بودم بپردازم، اما بهشکلی انتزاعی و کمتر مرتبط با دردهای شخصی، چراکه میتوانستم به داینامیکهای یک گروه بزرگ طی صدها سال فکر کنم. علاوه بر این میتوانستم لذتی را تجربه کنم که حاصل مطالعۀ نمونههایی از افراد و گروههایی بود که توانسته بودند برای سرنگونی زور و شرایط ستم مبارزه کنند. اما با توجه به رویکردی که درنهایت تصمیم گرفتم در آن تخصص پیدا کنم و درواقع آن را زندگی کنم، این تحلیل عقلانی کاملا بی ثمر بود!
در آخر راهم را در بازگشت به روانشناسی یافتم. یک اتفاق این روند را تسریع کرد، یعنی زمانی که تابستان سال 1981 با هدف مصاحبه با تعدادی از زنان آرژانتینی به مادرید رفتم، زنانی که از دولت نظامی و شکنجهگر فرار کرده بودند. یکی از زنان از این گفت که مجبور شده بود کودکانش را نزد خویشانش رها کند، چراکه بهطور ناخوشایندی مجبور بوده برای فرار از دست نیروهای نظامی از این خانه به آن خانه پناه ببرد؛ یکی دیگر از زنان گفت که چگونه هنگام قدم زدن در بوئنوس آیرس مردانی رداپوش با ماشین فوردی ناشناس او را ربودند و در آخر پس از اینکه در یکی از اردوگاههای کار اجباری دولت مورد تجاوز و شکنجه قرار گرفت او را در جادهای روستایی در دوردستها رها کردند. زن دیگری دربارۀ این گفت که ماموران نظامی درحالیکه دنبال او میگشتند، بدون حکم تفتیش وارد خانۀ او شدند و فقط برادر کوچکتر او را پیدا کردند و بهجای او برادرش را دستگیر، شکنجه و اعدام کردند. دیگری میگفت که به خاطر ندادن اطلاعاتی که نداشته مجبور بوده شکنجۀ پدر و مادر پیرش را نگاه کند؛ فرد دیگری گفت که چگونه وقتی دختر باردارش ناگهانی ناپدید شد و قربانی اقدامی نظامی یا فعالیت یکی از جوخه های مرگ میشده بیوقفه در جستوجوی دختر و نوهاش بوده و این جستجتوجو حاصلی جز زخمی بر دل او نداشت؛ بسیاری دیگر هم از سرنوشتهای مشابهی گفتند پیش از اینکه مجبور به فرار به سوی زندگی پُر از تردید و بلاتکلیفی شوند.
درحالیکه حرفهای آنها را میشنیدم، میدانستم برای این زنان تصدیق تجربیاتشان چقدر مهم است. نشستن در جایگاه یک شاهد در عین سختی بسیار اهمیت داشت، اگرچه که وحشت ژرفی برایم ایجاد میکرد. فهمیدم با کمک آموزههای علوم اجتماعی و تئوریهای سیاسی رادیکال یا تحلیلهای فمنیستیام نمیتوانم این زنان را به عنوان فردی نجاتیافته از یک فاجعۀ جمعی درک کنم. من نمیتوانستم ظرفیت آنها را برای تحمل شکنجههایی که بر آنها میرفته بدون اینکه به جنون کشیده شوند، شرح دهم. من همینطور نمیتوانستم تفاوتهای آنها در موفقیت یا شکست درجهت سازگاری روانشناختی با آنچه بر سرشان آمده بود را توضیح دهم. همزمان (در سوی دیگر ذهن من) این شکنجهگرها بودند که حتی در نبودشان هم مانند ارواحی با ظرفیتی غیرقابل توضیح میتوانستند به ذهن و بدن آدمها ضرباتی سادیستیک تحمیل کنند. در آن زمان هنوز نیاموخته بودم که به این موضوع در قالب تروما و محرکهای ترومازا نگاه کنم، یا به آنها در قالب روانشناسی عاملین آسیب و ارتباط آن با تروما فکر کنم. تنها زمانی که با نظریههای روانکاوی و تجربههای بالینی آشنا شدم توانستم، تفاوتهای این افراد را بفهمم که میتوانست ناشی از تفاوت داینامیک فردی آنها و درک آنها از تجربۀ تروما باشد، پنهان کردن وجه مشترکی بین همۀ آنها بود، یعنی زخمهای ماندگار ناشی از مواجهه با واقعیت لکانی!
روانکاوی، تروما و سیاست
وقتی در سال 1980 برای اولینبار با روانکاو آرژانتینی-اتریشی به نام ماری لانگر آشنا شدم، استاد رشتۀ تاریخ و جنسیت امریکای لاتین بودم و آشنایی من با نظریۀ روانکاوی از طریق نگاه نویسندگان فمینیست روابط ابژه و نظریات لکان بود. اگرچه در آن زمان خودم تحت روانکاوی فردی بودم و با استیو پورتگیز ازدواج کرده بودم که روانشناسی تحت آموزشهای روانکاوی بود و همپای من فعالیت رادیکال اجتماعی میکرد، روانکاوی هنوز در زندگی سیاسی من که همچنان حول جنبش همبستگی آمریکای لاتین میچرخیدم، ادغام نشده بود. آن زمان تهیهکننده و میزبان برنامۀ رادیویی یک ساعته بودم که دوبار در هفته از رادیو پاسیفیکا پخش میشد و درآن با دانشمندان و فعالان آرژانتینی مصاحبه میکردم –ازجمله متفکرین فمینیست و گردانندگان جنبشها- که تجارب و تحلیلهای آنها میتوانست جامعۀ امریکا را از واقعیتهای سیاسی منطقه آگاه کند. یکی از این اشخاص نسخهای از کتاب آخر ماری لانگر را برایم فرستاد که در آن زندگیاش را به عنوان یک روانکاو سیاسی در آرژانتین شرح میداد، چراکه فکر میکرد اشتراکات زیادی با او پیدا خواهم کردم (لانگر،1071). به محض خواندن آن شیفتۀ زنی شدم که بین صفحات کتاب میدیدم و فهمیدم که میخواهم زندگینامۀ او را بنویسم. زندگی او شامل 3 تفکر مهم قرن بیستم بود – مارکسیسم، فمنیسم و روانکاوی- آن هم در بستر پُرآشوبترین شرایط اجتماعی قرن. با او تماس گرفتم و نمیدانستم ارتباط ما تا چه حد زندگی مرا تغییر خواهد داد و به آن غنا خواهد بخشید.
لانگر یکی از شش بنیانگذار انجمن روانکاوی آرژانتین و یکی از برجستهترین روانکاوان آرژانتینی بود که آن زمان هشتمین دهۀ عمرش را سپری میکرد و مانند هزاران آرژانتینی دیگر که تبعید شده بودند در مکزیکوسیتی زندگی میکرد. او در میان روانکاوان آرژانتینی چهرۀ برجستهای بود، کسانی که همزمان با حضورم در آرژانتین در واکنش به شرایط آشفتۀ اجتماعی و سیاسی میل به ادغام نظریات روابط ابژه و لکان با تئوری رادیکال اجتماعی داشتند و آن را به موازات جنبشهای حقوق بشر و عدالت اجتماعی عملی میکردند. آنها ازدفاتر خود که در محلههای بورژوایی بوئنوس آیریس واقع شده بود، بلند شدند تا خدمات بالینی خود را در اختیار طبقات فقیر و کارگر و افرادی قرار دهند که توسط ارتش نظامی و پلیس سرکوب شده بودند. در سال 1974 با تشدید قطبی شدن سیاسی و علنی شدن عملکرد نیروهای شبهنظامی و زمانیکه لانگر از طریق یکی از بیمارانش مطلع شد که تیم بدنام مرگ، یعنی اتحاد ضد کمونیستی آرژانتین قصد ترور او را دارند، مجبور شد آرژانتین را ترک کند. او بهسرعت جای خودش را در جامعۀ روانکاوی مکزیک پیدا کرد، اما احساساتش او را به سوی همبستگی با پناهجویانی سوق میداد که از مخروط جنوبی (کشورهای شیلی، آرژانتین و اروگویه) و از جنگهای خونین امریکای مرکزی فرار میکردند. او درمیان پناهندگان کسانی را درمان میکرد که قربانی حبس و شکنجه بودند و مهمتر از همه زمانی که من او را ملاقات کردم مشتاقانه به هماهنگی تیم بینالمللی مراقبین سلامت روان مکزیک-نیکاراگوئه مشغول بود، تیمی که هدف آن کمک به انقلاب ساندینیستا برای توسعۀ سیستم ملی مراقبت سلامت روان در نیکاراگوئه بود.
هنگامی که به او طرح یک بیوگرافی را پیشنهاد دادم از موافقت سریعش متعجب شدم، متوجه نشدم که از طریق فیلمم مرا میشناسد، فیلم «اعلامیهای از آرژانتین» که چند سال پیش آن را دیده بود یعنی زمانی که برای نمایش آن به تبعیدشدگان همراه دستیارم به مجمع آرژانتین در مکزیکوسیتی دعوت شده بودم. به این ترتیب من به دنیای «میمی» لانگر دعوت شدم و از آنجا بود که آموزشهای روانکاوی من شروع شد. از طریق میمی با همکارانش آشنا شدم که اکثرا اهل آرژانتین بودند اما بعضی از آنها هم اهل اروگوئه، شیلی، برزیل و مکزیک بودند، همۀ آنها برایم پُلی ساختند که بتوانم نظریات اجتماعی و روانشناسی را با فعالیتهای سیاسی یکپارچه کنم. آنها باعث شدند تا در پِی آموزش روانکاوی خودم در لسآنجلس باشم. گذشت سالها ارتباطم با همکارانم در امریکای لاتین باعث غنای درک نظری و کار بالینیام در اینباره شد که ترومای اجتماعی چگونه بیصدا، مانند عاملی بیماریزا عمل میکند که روابط ذهنی و بینفردی را میپوساند و علائم آن را میتوان در روشی روانکاوانه رمزگشایی کرد که ماتریس اجتماعی درماندگی روانی را در نظر داشته باشد. بنابراین تاکید مرسوم بر خصوصیات خانوادگی در علتشناسی اختلالات روانشناختی میتواند در بستر بزرگتر اجتماعی و ناشی از شکلدهی ایدئولوژیک و سازمانی فرایندهای ناخودآگاه و تجربیات درونذهنی تعریف شود. این رویکرد باعث جهتدهی به نوشتهها و تحقیقات من دربارۀ تاثیر روانشناختی ترومای اجتماعی در بستر رژیمهای تروریستی و فرهنگهای مصونیت از مجازات میشود که اسماٌ دموکراتیک هستند و عامل پیشرفت آنها در مخروط جنوبی بوده است.
زمانی که میمی در مکزیک زندگی میکرد، توانستم زمان زیادی را با او سپری کنم، من دائم برای دیدن او به آنجا سفر میکردم و بیش از 60 ساعت مصاحبه برای پروژۀ بیوگرافی دربارۀ زندگی و کار او ضبط کردم. من همچنین با او و متخصصان سلامت روان در امریکای لاتین برای برنامۀ رادیوییام مصاحبه میکردم در نتیجه آنها میتوانستند دربارۀ تجربیات خودشان و درک روانکاوانهشان از تاثیر روانشناختی سرکوب سیاسی و جلای وطن و عواقب اجتناب ناپذیر نجات از آنچه میمی “اندوه یخزده” نامید، صحبت کنند. از همه مهمتر من بارها در جلسات تیم بین المللی مراقبین سلامت روان که دوشنبه عصرها بیوقفه در خانۀ میمی برگزار میشد، حاضر شدم. طی این جلسات من دربارۀ اهداف، دیدگاه و روشهای بالینی آنها و چالشهایی که برای تداوم کار در نیکاراگوئه درگیر آن بودند، آموختم. هر ماه دو تن از اعضای تیم 12 نفرۀ روانکاوان، روانپزشکان و روانشناسان به صورت چرخشی برای 10 روز به نیکاراگوئه میرفتند تا به همتایان خود در شرایط توسعهنیافتۀ ملتی فقیر و کوچک در امریکای مرکزی آموزش دهند. انقلاب ساندینیستا توانسته بود دیکتاتوری سرکوبگر ساموزا که تحت حمایت ایالات متحده بود را سرنگون کند و درحال ایجاد اصلاحات گستردهای بود، ازجمله درهم آمیختن اقتصاد دولتی و اقتصاد خصوصی، ایجاد پارلمانی متشکل از نمایندگانی از حزبهای سیاسی متفاوت و سازمانهای مردمی و سیاست خارجی مستقل.
این اشتیاق میمی مسری بود و من هم با او موافق بودم که در تاریخ روانکاوی فصل منحصربهفردی باز شده بود چرا که فرصتی ویژهای در باب عملی شدن گفتههای فروید و مارکس محسوب میشد: اینجا دولتی انقلابی در کار بود و خود را متعهد میدید که بر پایۀ مفاهیم روانکاوی و روشهای بالینی اولین سیستم مراقبت از سلامت روان را ایجاد کند. هنگامی که در تابستان 1983 همراه با میمی و ایگناسیو (ناچو) مالدونادو به نیکاراگوئه سفر کردم، برای اولینبار دامنۀ تلاش خلاقانۀ آنها برای مقابله با ترومای جمعی و دهها سال دیکتاتوری و سالها درگیری انقلابی را میدیدم. به علاوه چالشهای روانشناختی دیگری هم در پِی انقلاب رخ داده بود که ناشی از تعهد آن به اصلاح روابط طبقاتی سنتی و جنسیتی بود. روانکاوی به شیوهای منحصربهفرد درحال ریشه دواندن در خاک حاصلخیز جامعۀ متعهد به سوسیال دموکراسی و بازسازی رادیکال سلسله مراتب قدرت بود. گروه بین المللی، در تنها بیمارستان روانپزشکی ماناگوا نظریهها و تکنیکهای بالینی را که با شرایط اقتصادی و فرهنگی نیکاراگوئه سازگار شده بودند، به روانپزشکان و مددکاران اجتماعی، روانپزشکان و دانشجویان پزشکی در دانشگاه لئون و روانشناسان و مددکاران اجتماعی درکلینیکهای سلامت روان در سراسر کشورآموزش میدادند. آنها همچنین بر کار متخصصان سلامت روانی نظارت داشتند که با سازمانهای مختلف مردمی کار میکردند و بخشهای مختلف نیکاراگوئه را بسیج میکردند –زنان، دهقانان، پناهندگان کشورهای همسایه مانند السالوادور و گواتمالا- که بهتنهایی قادر به نمایندگی منافع بخش خود بودند. من مشتاقانه درسهای مهم حاصل از این تجربه را فرا میگرفتم (لانگر و مالدونادو، 1983). برای همکاران آرژانتینیام که پیش از این تلاش آنها برای بهکارگیری تخصص روانکاوانۀ خود ورای کاناپۀ روانکاوی (couch) در شرایط سرکوب سیاسی شکل گرفته و دولت در برابر آنها قرار گرفته بود، نیکاراگوئه نشاندهندۀ امکان اتحاد با دیگران برای ساختن آیندهای نو بود، آیندهای که ارائۀ منابع و روابط اجتماعی حمایتگرانه و همدلانه را برای رسیدن به رشد فردی جدی انگاشته بود. همزمان که شاهد کار بالینی آنها در زمینههای گوناگونی بودم، یاد میگرفتم که نحوۀ همپوشانی روانشناسی فردی و ترومای مشترک جمعی را بفهمم. همچنین من فرصت این را داشتم که نحوۀ کار آموزگارانم در مدیریت داینامیکهای انتقال و انتقال متقابل خاص هر تعامل را مشاهده کنم، همینطور واکنشهای پُرشوری را ببینم که در موافقت و مخالفت با فرایندی سیاسی بودند که دسترسی به مراقبت سلامت روان و متخصصان آن را جز حقوق انسانی درنظر میگرفت. میدانستم که برای میمی و ناچو همانند من، نیکاراگوئه با توجه به تجربۀ فقدان، سوگواری حلنشده و احساس گناه ناشی از نجات یافتن از وحشت حاکم بر آرژانتین در شرایطی که دیگرانی از آن نجات نیافته بودند، نماینده تجربهای جبرانی بود.
میمی لانگر زنده نماند تا نهایت این تجربیات روانکاوانه را بعد از استراتژی کمتر جنگ طلبانۀ رییس جمهور ریگان ببیند (کلار و کرنبلو، 1998) و اینکه چگونه روشنفکران نیکاراگوئه توانستند در انتخابات 1990 ساندینستاها را برکنار کنند. میمی در سال 1987 بر اثر سرطان غیرقابل جراحی درگذشت. او در محافل فکری و روانکاوی از آرژانتین گرفته تا وین مورد ستایش همه بود؛ مرگ او برای کسانی که او را میشناختند و به او علاقه داشتند ویرانکننده بود. او مرشد من بود، و از بسیاری جهات مادری خوب که هرگز نداشتم و مادربزرگ خوبی برای پسرم. دوستی من با نسل جوانی از روانکاوان که او برایشان بسیار الهامبخش بود، یعنی کسانی که با میمی در درگیریهای سیاسی همراه شده بودند، ابزاری حیاتی محسوب میشد تا بتوانم همبستگی خودم را با چارچوب روانکاوی که از طریق تجربیاتم با میمی آن را در آغوش گرفته بودم، حفظ کنم.
بعد از مرگ میمی بارها برای مطالعه و نوشتن دربارۀ نتایج روانشناختی حضور رژیمهای استبدادی که سیاستهای سرکوبگرانۀ آنها شامل ناپدید کردن، شکنجه و قتل دهها هزار نفر از شهروندان بود، به مخروط جنوبی بازگشتم. من فرهنگ تحمیلی مصونیت از مجازات که توسط دولتهای بعدی اجرا میشد را مطالعه کردهام، اینکه چگونه بازماندگان سواستفاده از حقوق بشر به دلیل عدم پاسخگویی موثر شکنجهکنندگان قبلی دوباره در معرض تروما و آسیب قرار میگیرند. مصونیت از مجازات نهتنها شامل آزادی شکنجهکنندگان بلکه به معنی تحمیل یک دستورکار اجتماعی مبنی بر برنامۀ جهانی نئولیبرالیسم بود. بدتر شدن اوضاع بسیار ناعادلانۀ اجتماعی و اقتصادی که جنبشهای پیش از این درحال مبارزه با آن بودند، باعث ایجاد حس درماندگی جمعی میشد. بسیاری از همکاران روانکاو من به گسترش پروژههای اجتماعی ادامه دادهاند که ترکیبی از نظریۀ روانکاوی و مداخلات درمانی برای کسانی است که به شکل مستقیم یا غیرمستقیم قربانی وحشت دولتی شدهاند یا کسانی که تحت حملات متعدد حکومتهای فاسد بهاصطلاح دموکراتیک قرار گرفتهاند. دراین مسیر، آنها همچنان به حضور منتقادانه و روانکاوانۀ اجتماعی خود به شکلهای گوناگون درگیری ترقیخواهانه برای تغییرات اجتماعی ادامه میدهند. برای مثال گروهی از روانکاوان در پاسخ به فروپاشی کامل اقتصادی آرژانتین در دسامبر 2001، با به کار بردن راههایی ابتکاری در جهت تقویت تابآوری در مواجهه با تهدیدات وحشتناک برای بقا به مردم کمک کردند. شهروندان آرژانتینی جنبشهایی را که جوامعشان را در دست گرفته بود در اختیار گرفتند. آنها در واکنش به کمبود پول برای مبادله، بازارهای بزرگ محلی به راه انداختند که درآن همسایگان اقلام مورد نیازشان را به عنوان راهکاری برای بقای جمعی مبادله میکردند. مردم در تجمعهای خودجوش در خیابانها شرکت میکردند و دربارۀ این بحث میکردند که باید با اقتصاد ازهمگسسته و دولت بیکفایت چه کرد. کارگران کارخانههایی را به دست گرفته بودند که صاحبانشان آنها را رها کرده و با سرمایه و دارایی خود از کشور گریخته بودند، کارگران در کنار هم راههایی مییافتند که چطور باید فرایند تولید و پخش را بدون کارفرمایشان مدیریت کنند. روانکاوان در این جنبشهای اجتماعی شرکت میکردند، جایی که میتوانستند مهارتهای روانشناختی و دیگر مهارتهای خود را برای کمک به کسانی به کار گیرند که دچار انواع اضطرابهای ناشی از محیط اجتماعی تروماتیک میشدند. مخصوصاً در کارخانههایی که کارگران دست گرفته بودند، روانکاوان به یاری کارگرانی میشتافتند که در عین تلاش برای بقاء خود با چالشهای غیرمنتظرهای در زمینۀ ادارۀ کار روبهرو میشدند. این روانکاوان در واقع در حال «روانکاوی بدون کاناپه» بودند، زمانی که بهطور غیررسمی کارگران را در ساعاتی نامشخص در سالنهای کارخانه یا در کافهتریای کارخانه ملاقات میکردند و مداخلات ارزشمندی به زنان و مردانی که در کارخانه زندگی میکردند ارائه میدادند، کسانی که برای مقابله با درگیریهای درونروانی و بینفردی ناشی از چالشهای انقلابی ارکان ایدئولوژیک و اقتدار سیاسی و مالکیت خصوصی نیاز به کمک درمانی داشتند. این نوع از فعالیت متعهدانۀ اجتماعی در آرژانتین و سایر نواحی این منطقه ادامه یافت و فصل مهمی از تاریخ روانکاوی امریکای لاتین را تشکیل میدهد. من از این نمونه الهام گرفتهام و مفصل دربارۀ چیزی نوشتهام که به اعتقاد من یک مدل روانکاوی اجتماعی پُر اهمیت است، که روانکاوان هم میتوانند آن را با محیط سیاسی و اجتماعی خود سازگار کرده و از آن استفاده کنند (هلندر، 210).
در کارهای خودم سعی کردهام نظریههای اجتماعی و مفاهیم روانکاوی را در هم ادغام کنم تا آنچه را که زیستهام و شاهد آن بودهام، قابل درک شود: ابتدا از نظریات روابط ابژه کمک گرفتم و سپس نظریات ارتباطی (relational) را به کار گرفتم همچنین نظریات رواندرمانی گروهی بریتانیا و سنتهای لکانی. اواسط دهۀ 1990 چارچوبهای روانکاوی اجتماعی من که در بافت شرایط اجتماعی امریکای لاتین شکل گرفته بود این امکان را داد تا بتوانم دربارۀ الگوهای کمتر آشکار اما بهشدت مشابهی که در روند اجتماعی، سیاسی و اقتصادی این کشور درحال بروز بودند و پیامدهای روانشناختی ناخوشایندی برای شهروندان در پِی داشتند، بنویسم (هلاندر، 2007؛ صص. 163-191). از زمان حادثۀ 11 سپتامبر، من درحال تحلیل ترومای پیچیدهای هستم که اسثنایی بودن آمریکایی و به طبع آن ویژگیهایی مانند اقتدار سیاسی و انفجار اقتصادی را درگیره کرده و درنتیجه بار سنگین روانشناختی بر شانههای شهرواندان تحمیل کرده است. من تلاش کردهام تا رویکردی نظری ایجاد کنم که نظریههای روانشناختی و اجتماعی را در راستای کشف فردیتهای تازه شکلگرفتۀ اجتماعی که فانتزیهای ناخوداگاه، عواطف و دفاعهای آنها در بستر سمبلهای اجتماعی ناشی از نظم نامتقارن نیروهای مربوط به امتیاز و قدرت شکل میگیرد، در هم ادغام کند (هلندر،2010).
خوشبختانه در ایالات متحده تعدادی از همکاران روانکاوم را پیدا کردم که در تعهد روانکاوانه و مسئولیت اجتماعی دغدغۀ مشترک داشتیم. در واقع جامعۀ روانکاوی امریکا فرصتی برایم مهیا کرد تا دربارۀ خط اتصال بین واقعیت اجتماعی و واقعیت روانی در امریکا و امریکای جنوبی صحبت کنم و بنویسم. من نیز مانند همۀ قربانیان تروما، شنیده شدن و هم صدا شدن همکارانم را که اشتغالات ذهنی شبیه به من داشتند جبرانی شفابخش یافتم. شکلگیری این اجتماع با گذشت زمان، دونیمسازی عمیقی که سالها قبل به خاطر عدم پاسخگویی اغلب گروهها نسبت به ترومای اجتماعی درجنوب مرزهای کشور در من به وجود آمده بود و شاهدش بودم و آن را تجربه کرده بودم ، تقلیل داد.
در واقع کار من دربارۀ ماری لانگر سبب شد که سوزان گاتویل[14]، فارغالتحصیل انستیتوی مرکزی رواندرمانی از گروههای روانکاوی فمنیست با من تماس بگیرد تا دربارۀ روانکاوی تحت شرایط سخت اجتماعی در امریکای لاتین اطلاعاتی به دست آورد. این تماس بین قارهای سرآغازی بر تفکر و نوشتنهای مشترکمان برای سالیان طولانی و اولین رابطۀ مهم از چندین رابطۀ من بود که آن را با شکل دادن به سازمانهایی مانند «روانکاوی در خدمت مسئولیت اجتماعی» (بخش 9 از بخشهای روانکاوی، APA)، «انجمن روانکاوی، فرهنگ و جامعه» و «کمیتۀ ذهن ارتقایافته» ادامه دادم و منجر به برگزاری اجتماعات متعدد جهت ارزیابی جوانب روانکاوانۀ زندگی در جهانی خطرناک شد. این همکاران که متعهد به شکلی از روانکاوی هستند که با اصول عدالت اجتماعی سازگاری دارد، در امریکای شمالی خانهای برایم فراهم کردند که همصدا با ارزشها و اصولی است که به طرز عمیقی در امریکای جنوبی آنها را مهم یافتم. پروژهای خردمندانه و معنادار از خلال ارائههایی که طی سالیان درملاقاتهای جزء 39 از بخش 9 صورت میگرفت، استخراج شد که لین لایتون[15] سوزان گاتویل و من آن را در مجموعهای به نام «روانکاوی، طبقۀ اجتماعی و سیاست: مواجهههایی در محیط بالینی»[16](2007)، جمع کردیم. تجربۀ مهم دیگری که من با سایر همراهانم در بخش 9 داشتیم، کشمکش ما برای اصلاح سیاستهای اخلاقی APA بود که به روانشناسان اجازۀ شرکت در بازجوییهای پیشرفته بازداشتشدگان در گوانتانامو و جاهای دیگر را میداد (رسینر، 2010). این تلاش همگام با چیزی بود که من دربارۀ درگیری همکارانم در آمریکای لاتین برای فاش کردن و جلوگیری از مداخلۀ متخصصان سلامت روان در سیاستهای شکنجۀ دولتهای اقتدارگرایشان نوشتهام (هلندر، 2011). تجربۀ دیگری که حس عمیقی از تداوم در من ایجاد کرده است، عضویت چندساله در کارگروه روانکاوانۀ صلح فلسطین و اسرائیل است که از ده روانکاو عرب و یهودی اهل امریکای شمالی، روانکاوان فلسطینی و یهودی اسرائیلی، و روانشناسان فلسطینی با رویکرد تحلیلی تشکیل میشود. این گروه بینظیر برای داینامیکهای پیچیدۀ “درگیریهای پایانناپذیر” تفکر روانکاوانهای را به کار میگیرد و سمپوزیومها و گفتوگوهایی با هدف تسهیل و به وجود آوردن فهمی همدلانه میان گروههای درگیر سازمان داده است.
وقتی به مفهوم پیچیدۀ “پس از آن” لاپلانش فکر میکنم برایم روشن است که تجربۀهای کودکی و بزرگسالی من از فقدان تروماتیک (گناه زنده ماندن) مکررا با سایه افکندن بر تغییر تعارضات و لذتهایم در زمان حال بازآفرینی میشوند. آنها همزمان منجر به اضطرابهایی میشوند که باعث بالا گرفتن علاقۀ من – و شاید شیفتگی من- به بحرانهای سیاسی عمیقی میشود که شخص و گروه را آشفته میکنند. گذشته همچنین روی تلاشهای سازگارانۀ من برای جبران سایه میاندازد، به گونهای که باعث تعهدی پُرشور به مفهوم روانکاوی اجتماعی میشود که به باور من میتواند نوری بر داینامیک تکانههای ویرانگر انسان افکند و به راهکارهایی بیانجامد که ظرفیتی برای مراقبت، تابآوری و ارتباط همدلانه مهیا میکنند. اگرچه در طول زندگی حرفهای خود در جستوجوی تکنیک بالینی بودهام، اما از دیدگاه من با توجه به استرسورهای تروماتیکی که از دنیای اجتماعی ما نشأت گرفته و فشار قابل توجهی بر شخصیترین تجارب روانشناختی ما تحمیل میکنند، بیشترین نقشی که در روانکاوی این کشور میتوانم ایفا کنم ادامه دادن به تفکر و نوشتن دربارۀ تأثیر متقابل نیروهای اجتماعی و ایدئولوژی غالب از یکسو و داینامیکهای درونروانی و بیناذهنی از سوی دیگر است.
پیشتر گفتهام که سیاست من را به سمت روانکاوی کشاند و روانکاوی میتواند درک عمیقی از ذهن سیاسی به ما بدهد. من بر این باورم که شرایط بهوجودآمدۀ کنونی حاصل از نکات منفی جهانیسازی باعث تقویت چیزی شده که زیگمونت بومن[17] آن را «ترسهای سیال» مینامد (بومن، 2007)، که منظور از آن ترسهایی در چرخش است که بهسرعت خود را به تعدادی از تهدیدهای جهانی میچسبانند، و از بحرانهای اقتصادی گرفته تا تغییرات اقلیمی، تروریسم و بیماریهای همهگیر و غیره تغییر پیدا میکنند. بهنظر من این ویژگیهای تروماتیک اجتماعی جهان ما دغدغهای مهم برای روانکاوی است، هم به عنوان بخش مهمی از کار نظری و هم به عنوان بخشی برای تمرکز در کار بالینی که بی سروصدا ظهور میکند، و از آنجایی که در کار تحلیل اغلب موضوعی که مورد توجه قرار نمیگیرد از چشمان هر دو نفر مراجع و درمانگر پنهان میماند. کار درمانی من با بازماندگان شکنجه و کسانی که عزیزان خود را توسط رژیمهای سرکوبگر از دست داده بودند، به من آموخت چگونه نسبت به این هشیار باشم که بیماران –و خودمان- نشانههای ناشی از تروماهای اجتماعی را تجربه میکنند، نشانههایی که در پاسخ به بحرانهای متعدد و ناپایدار ناشی از شرایط تهدید کنندۀ اقتصادی و سیاسی فزاینده در این کشور و نقاط دیگر جهان ایجاد میشوند. از دیدگاه من ما در زمانهای زندگی میکنیم که نیاز به روانکاوی با پذیرش مسئولیت اجتماعی دارد، نوعی از روانکاوی که با ریشههای بنیادین حرفۀ ما علتی مشترک دارد.
از این نظر، جنبش اشغال که روایت شخصیام را از آنجا شروع کردم، بیانگر توانایی افراد در حرکت از همانندسازی (به صورت ناخوداگاه) با تفکر غالب به سمت ذهنیت انتقادی (به صورت خوداگاه) است. جنبش اشغال با تمام ویژگیهای متناقضش بستر جایگزینی برای توجیهات ایدئولوژیک مصونیت از مجازات ایجاد کرده است. از نظر من ارزش این جنبش ورای سرنوشت کوتاه مدت آن به عنوان نیرویی سیاسی در این کشور، اهمیت سمبلیک آن به عنوان ظرفیت انسانی برای تابآوری در مواجهه با تروما است.
من به عنوان یک روانکاو معتقدم که حرفۀ ما میتواند درکمان از داینامیکهایی که این ظرفیت را در انسان تقویت میکند، غنی سازد. من به عنوان یک فعال سیاسی از روانکاوی ورای کاناپۀ روانکاوی حمایت میکنم، نوعی از روانکاوی که درگیر فرایندهای جبرانی برای اصلاح شرایط تروماتیک اجتماعی است که باعث درماندگی جمعی روزگار ما شده است.
8. برنامۀ تبادل دانشجو و استاد بین امریکا و کشورهای دیگر به هزینۀ دولت امریکا.
13 . History of Slaves or Slaves of History?.