ترومای ادیپ و واقع بینی

ترجمه و تلخیص: شهرزاد هاشمی

جان استاینر در مقالۀ اخیر خود نگاهی نسبتا بدیع به افسانۀ ادیپ دارد و به این مسئله می‌پردازد که چگونه افراد می‌توانند زخم‌های فیزیکی و روان‌شناختی عمیق خود را که مربوط به ترومایی شدید می‌شوند، با ایجاد وهم کودکی یا زندگی نرمال و حتی ایده‌آل پنهان کنند. وی بر این باور است که رویارویی با حقیقت برای ادیپ صرفا آگاه شدن از پدرکشی و زنا نبود بلکه درک این مسئله بود که به‌شدت در معرض تروما بوده است. فانتزی یک خانوادۀ ایده‌آل معمولا دفاعی در برابر تروما است و از این‌رو مواجه شدن با واقعیت مستلزم رها کردن ایده‌آل‌سازی است. اما این خود می‌تواند برای فرد همچون تجربۀ ترومایی دیگر باشد از طرفی باید دقت داشت که تروماهای شدید باعث مسدود شدن امکان پذیرش احساس گناه می¬‌شوند و از این‌رو از ایجاد چرخۀ بخشش و ترمیم جلوگیری می‌کنند.

نویسنده، مقاله را با ترومای شدیدی که ادیپ در سه ماهگی تجربه کرده است آغاز می‌کند؛ مچ‌های پای او سوراخ شدند و وی را به چوپانی سپردند تا بمیرد. اما ما عموما از این بخش از افسانه به‌راحتی عبور می‌کنیم؛ شاید چون ما بیشتر تمایل به نگه داشتن وهم داریم تا رویارویی با واقعیتی چنین تلخ. هنگام شنیدن این افسانه مخاطب از واقعیت مطلع است اما به نظر می‌رسد تمام شخصیت‌ها علی‌رغم مشاهدۀ آثار زخم روی پای ادیپ و نام وی، به معنای “پاهای متورم” ، سعی در چشم‌پوشی و عدم کنجکاوی برای کشف حقیقت دارند.
مسئلۀ جالب اینجاست که ادیپ در راه تبس، پس از این‌که پایش توسط کالسکه لگد می‌شود، دست به قتل لایوس می‌زند؛ واکنشی بسیار شدید که به باور نویسنده به این دلیل ایجاد می‌شود که به نوعی یادآور ترومای سختی است که متمرکز بر پاهای وی بوده. ادیپ پیش از این اتفاق به دلیل سوالات خویش راجع‌به اصالت خانوادگی‌اش نزد پیشگویی می‌رود؛ در آنجا پیشگو در رابطه با آینده‌ای هشدار می‌دهد که در آن او دست به قتل پدر می‌زند و هم‌خوابۀ مادر می‌شود اما وی پس از قتل لایوس حتی شک هم نمی‌کند و به راه خود ادامه می‌دهد و با ژاکوستا ازدواج می‌کند. در واقع شدت ترومای اولیه با داستانی دیگر پوشانده می‌شود که مملو از احساس گناهِ ادیپ از مرگ ژاکوستا است و در پی آن او اقدام به کور کردن خود می‌کند.

به باور استاینر فانتزی زمانی ایده‌آلِ باغ عدن است که در آن تمام آرزوهای نوزاد برطرف شود و از او در برابر هرگونه ناکامی، ناامیدی و دیگر تجارب دردناک مراقبت شود. در واقع تنبیه آدم و حوا، هبوط به زمین و زندگی در دنیای واقعی بود. آن‌ها مجبور بودند درد زایمان را بکشند و روزانه برای تامین نان خود تلاش کنند و مهم‌تر از همه این‌که واقعیت مرگ خویش را بپذیرند. جالب اینجاست که نوزادان در جایی بر این باورند که با همه‌توانی خویش، این شرایط را ایجاد کردند و خانواده‌ها نیز در ایجاد و تشویق چنین فانتزی‌هایی نقش مهمی ایفا می‌کنند. به باور فروید این فانتزی‌ها مربوط به نارسیسیزم اولیه است و از نظر کلاین سازوکار اصلی در پس چنین ایده‌آل‌سازی‌هایی، دو‌پاره‌سازی است. از این طریق، تجارب خوب کاملا از تجارب بد جدا می‌شوند تا کودک بتواند تجربۀ غنی از رابطه با یک ابژۀ خوب را درونی‌سازی کند.

 

واقع‌بینی

گاهی بیماران تصوراتی ایده‌آل از والدین و ازدواج دارند حتی با تصور روانکاوی بی‌نقص وارد درمان می‌شوند. به باور اختر، فانتزی‌های “فقط اگر می شد که” یا “یه روز بالاخره” مربوط به فانتزی‌های باغ عدن‌ می‌شوند. برای مثال فانتزیِ ” اگر می‌شد آن اتفاق-در گذشته- پاک شود، وهم من همچنان پا‌برجا بود ” معطوف به گذشته است و این درحالی‌ است که فانتزیِ‌ “روزی بالاخره” معطوف به آینده؛ آینده‌ای که در آن ایده‌آل‌ها بازگردانده می‌شوند. به باور اختر این فانتزی‌ها حاکی از شکست فرایند واقع‌بینی و تلاش افراطی برای زنده نگه داشتن فانتزیِ حالتی ایده‌آل است.

اما باید دقت داشت فانتزی‌های باغ عدن همواره دفاعی در برابر تجارب واقعی و دردناک هستند. برهم زدن این فانتزی‌ها به‌ویژه هنگامی که ناگهانی، غیرمنتظره و به دور از همدلی کافی باشد می‌تواند برای بیمار تجربه‌ای تروماتیک باشد و همچون خیانتی فاجعه‌بار تجربه شود. سپس بیمار سعی می‌کند فانتزی ایده‌آل را بازسازی کند و از روانکاوی انتظار دارد در این راه به او کمک کند. باید دقت کرد هنگامی که بیمار از پناهگاه روانی خویش بیرون می‌آید یا چنین ادعایی دارد ممکن است دور خود سنگر محکمی بسازد؛ در این حالت او دائما روانکاو را ناامید خواهد کرد و احساس می‌کند روانکاوِ وحشتناک با بی‌رحمی تمام از طریق مواجه کردن او با واقعیتی غیرقابل تحمل در حال وارد کردن تروما به اوست. در واقع پذیرش واقعیت هیچ‌گاه آسان نیست و نوزاد/ بیمار به حمایت همدلانۀ مادر/ روانکاو نیاز دارند تا قادر باشند به اندازۀ کافی وهم را تاب آورند و به مرور سعی در برهم زدن وهم و حرکت به سمت واقع‌بینی داشته باشند.

 

ترومای روانی و فیزیکی آسیب‌زننده و واقعی

گاهی تروماها به لحاظ روانی، فیزیکی یا هر دو آنقدر شدیدند که کنار آمدن با آن‌ها بسیار مشکل است. در این حالت، تروما تصویری از جهان را برای فرد می‌سازد که در آن بی‌رحمی و گزند‌‌و‌آسیب واقعا وجود دارد؛ جهانی که در آن ابژه‌های بدی که پیش از این صرفا در فانتزی ناخودآگاه وجود داشتند واقعی می‌شوند. همۀ این‌ها حامل این پیامند که جهان خطرناک است و محیط مراقبتی ما که بنا بود به آن اعتماد داشته باشیم قادر به مراقبت از ما نیست. یکی از اتفاقاتی که باعث می‌شود وهم اولیۀ نوزاد به صورت شدید و پیش‌رسی از بین برود این است که نوزاد محیطی مملو از عشق را ناگهان از دست ‌بدهد؛ برای مثال مادر حاضر است اما به لحاظ روانی پاسخگو نیست و به لحاظ هیجانی مرده است.
وقتی ترومای بیرونیِ بسیار شدیدی تجربه ‌شود، پوشش مراقبتی که توسط دوپاره‌سازی نرمال ایجاد شده پاره می‌شود و این احساس در فرد شکل می‌گیرد که ابژۀ خوب نه‌تنها از او مراقبت نکرده بلکه خود آسیب‌زننده است. در این موارد، دفاع‌های نارسیسیستیک مبتنی بر فانتزی‌های همه‌توانی در راستای تلاش برای بازسازی ایده‌آل‌سازی و بازگشت به وهم اولیه به کار گرفته می‌شوند.

گاهی فرد در نقطه‌ای معلق است؛ جایی که با یک تصمیم می‌تواند به سمت وضعیت افسرده‌وار حرکت کند؛ وضعیتی که در آن فقدان باغ عدن پذیرفته می‌شود و برای آن سوگواری می‌شود. اما فرد زمانی می‌تواند به این سمت حرکت کند که صرفا احساس گناه را تاب بیاورد. در این حالت آرزوهای مرتبط با ترمیم جهت تعدیل شدت سوپرایگو وارد عمل می شوند. اما اگر این احساس گناه قابل‌تحمل نباشد، حالتی پارانوییدی غالب می‌شود. در این حالت فرد با تلاش‌های مبتنی بر همه‌توانی سعی در بازگرداندن ایده‌آل‌ها دارد و این را حقی می‌داند که با بی‌رحمی و بی‌عدالتی از وی ربودند. در این حالت ابژه همیشه گناهکار است، به‌ویژه وقتی تروما به عنوان عامل ایجاد چنین حالتی شناسایی می‌شود پذیرش سهم احساس گناه برای فرد بسیار دشوارتر می‌شود؛ از این‌رو فرد از حرکت به سمت وضعیت افسرده‌وار اجتناب می‌کند یا دائما آن را به تعویق می‌اندازد.

 

فانتزی‌های عمومی و تروماهای خاص

در نتیجۀ رها کردن وهم و رویارویی با واقعیت تجربۀ میزانی از تروما عمومیت دارد و توسط تمام والدین ایجاد می‌شود زیرا کودک بایست در آخر از فانتزی ایده‌آل باغ عدن خارج شود. حتما همۀ کودکان در مقطعی پدران را سواستفاده‌گر تجربه می‌کنند چراکه پدر در زوج دوتایی مادر/کودک و فانتزی ایده‌آل با مادر خلل وارد می‌کند. حتی این تروماهای کوچک گاهی به دلیل فانتزی‌های ناخودآگاه مربوط به آن‌ها می‌توانند مشکلات شدیدی را به بار آورند؛ عموما در این موارد خصومت این امکان را به فرد نمی‌دهد که باغ عدن را رها کند.
اما این تروماهای کوچک با تروماهای شدیدی که فرد در آن‌ها احساس می‌کند قربانی و بسیار درمانده است تفاوت دارد. در واقع در این حالت ما با متغیری روبه‌رو هستیم که اضافه‌تر از اتفاقات معمول رشدی است؛ حالات ایده‌آلی که بناست کودک را از فشار زودرس واقعیت معمولی محافظت کند، مورد حملۀ شدید بیرونی قرار می‌گیرد. طبیعتا در این حالت دفاع‌های قوی‌تری شکل می‌گیرند که مبتنی بر همه‌توانی‌اند و کنار گذاشتن آن‌ها کار دشواری است. مواجه شدن این‌چنینی با واقعیت باعث غیرقابل‌تحمل شدن کلی واقعیت در دو مرحله می‌شود؛ ابتدا در مراحل اولیه که هنوز ارگانیزم به اندازۀ کافی قادر به مقابله با واقعیت نیست و سپس زمانی که به‌شدت متکی به راهبردهای بیمارگونۀ ایده‌آل‌سازی افراطی شده است.

در نهایت واقعیتی که بیمار باید با آن روبه‌رو شود تروما است؛ این‌که ابژه‌های صدمه‌زننده و بی‌رحمی در جهان وجود دارند و فرد نمی‌تواند تا ابد ایده‌آل‌سازی‌ای که تاکنون به او در جهت انکار واقعیت کمک کرده است را نگه دارد. در مورد ادیپ واقعیت این است که وهم خانواده‌ای عالی، دروغی بیش نبود و والدین واقعی او وی را با بی‌رحمی تمام رها کردند. در مواردی که تروما توسط دیگری و بدون هیچ‌گونه همکاری از سمت خود فرد به او وارد می‌شود، شناسایی احساس گناه و تحمل آن بسیار دشوارتر می‌شود. پارادوکس عجیب اینجاست، در مواردی که احساس گناه باید متعلق به آسیب‌زننده باشد قربانیان احساس گناه می‌کنند. به باور برخی در اینجا جست‌و‌جوی احساس گناه قربانی، نه‌تنها نامتناسب است بلکه غیر اخلاقی محسوب می‌شود. اما مسئله اینجاست که گاهی قربانیان سعی دارند کسی را بیابند که احساس گناه آن‌ها را بفهمد اما در عوض با این مواجه می‌شوند که همه بر احساس گناهی تاکید می‌کنند که صرفا باید متعلق به آسیب‌زننده باشد.

به باور نویسنده بررسی فانتزی‌های ناخودآگاه حتی در تروماها نیز بسیار حائز اهمیت است. این مهم به بیمار کمک می‌کند نقش احساس گناهی را درک کند که زیر میل به انتقامی خشن و خصومت وجود دارد. در اینجا استاینر به ما یادآوری می‌کند که کنار گذاشتن نظریۀ اغواگری فروید منجر به تولد روانکاوی به گونه‌ای دیگر شده و اهمیت شناخت دنیای درونی در کنار رویدادهای بیرونی و پرداختن به آن مورد توجه قرار گرفته است. در اینجا باید از مشغول کردن افراطی ذهن با خاطرات تروما بپرهیزیم و به عنوان روانکاو سعی داشته باشیم پیام‌های کلامی و غیرکلامی بیمار را بفهمیم؛ ما باید سعی کنیم بفهمیم بیمار چگونه تروما را تجربه کرده و بدان پاسخ داده است؛ این مهم، در تحلیل انتقال و نوع ارتباط بیمار و روانکاو و درک بیمار از روانکاو خود در اتاقِ درمان به نقطۀ اوج خود می رسد.

 

اهمیت احساسِ گناه ناخودآگاه در تغییر روانی

در مواجهه با بیماران تروما‌دیده عموما دو واکنش افراطی وجود دارد: یا با اصرار تمام احساس گناه متعلق به آسیب‌زننده تلقی می‌شود یا این‌که بیمار به صورت مازوخیستیک تمام احساس گناه را بر عهده می‌گیرد. در هر دوی این حالات ما به خطا رفتیم و صرفا سعی در شناسایی مقصر در اتاق درمان داشتیم. در اینجا با بررسی دقیق‌تر فانتزی‌های ناخودآگاه قادر خواهیم بود ردّ احساس گناه را در هر دو طرف شناسایی و درک کنیم.

در اینجا شرم از اهمیت زیادی برخوردار است؛ از دست رفتن فانتزی فالیک و همه‌توانِ باغ عدن با احساس ناتوانی شدیدی همراه است که احساس شرم و حقارتی شدید را برای فرد به همراه دارد؛ ترس از تجربۀ این میزان شرم، خود مانعی بر سر راه رها کردن وهم و تجربۀ احساس گناه است. از این‌رو، نخست باید شرم حل‌و‌فصل شود. ما نباید احساس گناه را بزرگ یا کوچک کنیم بلکه باید به عنوان بخشی متناسب از حقیقت به درک و شناسایی آنچه روی داده کمک کنیم. اگر فرد امکان تجربۀ این احساس گناه را پیدا کند عموما احساس رهایی زیادی تجربه می‌کند. علاوه‌بر‌این، به خاطر بالارفتن پشیمانی و آرزوی ترمیم و حرکت به سوی وضعیت افسرده‌وار احساس گزند‌و‌آسیب به‌مرور در فرد کاهش می‌یابد. اما همۀ این‌ها تنها زمانی ممکن است که فرد بتواند احساس گناه خویش را بدون انکارِ سهم گناه دیگران بپذیرد.

کار کردن با احساس گناه مقوله‌ای است بسیار دشوار چراکه شامل رویارویی با حقیقت و پذیرش آن است و حقیقتِ آنچه واقعا روی داده است هیچ‌گاه روشن نیست. حتی این هم روشن نیست که روانکاو وقتی قسمتی از تروما را در انتقال تکرار می‌کند با احساس گناه خود چه می‌کند. باید تاکید کرد، هنگامی که واقعیت آشکار می‌شود می‌تواند بسیار بی‌رحمانه باشد و به صورت تکرار تروما تجربه شود؛ وقتی واقعیت آشکار می‌شود به دلیل شدت احساس گناه، سوپرایگوی خشن به کار می‌افتد و بیمار به خود آسیب می‌رساند – برای مثال کوری ادیپ- و رویارویی با تاوان گناه امکان بهبودی و ترمیم را مختل می‌کند.

اگر بنا بود با بیماری چون ادیپ به بررسی احساس گناه بپردازیم می‌بایست نخست از وی در برابر تمایل به احساس گناه برای ترومای اولیه مراقبت کنیم. او دستور نداد پایش را سوراخ کنند یا هیچ تقصیری نداشت که وجودش برای پدر تهدیدکننده بود. هنگامی که وی سعی کرد تنفر خویش را سرکوب کند یا نبیند منجر به واکنشی بسیار خشونت‌بار با لایوس شد و این زمانی است که میزانی از گناه او مشخص ‌می‌شود. اما باید دقت داشت که در واقع احساس گناه بعد از رویارویی با واقعیت ناشی از نقش فانتزی ایجاد می‌شود؛ احساس گناهِ ناشی از پذیرفتن آرزوهایی این‌چنینی برای مثال پدرکشی که پذیرش آن بسیار مشکل است و احتمالا قسمت سخت‌تر ماجرا از بین رفتن فانتزی باغ عدن و رویارویی با تنفر ادیپ از مادر خویش و آرزوی مرگ اوست؛ چراکه او نیز نتوانست وهم ایده‌آل را برای ادیپ نگه دارد.

اما باید توجه داشت که درکل تروما تا اندازه‌ای اجتناب‌ناپذیر و عمومی است و حتما آسیب زاست. روانکاو نه‌تنها باید به بیمار در جهت پذیرش احساس گناه کمک کند بلکه بایست به وی کمک کند تا در شرایط مناسب سهم گناه متناسب را بر گردن گیرد و به مرور وارد کار ترمیمی شود. پیامد بارز ترمیم، بازگرداندن ابژه‌های خوب به دنیای درونی بیمار است. در این حالت، ادراک فرد از ابژه‌های خوب واقعی‌تر می‌شود؛ به گونه‌ای که عناصر بد ابژه‌ها نتیجۀ فرافکنی‌های پارانویید نیست و واقعی تجربه می‌شوند. در واقع یکی از مهم‌ترین عناصر ترمیم، درک این نکته است که ابژه‌های بد واقعا بد هستند و اتفاقات بد واقعا روی می‌دهند. از این‌رو دنیای واقعی ترکیبی است از افراد مراقبت‌کننده و تغذیه‌کننده اما افراد صدمه‌زننده و خشن نیز در آن حضور دارند و حتی ابژه‌های خوب هم قسمت‌های بدی دارند. ترمیم واقعی ابژۀ ایده‌آل نمی‌سازد بلکه ابژه‌های واقعی را می‌پذیرد و قدرت تمایز میان آن دو را تقویت می‌کند.

 

واقع بینی و apres-coup

مطالب فوق امکان تاخیر میان ترومای اولیه و مشاهدۀ تاثیرات آن را به‌خوبی توضیح می‌دهد. بدین‌گونه در برخی موارد ترومای اولیه به‌خوبی توسط وهمی ایده‌آل پنهان می‌شود. اما راهبردِ مواجهه با ترومای بعدیِ مشابه، شکست می‌خورد و بدین صورت ترومای قبلی نیز بیدار می‌شود و اثر فاجعه‌بار آن آشکار می‌شود. برای ادیپ هم این‌گونه بود. او مدت‌ها زخم‌ها، دردها و معنای آن‌ها را نادیده گرفت سپس هنگامی که در ملاقات با لایوس برای دومین‌بار پای کبود خویش را دید با خشونتی غیرقابل‌کنترل پاسخ داد تا زمانی که بالاخره وهم فرو ریخت و قادر شد با فاجعۀ گناه خویش روبه‌رو شود. وقتی ادیپ واقعیت را به رسمیت شناخت، پوشش‌ها برداشته شد، ترومای اولیه آشکار شد و معنای جدیدی یافت.

وقتی وهم کنار می‌رود تروما تبدیل به عمل مؤخر می‌شود زیرا صرفا با رویداد مؤخر است که دیگر اثر ترومای اولیه قابل‌انکار نیست. علاوه‌بر‌این در موقعیت جدید وهم‌های دفاعی دیگر واقعیت‌ها را نمی‌پوشانند. درنتیجه در این حالت فرصتی پدید می‌آید که ترومای اولیه و احساس گناه مربوط به آن بتواند حل‌و‌فصل شود. اما باید در نظر داشت، در صورتی که احساس گناه قابل‌تحمل نباشد ما دوباره شاهد بازگشت به انکار، ایده‌آل‌سازی و شدت یافتن وهم همه‌توانی خواهیم بود.

 

منبع:
• Steiner, J. (2018). The trauma and disillusionment of Oedipus. The International Journal of Psychoanalysis, 99(3), 555-568. DOI: 10.1080/00207578.2018.1452570

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *