که آفتاب برآید…

تألیف: دکتر انسیه انجدانی

نشسته روبه‌رویم و سرش حسابی با گوشی‌اش گرم است.تنها مدتی است که از اولین روزی که دربارهٔ همه‌گیری ویروس کرونا در کشور شنیده‌ایم می‌گذرد. اغلب نگران، ترسیده و مضطرب هستیم، به نظر می‌رسد او در میان جمع ما در اقلیت است، این‌طور که ما می‌بینیم سرش به کار خودش است و سعی می‌کند روال سابق زندگی‌اش را بی‌کم‌وکاست از سر بگیرد. طوری که به ما و خودش بگوید اتفاقی نیفتاده.

کم‌کم به تناوب و البته در دوزهای کم مطالب و ویدئوهای دیگری برایش می‌فرستم، اصرار دارم که تکانش بدهم. تکان می‌خورد! اما آن‌طور تکان خوردنی که در زلزله! یک روز زنگ می‌زند و با عصبانیت می‌گوید دست بردارم. می‌گوید شب خواب دیده که یک موجود عظیم‌الجثه شبیه دایناسور وارد شهر شده و دارد همه چیز را می‌بلعد. می‌گوید به‌جز نشستن روی مبل و زل زدن به تلویزیون هیچ کار دیگری از دستش بر نمی‌آید.

کم‌کم داستان فراگیرتر می‌شود، هر روز و هر لحظه با ما تماس می‌گیرد که احوال‌مان را چک کند. هربار که با او حرف می‌زنم متعجب و متحیر می‌شوم، با خودم فکر می‌کنم چقدر عجیب که این دو رفتار در ظاهر کاملا متفاوت، دو روی یک سکه‌اند. یک‌بار دیگر تصویر او را در روزهای اول در ذهنم مرور می‌کنم، این‌بار او را می‌بینم که گوش‌هایش را محکم گرفته و چشم‌هایش را بسته و هرچه را که می‌خواهیم دربارهٔ اوضاع به او بگوییم با دستش محکم پس می‌زند و دارد به زبان بی‌زبانی فریاد می‌زند و به ما می‌گوید: “نمی‌خواهم چیزی بشنوم” و این‌بار پشت آن همه خونسردی و بی‌تفاوتی و آرامش ظاهری‌اش ترس بزرگی را می‌بینم، ترس بزرگی که حالا روی صحنه آمده. ترس از آن موجود نامرئی که می‌تواند مثل یک دایناسور بزرگ همه ما را ببلعد. حالا می‌توانم به این فکر کنم که آن مقاومت عجیب برای فهمیدن شرایطی که در آن هستیم و برای جدی گرفتن داستانی که بسیار جدی است از آنجا می‌آمد که در خودش توان مقابله با اضطرابی به این بزرگی را نمی‌دید و من به طرز وحشیانه‌ای تلاش کرده‌ام از اندک منافذ باقی‌مانده‌ای که زورش به مسدود کردن آن‌ها نرسیده استفاده کنم و اطلاعاتی را که برایش بسیار‌بسیار ترسناک است در ذهنش بچکانم، حالا او تسلیم شده و با یک احساس ناتوانی بزرگ، طوری که فکر می‌کند کاملا فلج شده روی زمین نشسته است.

کم‌کم شروع می‌کند به دست‌و‌پا زدن، دوباره برایم پیام‌هایی با این مضمون می‌فرستد که این سزای این گناه و آن گناه ماست و از ما می‌خواهد برای تمام ناشکری‌ها و ناسپاسی‌هایمان به درگاه الهی ابراز شرمساری کنیم. هنوز هم فکر می‌کنم که می‌خواهد مسئولیت شخصی‌اش را نبیند اما کوتاه می‌آیم و مراسم توبه و شکرگزاری را برگزار می‌کنیم. کمی آرامش می‌کند، فرایند ارسال اطلاعات و آموزش‌ها را در اندازه‌های کوچک، یک‌بار دیگر آغاز می‌کنم. رام می‌شود و راه می‌افتد، اصول و قواعدی برای رفت‌و‌آمد به خانه‌اش تنظیم می‌کند، برای خرید کردن و ضدعفونی کردن اصولی.

مسیری را که طی کرده‌ایم یک‌بار دیگر مرور می‌کنم، روزی موجودی ترسناک و نامرئی از جایی ناشناخته آمد و تمام اصولی را که طبق آن با آرامشی در حد معمول زندگی می‌کردیم، زیر سئوال برد، ما احساس تسلط‌‌مان بر زندگی را از دست دادیم و مهم‌تر از آن با اضطراب بزرگ مرگ خودمان و نزدیکان‌مان مواجه شدیم. احساس کردیم با هیولایی مواجه شده‌ایم که کنترل همه‌چیز را از دست ما خارج کرده و ما در مقابل آن کاملا ناتوانیم. احساس مطلق ناتوانی می‌تواند آدم را از پا درآورد پس چه بهتر اگر با آن رو‌در‌رو نشویم، بعضی‌هامان این راه را رفتیم، اما داستان مثل زبالهٔ بوداری بوده که در هر کمد و زیر هر فرشی که پنهانش می‌کردیم بویش به مشام‌مان می‌خورد، بویش در شهر که هیچ در دنیا هم پیچیده بود، باید کوتاه می‌آمدیم، کوتاه آمدیم، بعضی‌هامان زودتر بعضی‌هامان دیرتر، حتی کسانی هستند که هنوز کوتاه نیامده‌اند، باید به گوش آن‌ها هم برسانیم که به جمع ما بپیوندند به جمع ما که ریسمان محکمِ کمی کنترل داشتن بر اوضاع را چنگ زده‌ایم با رعایت کردن آنچه در توان‌مان است، قبول کرده‌ایم که در این اندازه می‌توانیم مسلط باشیم، از تسلط مطلق داشتن یا چشم‌پوشی از خطر کوتاه آمده‌ایم و با همین دست‌و‌پای چوبین داریم مسیر پٌر پیچ‌وخم زندگی را طی می‌کنیم، کمی آرام‌تر، کمی محدودتر تا وقتی که آفتاب باز بربیاید و عید شود و نزدیکان‌مان را با خیالی آرام در آغوش بگیریم و زنده ماندن و زندگی کردن را جشن بگیریم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *