طلب کردن، صبر کردن، آرزو کردن، سرگردانی و نگرانی: در باب دنیای هیجانی و سلامت روانی معلم
سخنرانی دبورا بریتزمن[1]، بخش آموزش دانشگاه یورک
شهرزادهاشمی، رزا فامینی
ما چگونه راجع به دنیای درونی و زندگی هیجانی فکر میکنیم و به تجارب خویش در رابطه با خود و دیگری پاسخ می دهیم؟ در اینجا تمرکز سخنران بر معلمین است؛ نه بر آنچه در رابطه با دانش آموزان انجام میدهند بلکه آنچه حرفه ی معلمیبر سر آنها میآورد. در حیطهی آموزش عموما در فکر رشد دانش آموزان هستیم، اما اینجا به رشد معلمین در فرایند معلمیخواهیم پرداخت. معلمین به شدت تحت تاثیر کاری که انجام میدهند هستند، اما عموما به آن نمیاندیشند و نمیدانند چگونه این حرفه بر آنها تاثیر میگذارد. در این راه، نخستین قدم این است که بپذیریم هیجانات ما معنادار هستند و در وهله ی دوم این که نه تنها معنا دارند، لکه همیشه در رابطه با چیزی یا کسی هستند. انتخاب واژگان عنوان این سخنرانی، ناشی از همین ایده است؛ این واژگان خلاصه ای از دنیای هیجانی معلمیاست. سوال این است که معلمیچه اثری بر معلمان میگذارد؟
معلم شدن
روزگاری ما همگی کودک بودیم؛ کودک دایما بایست مطالب زیادی یاد بگیرد و عموما مجبور است این کار را قبل از اینکه برای آن آماده باشد انجام دهد. او به تدریج یاد میگیرد راه برود، از شیر گرفته میشود و برای دستشویی رفتن آموزش میبیند اما والدین عموما پیش از اینکه کودک آماده باشد او را به مدرسه میفرستند. در این نقطه هر آنچه که کودکان از قبل میدانستند تقریبا کاربردی ندارد. آنها وارد محیطی میشوند که در آن غریبه هستند و با تعداد زیادی افراد نا آشنا مواجه میشوند. در چنین محیطی چگونه باید رفتار کند؟ کودک حدود 5 سالگی میداند چگونه با والدین خود صحبت کند؛ میداند چه زمانی عصبانی یا غمگین میشوند و کاملا آگاه است کدام رفتارش باعث شادی یا دلخوری آنها میشود. از نظر کودک معلمین هم مانند والدین هستند. بنابراین هر کودک با کوله بار انتقالی[2] خویش وارد مدرسه میشود و سعی میکند انتظارات معلم را بشناسد. از سوی دیگر معلم نیز دایما با این چالش روبرو است که چگونه کودک را وادارد تا انتظارات او را برآورده کند. این درست نقطهای است که در آن نخستین تعارضها شکل میگیرند.
کودک همانگونه که پیش از این در پی جلب عشق والدین خود بوده، به دنبال عشق معلم است _ افرادی که از آنها به عنوان ایده آل ایگو[3] یاد میشود. در این مرحله یک تغییر دیگر نیز صورت میگیرد؛ شکل گیری هر چه پررنگ تر عشق به یادگیری. بعد از گذراندن چالشهای دوران ادیپی، کودکان وارد مرحله نهفتگی میشوند. در این مرحله دوست دارند نشان دهند چه چیزهایی میدانند. آنها مجموعه، جمع آوری میکنند؛ برای مثال مجموعه دایناسورها. مهم نیست چه چیزی جمع آوری میکنند اما از داشتن آنها بسیار خشنودند و دوست دارند راجع به آن با دیگران صحبت کنند. پیش از این، عمدتا میخواستند آنها را عاشقانه دوست بدارید اما در اینجا آنها میخواهند بزرگترها ببیند آنها ، عاشقانه کاری که انجام میدهند را دوست دارند.
سالها بعد زمانی که معلم مجموعه ای را گردآوری کرد و با تعدادی زیادی غریبه ملاقات کرد، به مدرسه باز میگردد. وی پس از حدود 12 سال در مدرسه و 4 سال در دانشگاه به کودکی خویش باز میگردد و وقتی باز میگردد از خود انتظاراتی دارد؛ “من باید بدانم چگونه رفتار کنم”. چون در تصورات او در کودکی ، معلم همه چیز را میدانست. معلم هیچگاه درخواست کمک نمیکرد و کنترل کامل امور را در دست داشت. به این علت اضطراب زیادی وی را فرا میگیرد. پس در قدم اول معلمی، معلمان را مضطرب میسازد: اگر دایما به ما گفته شده باشد نباید درخواست کمک کنیم و باید خودمان کارهایمان را انجام بدهیم فکر میکنیم نباید کمک بخواهیم، در غیر اینصورت دیگران تصور میکنند احمق هستیم. در بسیاری از مدارس، به ویژه معلمین جوان بر این باورند که خیلی احمق و یا خیلی با هوش هستند. این دقیقا همان احساساتی است که آنها در کودکی و در گروهها تجربه کردند. در گروههای خوب یا بد. پس کمک گرفتن نشانهی ضعف است و معلمین این باور را پیدا میکنند که میبایست کاملا به خویش متکی باشند. بدین شیوه بسیاری از معلمین وارد مدرسه میشوند بدون آنکه به اندازه کافی به خویشتن آگاهی داشته باشند. این یک پارادوکس است؛ چگونه میتوان زمان زیادی را صرف آموزش دیگری کرد در حالیکه دربارهی خویشتن بسیار کم میدانیم؟
آگاهیهای ضروری:
زمانی که معلم مسئولیت آموزش دیگران را برعهده دارد چه چیزی را بایست راجع به خود بداند؟ این تکلیف بسیار دشوار است. از معلم انتظار میرود کمک کند، اما نخست باید تکانهها و احساسات خویش را بشناسد. بیایید محیط هیجانی آموزش را به طور خاص در نظر بگیریم. فضایی که مملو از تعارض و نیاز است. معلمین در این فضا دایما در بستری قرار دارند که میتوانند دنیای هیجانی کودکی خویش را در پوشش مبدلی از معلمیتکرار کنند. این همان مفهوم اجبار به تکرار[4] روانکاوی است. ما دایما در حال تکرار هستیم؛ این پدیده سرنخی برای یافتن پاسخ به این سوال است که چرا تغییر آموزش بسیار دشوار است: “ما بایست تغییر کنیم تا آموزش تغییر کند؛ از طرفی آموزش دایما در حال تغییر ماست.”
معلمین چه مسائلی را از تجربه ی آموزش و یادگیری در دوران کودکی خویش تکرار میکنند؟
-
- ترس و تنفر از خطاها
- وسوسهی اجبارگونه ی تحقیر کردن یا احساس تحقیر شدن
- برابر دانستن آموزش با تنبیه
- قشقرق معلم و توجیه آن به عنوان آموزش یک درس مهم
توضیح آنکه این مسئلهی معلم است که نمیتواند اشتباه کردن خود و دانش آموز را تاب بیاورد. وقتی این احساسات به فرایند آموزش و پرورش فرافکنی میشود ما شاهد یک پداگوژی سادیستیک، و معلمیهستیم که دایما از کوره در میرود یا آموزش را با تنبیه برابر میداند. مساله اینجاست که ما عموما این اتفاقات را تصادفی میدانیم نه یک برون ریزی[5] شدید. با بازگشت به معلم بازی در دوران کودکی میتوان به آسانی ردپای این برخوردهای سادیستیک را مشاهده کرد. وقتی در کودکی نقش معلم را در بازی داشتیم با دیگران چه میکردیم؟ ” برو آن گوشه بایست! 10 بار از روی این بنویس!” کودکان در این بازیها ادراک، احساسات و فانتزیهای خود را از معلمیبه اجرا در میآورند[6]. بسیاری از این فانتزیها سرکوب میشوند اما بعدها با معلم شدن بدون اینکه فرد کوچکترین آگاهی به حضور آنها داشته باشد، مجددا در قالب برون ریزی فعال باز میگردند؛ یعنی برای مثال، خیلی اوقات ما از معلمیکه دایما بر سر ما داد میزد عصبانی بودیم و وقتی معلم شدیم عمدتا در حال داد زدن بر سر دانش آموزان هستیم.
پس در فضای آموزش با کارناوالی از هیجانهای مختلف در خود و دانش آموزان روبرو هستیم. هیجاناتی که عموما آنها را بی معنا یا صرفا ناشی از عدم توانایی در کنترل احساسات میدانیم؛ یا صرفا به سرعت به رفتارها، برچسب مشکلات رفتاری میزنیم. اشکال اینگونه برچسبها این است که از واژگانی استفاده میکنیم که قدرت تفکر را به کل مسدود کرده یا سهم ما را در ایجاد و وخامت بسیاری از امور نادیده میگیرند.
چرا با خطا کردن دانش آموزان تا این حد عصبانی میشویم؟ ما باید دایما اینگونه سوالات را از خود بپرسیم. تحمل برای معلمین ابزاری بسیار ضروری و ارزشمند است که دستیابی مطلق به آن بسیار دشوار است و هیچگاه مقدور نیست. اهمیت این موضوع در ادامه مشخص میشود: بیمار روانی چیست؟ به تعریف جان ریکمن[7] بیماری روانی یعنی نتوانیم کسی را پیدا کنیم که ما را تحمل کند؛ پس بیماری روانی همیشه یک رابطه با دیگری است. ما همیشه به دیگران نیاز داریم، همیشه در ذهنمان به کسی فکر میکنیم. اگر کسی را پیدا نکنیم که ما را تحمل کند و او را تحمل کنیم به شدت در رنج خواهیم بود ؛ یافتن کسی که ما را تحمل کند بدین معناست که ما نیز با او میمانیم و در ارتباط هستیم و قادریم زمانهای سخت را تاب بیاوریم. ما در بستر یک رابطه ی کارآمد قادریم بدون آسیب زدن به یکدیگر و به رابطه، ناکامیرا تحمل کنیم.
به زمانهایی فکر کنید که این احساس وجود دارد که معلم تحمل ما را ندارد یا ما تحمل او را نداریم. تنفر در هر دو جهت حرکت میکند. اما عشق و نفرت بخشی از تجربه ی انسان بودن است. ما عموما از این تجارب به شدت وحشت داریم آنقدر که نمیتوانیم فکر کنیم چه هستند و چه معنایی دارند. از اینرو یادگیری و آموزش انسانها موقعیتی هیجانی و مستلزم میزانی از درد و سختی است؛ ما همگی در برابر ابراز رنج آسیب پذیریم؛ این رنج در اشکال زیر مشخص میگردد:
-
- عصبانیت
- ناکامی
- تنفر
- پارانویا (بدبینی)
- اضطراب درباره ی از دست دادن عشق؛ از این بابت که احتمال دارد کسی را که ما را تحمل میکرد از دست بدهیم.
- افسردگی
- از دست دادن سلامت عقلی
- از دست دادن زیبایی
- از دست دادن دیگران
- و عدم امکان تمایز میان خوب و بد
ظهور چنین احساساتی و ابرازاتی بسیار ترسناک است. وقتی من احساس بدی دارم دنیا بد به نظر میرسد. وقتی احساس خوبی دارم دنیا خوب است. در اینجا باید فکر کرد آیا این واقعا بدین معناست که آنقدر توانمندم که میتوانم دنیا را خوب یا بد کنم؟ ما دایما باید به این نکته فکر کنیم چگونه دنیای درون روانی ما ادراک ما از خود و دیگران و دنیا را تغییر میدهد.
نخست بایست به دنبال معنا باشیم. باید از خود بپرسیم: ” مشکل من چیست؟ من گم شده ام آیا این احساس طبیعی است ؟ چرا همه از من متنفرند؟ چرا من از تنفرم متنفرم؟ چرا صرفا نمیتوانم از خود گذر کنم؟ ” ایگو نمیتواند از خود گذر کند بلکه صرفا میتواند خود را نابود سازد.
اینها سوالات رایج معلمین راجع به خودشان است چون دایما در تلاش هستند بفهمند معلم خوبی هستند یا خیر؟ گاهی معلم بد بودن قابل تحمل است چون در حال یادگیری از آن تجربه هستیم تا به یک معلم به اندازه کافی خوب تبدیل شویم.
همهی این تجارب هیجانی کم و بیش به دیگری و رابطه با او بر میگردند. باید بپذیریم هیجانات ما را مضطرب میکنند. هیجانات افراد دیگر نیز ما را مضطرب میکنند. فهم و مدیریت هیجانات بسیار دشوار است. گاهی تئاتر ذهنی و فانتزیهای ما کاملا دیوانه وار هستند.گاهی آنقدر عصبانی هستیم که فانتزی میکنیم ایمیلی زده ام با عنوان “ازت متنفرم” و آن را برای همه فرستادهایم. و فکر میکنیم “اوه، ایمیل فرستاده شد و نمیتوانیم آن را باز پس بگیریم، این تصادفی بود!” آیا چون نمیتوانیم احساسات خویش را تاب بیاوریم مجبوریم آن را به دیگران فرافکنی کنیم؟ تا همه احساس بدی پیدا کنند، هرج و مرج شود و ببینیم پس از آن چه میشود. دشوارتر از داشتن چنین احساساتی، انکار وجود آنها یا معنای آنها در خود و دیگری است. رابطه ی نزدیکی میان ظرفیت تحمل ندانستن و کنجکاوی راجع به آن و سعی در فهم احساسات و چرایی آنها وجود دارد. یک ابزار مناسب این است که از خود بپرسیم پیش از آن چه اتفاقی در جریان بود: “من حالم خوب بود. ناگهان بهم ریختم.” از زمانی که احساس خوبی داشتم تا زمانی که احساسم بد شد چه اتفاقی افتاد؟ “خب یک نفر گفت… “و ما اینگونه یک روایت خواهیم داشت. با این داستان متوجه میشویم چه مسائلی برای افراد اهمیت دارد. چون همیشه افراد چیزی دارند که مهم باشد.
وینیکات بر این باور بود که نگرانیهای ما به 4 دسته اصلی تقسیم میشوند همهی این موارد به جدا افتادگی و عدم توانایی دربرقراری ارتباط مربوط میشوند.
-
- دیوانگی: ترس از شکست تنها
- از هم پاشیدن: “تنها از پا نمیافتم بلکه فرومیپاشم. بخشهای من، دیگری و دنیا به هم وصل نمیشوند. فاصله زیادی میان تصور من از خودم با آنچه دیگران دربارهی من فکر میکنند وجود دارد. اما این موضوع اهمیتی ندارد چون آنها اشتباه میکنند و من درست میگویم. “پس اینجا شکست و انعطاف ناپذیری وجود دارد.
- شخصی زدایی: “من نمیدانم چه کسی هستم. شاید من اینجا خوب باشم اما جاهای دیگر نیستم.” پس با دو شخصیت روبرو هستیم: دکتر جکیل و آقایهاید( دو شخصیت آدم خیلی خوب و خیلی بد.)
- نفهمیدن: هیچ چیز واقعی نیست. انگار داریم زندگی را تماشا میکنیم و سهمیدر آن نداریم.
- جدا افتادن بدون هیچ ابزاری برای ارتباط: دایما افکار و ذهن مان را به حاشیه میفرستیم و این گمراه کننده است زیرا در مدرسه معلم بر سر دانش آموز فریاد میزند و به او میگوید که به گوشه ای برود تا آرام شود درحالیکه بچه ارام است و این معلم است که میبایست آرام شود. او آن کسی است که باید به صندلی آرامش میرفت. اما هیچ صندلی آرامشی برای معلم وجود ندارد. چون اگر تصور کند که باید آرام بشود این به معنی یک اشتباه است. او باید دایما ثابت کند که معلم خوبی است.
پس ناکامی، عصبانیت و ترس از هم پاشیدن ترسهای اساسی هستند. که سعی داریم آنها را نفهمیم. فانتزیها آنها را نگاه میدارند: فانتزیهای بدبینانه یا فانتزی اینکه کس دیگری میخواهد من را بدبخت کند و انتقام لازم است. داشتن این فانتزیها تجربهای متداول است اما به طور معمول آنها را برون ریزی نمیکنیم، آنها را مشکلی در تفکر میبینیم که میبایست مهار و هضم کنیم و اگر تنهایی نمیتوانیم باید کمک بگیریم. ممکن است از مراجعه به درمانگر بترسیم چرا که نگرانیم مبتلا به بیماری روانی باشیم. اما درمانگر فردی است که قادر است شما را تحمل کند. در محیط مدرسه این ترس هم وجود دارد که اگر دیگران بفهمند چه میشود. پیشنهاد سخنران این است که تمامیدانشجویان معلمیدر روان درمانی باشند. آنها باید بتوانند بنشینند، فکر کنند، راجع به تفکرشان صحبت کنند و متوجه اشکالات شوند و به این مسایل چون تجربه ای هیجان انگیز نگاه کنند و بدانند هر چه قدر راجع به خود و هیجاناتشان باز و سیال باشند راحت تر پذیرای زندگی هیجانی دیگران خواهند بود. به ویژه زندگی هیجانی که آن را درک نمیکنند.
اضطراب چیست؟
گوش به زنگی: “همه چیز ممکن است از هم بپاشد. چه میشود اگر…؟! چه میشود اگر کارم را تحویل بدهم و معلم دوست نداشته باشد؟ چه میشود اگر نتوانم انجامش دهم؟ چه میشود ….؟ با انتظار فاجعه نه صرفا فانتزی. در روانکاوی این باور وجود دارد که فاجعه قبلا اتفاق افتاده است. آن فاجعه چیست؟ ترس از دست دادن عشق، فقدانی مهم. پس انتظار امری است که پیش از این اتفاق افتاده است. احساسات ما لزوما به کیفیت کار ما بستگی ندارند. بسیاری از ما در درون و عمیقا افسرده هستیم و راجع به آن حرف نمیزنیم چون بسیاری از روزها راهی برای زندگی با آن پیدا میکنیم. اما چرا باید افسرده بشیم وقتی همه چیز داریم و همه چیز خوب است؟ گاهی همه چیز داریم و نمیدانیم چرا افسرده هستیم، اما اینها ارتباطی با علت افسردگی ندارند. اگر فقط به چیزهایی که داریم یا قسمتهای خوب زندگی خود فکر کنیم هیچ گاه نمیفهمیم چه چیز بد است و از چه چیز رنج میکشیم . پس خیلی اوقات افسردگی با انکار آن شروع میشود: دلیلی برای افسرده بودن وجود ندارد. اما این قانونی اساسی دربارهی هیجانات است. احساسات ما دلیلی به ما نمیدهند. آنها منطق و دلیل نیستند، احساس هستند. احساسات رو باید روایت کنیم تا بتوانیم زندگی کنیم، آنها را تاب بیاوریم و از طریق بر شمردن خوبیها به شیوهی بهتری با آنها بجنگیم. اما همه اینها زمانی که افسرده میشویم به کار نمیآیند. وقتی افسرده هستیم تمام دنیا علیه ماست و هیچ کس را یارای کمک به ما نیست.
ما در دنیای هیجانی خویش زندگی میکنیم و دنیای هیجانی ما بر دیگران اثرگذار است. مثال آن زندگی عاشقانه است که در آن خیلی اوقات دشوار است بفهمیم چه کسی چه اثری بر دیگری دارد.
وینیکات بر این باور است که در اصل یادگیری و تغذیه چندان تفاوتی با هم ندارند، هر دو نوعی از ” خالی بودن است”. احساس خالی بودن پیش نیاز شوق دانستن است. رفتن به استقبال دنیا و خواستن. در افسردگی خالی یک تسلیم وجود دارد تسلیم به خالی بودن به جای تحمل آن و ناکامیناشی از آن. احساس خالی بودن اولیه پیش از شروع پر شدن است.
دنیای روانی ما بسیار پیچیده است. گاهی خوب و گاهی بد است. اما مشکل اینجاست که این نکته را نمیدانیم. و رابطه ای میان این دو احساس را در نمیابیم. این احساسات آنقدر جدا نیستند. عشق و نفرت سازنده ی ظرفیت ما برای تفکر هستند. پس چطور دنیای درون روانی بهتری بسازیم؟
-
- شاید باید بیشتر راجع به خود بدانیم، بیشتر صبر کنیم، بخواهیم، آرزو کنیم، همچنان نگران شویم. نگرانی هیچ ایرادی ندارد و باید به آن فکر کنیم. معلم میتواند از درون نگری لذت ببرد.
- معلم آسیب پذیر است.
- اجازه دهیم معلم عصبانی باشد و فکر کند چرا عصبانی است. در آموزش بسیاری از امور ما را عصبانی میکند اما خوب است فکر کنیم آنها چه هستند.
- مطمئن شویم معلم خیلی فرمانبردار نباشد. این نابودی آموزشی سرد است.
- اجازه دهیم معلم معلم شود. ما باید معلمیخوب را بسازیم.
اهمیت کار خویش را بفهمیم؛ اهمیت کار معلمیبه ظرفیت علاقه فرد به ذهن خود وابسته است. هر چه به کارکرد ذهن خود بیشتر علاقهمند باشیم به کارکرد ذهن دیگران نیز علاقهمندتر میشویم. حتی اگر در آن نقطه طرف مقابل را نفهمیم. نفهمیدن اشکالی ندارد. نکته مهم اینجاست که ما در این اوقات چه میکنیم. و برای ما چه اتفاقی میافتد. و چگونه توانایی رویارویی با آنچه نمیدانیم، یعنی قدرت تفکر خویش را بازیابی میکنیم؟
منبع:
Britzman, D. (2016, May 3). Teacher’s Emotional World and Mental Health .
Dr. Deborah Britzman [Video file]. Retrieved from
[1] Deborah Britzman
[2] Transferential
[3] Ego ideal
[4] Repetition compulsion
[5] Act-out
[6] reenact
[7] John Rickman